اشعار نجمه زارع

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نهدر دلم انگار جای هیچ کس نیست

آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم

که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست

باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست

من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست

________________

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت

آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست

این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-

رفت زیــر سایـــه ی یک “مرد” و نـــــام “زن” گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست

مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت

___________

خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باری از گناه

گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم…

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه !

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجبــاری، از گنـــــــــاه

بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بــر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد می کشند

باید دوباره زاده شوم عاری از گنـاه

_____________

نروید آی ! به چشمان شما محتاجم
تک و تنها نگذارید مرا محتاجم

اگر از چشم شما دور شوم می‌میرم
مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم

دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید
به فراگیری قانونِ شنا محتاجم

عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی
به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم

دل حیران من… انبوه خدایان زمین
چند روزی است به یک قبله‌نما محتاجم

قصه‌ها یک‌سره تکراری و مانند هم‌اند
من به لالایی زیبایِ شما محتاجم

گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر
آه! شرمنده که من ـخودـ به دعا محتاجم

باز هم آخر هفته است دلِ شاعر من
یک غزل گفت ولی من به سه تا محتاجم

______________

به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟… نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را

_________________

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز…

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها

نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من بـــه این افکار زجرآور… بـــه خیلـی چیزها

می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز…

بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها

_________________

خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت

کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،…

رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد

به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد

رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایـــه ای نکنی بغض خـویش را بخــــــوری

که هق! هق!… تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند کــه… نه! نفرین نمی کنم… نکند

به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد

_______________

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را… نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

______________

تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی
داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی

هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی
با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوی

این عابران که می‌گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی

تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی

_____________

بده بـــه دست من این بار بیستونها را

که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگـــو بـــه دفتـــر تاریــــخ تا سیاه کند

به نام ما همه ی سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم

بسـازی  از  دل  مـــردم  کلکسیونهـــا  را

منم کـــه گاه به ترک تـو سخت مجبورم

تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم

نوشته‌های غــــم انگیز کامیونها را!

________________

نوشته‌ام بـه دل ِ شعرهـــای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را

کــه دور باشد از این‌جا هـــوای غیرمجـــاز

بــه کوچـــه  پا  نگذاریم  تا نفرمایند:

جدا شوند ز هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر

مبـــاد پُک بزنــی بر دوای غیــــر مجــــاز!

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است

مرا ببر بـه همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ

کـــه حفظ کرده‌ای  از فیلــم‌های  غیرمجــاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش

مباد دم بزنــی از خدای غیرمجــــاز!

_________________

باران و چتـــر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتــاد روی میـــز ورق‌هــــای سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هــم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد  همـــه جـــا تــــار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم کـه این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا

____________________

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و … هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: “بد بودم” و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم … سیر شدم

پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و … بیایید … و … کنارم بزنید

_______________

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *