اشعار فاضل نظری

این رقص موج زلف خروشندهء‌ تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست

ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندهء‌ تو نیست

شب‌های مه گرفته‌ مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده‌ء تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌ نهند
این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست

ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ء تو نیست

________________

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به‌دست آوردن از کشورگشایی بهتر است
تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است …

_________________

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

____________________

از باغ می برند چراغانی ات کنند

 

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

 

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار“

 

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

 

این بار می برند که زندانی ات کنند

 

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی

 

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

 

یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست

 

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

________________

گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌ گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می شد گذشت وسوسه اما نمی گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این‌چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *