رمان سهم من از زندگی ۲

هومن به من اشاره ای میکنه و میگه: با این خانم
میدونم که الان فقط باید خونسرد باشم در غیر این صورت کار دست خودم میدم با بی تفاوتی میگم: بفرمایید امرتون
هومن: میشه تنها باهاتون صحبت کنم
رامبد: نه نمیشه… اگه حرفی داری بزن… در غیر این صورت زودتر گورتو گم کن
هومن: شما چه کاره ی ایشون هستید
رامبد: من نامزدشم انتظار نداری که نامزدمو بدم دستت بری تنهایی باهاش حرف بزنی
هومن با شرمندگی میگه من قصد بدی ندارم فقط ایشون منو یاد کسی میندازن میخواستم مطمئن بشم که خودشون هستن یانه؟
بعد به صندلی خالی اشاره میکنه و میگه: اجازه هست بشینم
رامبد سری تکون میده و با کنجکاوی میگه کی؟
هومن: بله؟
رامبد: نامزدم شما رو یاد کی میندازه؟
هومن میشینه میگه : آهان… یاسمن آریانمهر… میشناسیدش؟
رامبد: سری تکون میده و میگه یه چیزایی ازش شنیدم اما این خانوم چه ربطی به نامزد من داره؟
ایکاش زودتر بره… خدایا با ترس دارم به حرفاشون گوش میدم
هومن برمیگرده سمت منو میگه: خیلی شبیشه، فقط نامزدتون یه خورده لاغرتره… رنگ چشمای یاس سرمه ای…….
رامبد: چی گفتی؟
هومن: گفتم رنگ چشماش سرمه ای…
رامبد همونطور که نگاش به منه میگه: نه.. نه … اسمشو میگم… چرا میگی یاس
هومن: اسمش یاسمن بود اما همه یاس صداش میزدن
رامبد میخواد چیزی بگه که من سریع میگم: آقا به نظرم اشتباه گرفتین من صالحی هستم… هومن هم سری تکون میده و با چشمای غمگین میگه بله خودم هم متوجه شدم بعد با ناراحتی از جاش بلند میشه و با اجازه ای میگه… همونطور که داره از میز ما دور میشه یه لبخند غمگین میزنم… به یاد اون روزا…. نمیدونم چرا هیچکس هیچی نمیگه… ستاره و احسان با کنجکاوی بهم نگاه میکنند اما رامبد یه جوریه… نگاش یه جوریه… نمیدونم ناراحته یا خوشحال… شایدم عصبانی… بالاخره رامبد سکوت رو میشکنه: خودتی، آره؟
چی میتونم بگم… انکار مسخره هست، فقط سکوت میکنم… رامبد بلند میشه و منو به زور بلند میکنه… با احسان و ستاره خداحافظی میکنه منم باهاشون خداحافظی میکنم…ستاره میخواد چیزی بگه اما رامبد میدونم هر دوتاشون خیلی کنجکاون که از موضوع سر در بیارن ولی من الان حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به جواب پس دادن… سرمو میندازم پایینو پشت سر رامبد راه میرم… تو فکره… نمیدونم به چی داره فکر میکنه… اعصابم داغونه…
رامبد: سوار شو
سوار میشمو به سمت خونه حرکت میکنه…

فصل دوازدهم
دلم میخواد درو باز کنمو خودمو از ماشین پرت کنم بیرون… واقعا نمیدونم چی جوابی بهش بدم… رفتاراش یه جوریه؟؟… زیادی آرومه… حس میکنم آرامشه قبل از طوفانه… به خونه رسیدیم داره میره سمت اتاقش منم میخوام برم اتاقم… برمیگرده و میگه: لباستو عوض کن بیا اتاقم، کارت دارم، منتظر جوابم نمیشه میره اتاقشو درو محکم میبنده… لعنتی… لعنتی… تازه داشت همه چی درست میشد… نمیدونم چرا خوشی به من نیومده… میرم اتاقم تا لباسامو عوض کنم… لباسامو عوض میکنم… میرم سمت در اتاقش… همون دری که یه پل ارتباطی بین اتاق من و خودشه… در میزنم… جواب نمیده… دوباره چند ضربه به در میزنم
رامبد: بیا تو…
درو باز میکنم اما جرات ندارم پامو تو اتاق بذار
اینبار بلندتر میگه: بیا تو
نکنه امشب یه بلایی سرم بیاره… وقتی میبینه هنوز حرکت نکردم… از رو کاناپه بلند میشه و فریاد میزنه مگه کری؟؟
با سرعت به سمتم میادو دستمو میکشه… منو سمت کاناپه هل میده و درو با پا میبنده… رو کاناپه نشستم… داره تو اتاق قدم میزنه… معلومه خیلی عصبانیه
با فریاد میگه: چرا بهم دروغ گفتی؟
دستام از ترس میلرزن… آماده هستم یه چیز دیگه بهم بگه تا من همینجا بزنم زیر گریه… انگار میفهمه مثه همیشه زیادی تند رفته… سعی میکنه خودشو کنترل کنه… میشینه روبروم و میگه: شروع کن
با تعجب بهش نگاه میکنم
رامبد: شروع کن، بگو چرا بهم دروغ گفتی؟
-ولی من به شما دروغ نگفتم
رامبدبا فریاد میگه : به من نگو شما، لعنتی چند بار یک حرفو تکرار کنم
و بعد ادامه میده که دروغ نگفتی آره؟؟ مگه تو نبودی میگفتی من هیچکسو ندارم… هان؟؟ جوابمو بده
با صدای لرزون میگم: هنوزم میگم کسی رو ندارم
با تعجب نگام میکنه و آهسته میگه: یعنی چی؟؟مگه محمود آریانمهر عموت نیست؟ من عموتو میشناسم… مگه تو یاسمن آریانمهر نیستی؟؟ نگو نیستی… اون ترس تو چشات… یخ شدن دستات… پیچوندن اون پسره… همه و همه نشون میده که خودتی
از جام بلند میشم… میرم سمت پنجره اتاقش… ماه رو میبینم… همیشه عاشقه این بودم که شبا کناره پنجره اتاقم بشینمو ماه رو نگاه کنم یه آهنگ غمگین هم چاشنی لحظه های تنهاییم کنم… یه لبخند تلخ میزنمو شروع میکنم به حرف زدن
-یاسمن مرد… یاسمن خیلی وقته مرده
برمیگردم سمتش… با تعجب داره نگام میکنه… ادامه میدم
-اونا یاسمن رو کشتن… اونا همه چیزمو ازم گرفتن باورامو، آرزوهامو، همه زندگیمو… من امروز هیچکسی رو ندارم… از من نخواه کسایی رو خونوادم بدونم که آیندمو به تباهی کشوندن
با ناراحتی داره نگام میکنه معلومه نگرانمه
با صدایی که به زور شنیده میشه میگه: مگه چیکارت کردن؟
تو گذشته هام غرق میشم به یاد مامان و بابام میفتم… شروع میکنم به تعریف کردن
ماجرا از خیلی وقت پیش شروع میشه از وقتی که بابای من مهران آریانمهر فرزند ارشد امیر آریانمهر عاشق مادرم میشه مادرم از یه خونواده ی متوسط بود…چون مادرم از یه خونواده معمولی بود پدربزرگم مخالف ازدواج اونامیشه… پدرم به هر زحمتی شده با مادرم ازدواج میکنه اما از ارث محروم میشه… تا اینکه بعده دو سال من به دنیا میام… ۴ سال میگذره و من چهارساله بودم کهپدربزرگم برای بابام پیغام میفرسته که بره به دیدنش… چیز زیادی از گذشته ها نمیدونم… همینا رو هم از زبون مامان و بابام به صورت پراکنده شنیدم… بابام تو اون روزا تو شرکت دوستش کار میکرد… بابام بالاخره میره و به پدربزرگم سرمیزنه و میفهمه که حال باباش زیاد خوب نیست… پدربزرگ هم مثه اینکه از رفتارش پشیمون بوده واسه همین وصیت نامه رو تغییر میده و قرار میشه همه چیز به صورت قانونی بین دو برادر تقسیم بشه… ولی این چیزا واسه ی بابام مهم نبود هر چقدر پدربزرگم اصرار کرد بابام مسولیت کارخونه ها رو به عهده نگرفت… بابام بعده یه مدت تونست با دوستش تو شرکت شریک بشه و همون شرکت رو توسعه دادن و چند تا شعبه ی دیگه هم زدن بعد ۶ سال پدربزرگم میمیره و همه اموالش بین دو پسرش تقسیم میشه… بابام آدمی بود که زندگی رو تو عشق میدید بر عکس عمو محمودم که پول براش تو اولویت بود… وقتی بابابزرگ بابامو میبخشه همه خونواده با بابام آشتی میکنند و رفت و آمدها دوباره شکل میگیره تا دوازده سالگی من خیلی خیلی خوشبخت بودم… همبازیهایه همیشگی من یلدا و یاشار بودن دختر عمو و پسرعموم… عموی من با اینکه از بابام کوچکتر بود ولی زودتر از بابام ازدواج کرده بود… دلیلش هم این بود که مامان بزرگم هر کی رو واسه ی بابام در نظر میگرفت بابام قبول نمیکرد واسه ی همین مامان بزرگم تصمیم میگیره واسه ی عمو محمود زن بگیره یلدا و یاشار دوقلوهای عموم ۳ سال از من بزرگتر بودن و بهترین دوستهایه من مثه برادر و خواهرم دوستشون داشتم… عموم همیشه به بابام میگفت ما نباید بذاریم این ثروت از خونواده بیرون بره بهتره ازدواجهای ما فامیلی باشه ولی خوب بابام مخالفه این حرفا بود… چون خودش همه این سختیها رو پشت سر گذاشته بود

همه چیز خوب بود تا اینکه من ۱۲ ساله میشم … یه مدت بود مامانم سردردایه عجیبی داشت… اوایل زیاد جدی نمیگرفت… اما وقتی این سردردها زیاد شدن… مامانم به اجبار بابام میره دکتر… بعدش فقط آزمایش بود و آزمایش… تا اینکه میفهمیم مامانم تومور مغزی داره… خونمون ماتمسرا شده بود… بابام دیوانه وار عاشقه مامانم بود و زجر کشیدن زنش خیلی براش سخت بود… به جای اینکه من و بابام به مامانم دلداری بدیم… مامان به من و بابا دلداری میداد… دکترا گفته بود تومور از نوع خوش خیم… اما من و بابا بازم خیلی میترسیدم… دکترها مامانم باید زودتر درمانو شروع میکرد… اما مامانم میگفت قبل از شروع درمان میخواد یه سفر به مشهد بره… هر چی بابام اصرار کرد که بذار وقتی خوب شدی مامانم قبول نمیکرد… مامان و بابام تصمیم میگیرن چند روزه برن و برگردن… بابام که اون روزا داغون بود منو میذاره خونه عموم چون وسط سال تحصیلی بود منو با خودشون نبردن… شبونه حرکت میکنند… هر چی منتظر میمونم خبری ازشون نمیشه عموم هم خیلی نگران بود… تا اینکه روز بعد بهمون خبر میدن که همون شب خونوادم تصادف کردن و هر دو تا در جا تموم کردن… از اون روزا هر چی بگم کم گفتم… یاشار و یلدا سعی میکردن دلداریم بدن… همه فامیل نگاهاشون پر از ترحم بود…داغونه داغون بودم… خیلی ضعیف شده بودم…هیچ اشتهایی نداشتم فقط و فقط گریه میکردم.. وکیل بابام بعد چند ماه میادو در مورد وصیت نامه بابام حرف میزنه… که همه چی تو وصیت نامه به من و مامانم میرسید… تو وصیت نامه ذکر شده بود سهم من باید تا وقتی که به سن قانونی برسم تو دست عموم باشه… این چیزا برام مهم نبود هرچند ثروت من بیشتر از کل ثروت عموم بود چون بابایه من به جز کارخونه هایی که از پدرش بهش رسیده بود خودش نیز مستقل بود… خونواده ی عموم خیلی باهام مهربون بودن… منم خیلی دوستشون داشتم… هیچ کم و کسری تو زندگی نداشتم به جز غم از دست دادن پدر و مادرم… همیشه و همه جا با یلدا و یاشار بودم اونا رو خواهر و برادرای خودم میدونستم… دو سال جهشی درس خونده بودم… واسه همین زودتر تونستم برم دانشگاه… اون سالی که پامو گذاشتم دانشگاه عموم برام یه جشن بزرگ گرفت و همه فامیل و دوستاشو دعوت کرد و بدون اینکه از قبل با من هماهنگ کنه نامزدی منو و یاشار رو اعلام میکنه… این طور که معلوم بود از قبل با یاشار هماهنگ شده بود… همه صمیمت بیش از اندازه ی من و یاشارو گذاشته بودن پای علاقه ما به همدیگه…بعدها فهمیدم یاشار واقعا دوستم داشت ولی خوب احساسه من به اون از نوع عشق نبود… تا آخر مهمونی چیزی نمیگم ولی بعده مهمونی میرم تو اتاق کار عموم شروع میکنم با عموم صحبت کردن… که من یاشارو مثه داداشم دوست دارم… عموم اول سعی میکنه با ملایمت منو قانع کنه ولی وقتی میبینه من راضی نیستم برای اولین بار سرم داد میزنه از اونجا بود که دعواهامون شروع میشه… هر چی با یاشار حرف میزدم من بهت هیچ علاقه ای ندارم اگه دوست داشتنی هم هست مثله احساس خواهر و برادریه قبول نمیکرد… اصلا انگار همه عوض شده بودن…. یلدا دیگه مثه گذشته نبود… یاشار خیلی از دستم عصبانی بود… عمو و زن عموم هم مدام باهام دعوا میکردن…عموم میگفت: علاقه بعد ازدواج هم به وجود میاد… ولی من میگفتم به اون نمیگن علاقه میگن عادت.. من میخوام زندگیمو با عشق شروع کنم ولی هیچکس به حرفام گوش نمیکرد… تو اون روزا عجیب احساس تنهایی میکردم… دلم پدر و مادرمو میخواست… رفتم پیش وکیل بابام و موضوع رو بهش گفتم اونم گفت تا به سن قانونی برسی باید صبر کنی بعد که همه ثروتت بهت رسید میتونی ازشون جدا بشی… یک سال دیگه ۱۸ سالم میشد… اما عموم نقشه ی همه چیزو از قبل کشیده بود… عموم میخواست ۶ ماه دیگه برام عروسی بگیره… داغون بودم… نمیدونستم چیکار کنم… رفتم پیشه وکیل بابام گفتم هیچی برام مهم نیست نه پول نه ثروت نه هیچی… وکیل با تعجب نگام میکرد… گفتم کمکم کنه نزدیک یه ساعت موندم و فقط و فقط گریه کردم… گفت میاد با عموم صحبت میکنه و راضیشون میکنه… یه امید کوچولو تو دلم به وجود اومده بود… که اونم خیلی زود از بین رفت… شب وکیل بابام برام زنگ زدو گفت… عموم به هیچ صراطی مستقیم نیست… شش ماه خیلی زود گذشت من هنوز امیدوار بودم… اما چه امید واهی ای بود… یاشار هر چی هدیه و کادو میخرید قبول نمیکردم… کم کم داشتم ازش متنفر میشدم…اگه عشقش واقعی بود، اگه واقعا دوستم داشت باید به نظر منم احترام میذاشت اما اون فقط و فقط حرفه خودشو میزد… دوست نداشتم فرار کنم… باید میموندمو میجنگیدم… عاشقه رشته ام بودم مهندسی معماری… خیلی دوستش داشتم… ولی تصمیممو گرفتم… تصمیم گرفتم قید همه چیزو بزنم… روزای آخر آروم آروم بودم همه فکر میکردن راضی شدم… باهاشون حرف نمیزدم ولی مخالفت هم نمیکردم… وقتی یاشار اومد دم آرایشگاه دنبالم و با لبخند نگام کرد خیلی بی تفاوت نگامو ازش گرفتم حتی حرفای فیلمبردار هم برام مهم نبود و هر چی اصرار کرد که دوباره فیلم بگیره قبول نکردم… یاشار خیلی عصبی بود… ولی من تصمیممو گرفته بودم… سر سفره ی عقد بعد از اینکه عاقد سه بار خطبه رو خوند… همه منتظر بله ی من بودن… که همونجا جواب منفی دادم و همه چی بهم ریخت… همونجا گفتم این عروسی اجباریه و من هیچ علاقه ای به این وصلت ندارم… میدونستم تنها راه چاره همینه… یاشار عصبی از خونه زد بیرون… عاقد هم وسایلاشو جمع کردو گفت بدون رضایت عروس نمیشه کاری کرد… مهمونا هم رفتن… رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم… اونشب عموم فقط و فقط فریاد میزد… هیچ کس نمیتونست جلوی عموم رو بگیره… در اتاقمو به شدت باز کرده بودو اومده بود تو اتاقم و تا میتونست منو کتک زد… زن عموم با اینکه از دستم عصبانی بود ولی دلش به حالم سوخت یلدا و زن عمو به زور عموم رو از اتاق بیرون بردن… دو روز بعد یاشار اومد خونه و گفت میخواد برای ادامه تحصیل بره آلمان… و این شد شروعی برای جنگ دوباره… یاشار این حرفو زدو رفت… عموم باز اومد طرفمو یه سیلی زد تو گوشمو گفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون… وقتی دید گریه میکنم دستمو گرفتو از خونه پرتم کرد بیرون… هیچی همرام نبود هیچی… زنگ خونه همسایه رو زدم دلشون به حالم سوخت ازشون خواستم که یه لباسه مناسب بهم بدن… همه همسایه ها از جریان عروسی با خبر بودن… لباسامو عوض کردمو ازشون تشکر کردم… اومدم جلوی در خونه عمو و زنگ خونه رو زدم… زن عمو بهم گفت برم گفت خودت همه چی رو خراب کردی… بهم گفت بدجور دستمزد این سالها رو بهمون دادی… گفت هیچوقت منو نمیبخشه… واقعا نمیدونستم کجا برم… بدون پول… تنها چیزی که تو جیبم بود ام پی تری پلیرم بود با یه هنزفری که اونم به عادت همیشگی تو جیب شلوار جینم بود… رفتم پیشه وکیل بابام و همه چیزو گفتم… گفتم یه شناسنامه جدید میخوام گفتم کمکم کنه… ازم پرسید از کاری که میخوای کنی مطمئنی؟؟… وقتی دید جوابم مثبته همه کارا رو برام انجام داد… یه شناسنامه جدید… با همه مدارک با اسم فعلیم نمیدونم چه جوری ولی همه کارا رو برام انجام داد… برام یه کار تو بوتیک پیدا کرد… حقوقش کم بود… اما میتونستم زندگیمو بچرخونم… یه اتاق کوچیک هم برام اجاره کرد… تصمیم گرفتم دوباره درس بخونم… اینبار رفتم حسابداری… قید مهندسی رو زدم… با هویت جدید همه چیزم تغییر کرد… انگار با خودم هم لج کرده بودم… هجده سالم شدو وکیلم گفت اقدام میکنه برای گرفتن اموالم ولی من قبول نکردم… شاید بگی حماقت کردم ولی هیچوقت واسه ی من مال و ثروت مهم نبود…دوست نداشتم بخاطر اموالم با خانواده ی عموم بجنگم من عشق میخواستم… محبت میخواستم… و وقتی بی ریا به کسی محبت میکردم انتظار داشتم بی ریا بهم محبت کنه… اما عموم همه ی محبتاش بخاطر ثروتم بود و من میخواستم به همه شون بفهمونم که ثروت من بدونه من ارزشی نداره… همون روزایه اول چند بار دیگه به خونه اشون سر زده بودم… از یاشار خبری نبود… بقیه هم به جز فحش و بد و بیراه چیزی نصیبم نمیکردن…. نزدیک چهار پنج سال از اون روزا میگذره و من امروز بعد این همه سال هومن رو میبینم دوست صمیمی یاشار… از اولم دوست نداشتم به اون مهمونی بیام… با اون همه ثروت تعجبم از اینه که چرا یلدا و یاشار تو مهمونی نبودن… این بود زندگی من…
برمیگردم به چشمای رامبد زل میزنمو با یه لبخندی میگم: حالا میبینی من واقعا کسی رو ندارم… من هیچوقت بهت دروغ نگفتم
بهت زده رو کاناپه نشسته و منو نگاه میکنه… بدون هیچ حرفی میرم سمت اتاقم و درو میبندم و رو تختم دراز میکشم و به آیندم فکر میکنم

فصل سیزدهم
صبح زود بیدار میشمو نمازمو میخونم میرم صبحونه رو آماده میکنم…
رامبد: صبح بخیر…
سری تکون میدمو میگم صبح شما هم بخیر باشه
با اخم نگام میکنه و میگه: باز که گفتی
– چی رو؟؟
رامبد: شما، باز گفتی شما، من یه نفرم اینو بفهم

-شما گفتین تو مهمونی شما رو یه نفر حساب کنم، الان که دیگه آزادم
رامبد: تو واسه من کار میکنی یا نه؟
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم
رامبد: نشنیدم
-بله
رامبد: خوبه… پس من میگم از این به بعد منو یه نفر حساب کن مثه دیشب… شنیدی
-بله
رامبد: خوبه… بشین صبحونتو بخور
بعد صبحونه میره تو سالن و بهم اشاره میکنه که برم جلوش بشینم… وقتی روبروش قرار میگیرم میگه: برنامه ات برای آینده چیه؟؟
گنگ نگاش میکنم
رامبد: منظورم اینه میخوای همین جا بمونی
-مگه چیزی تغییر کرده؟؟
رامبد: خوب… نه… ولی گفتم شاید بخوای…
میپرم وسط حرفشو میگم: برای من هیچی تغییر نکرده… هر چند دوست نداشتم کسی از گذشته ام بدونه ولی خوب با دونستن دیگران هم چیزی حل نمیشه
سری تکون میده و میگه: اگه بخوای میتونم کمکت کنم که اموالت رو از عموت پس بگیری
-من همین الان هم میتونم اون اموال رو به دست بیارم اما اگه از راه قانون وارد عمل بشم صد در صد برایه همیشه خونوادمو از دست میدم
رامبد: تو همین الانم اونا رو از دست دادی
-ولی هنوز همه ی پل های پشت سرم رو خراب نکردم
رامبد: چرا خودتو نشون نمیدی
– یکی از دلایلش اینه که از عکس العملشون میترسم
رامبد: شاید هم به این نتیجه رسیدی که یاشارو دوست داشتی ولی خودت خبر نداشتی
-معلومه که نه
رامبد: پس چی؟
-راستش بخشیدنشون هم خیلی سخته، خیلی خیلی ازشون دلگیرم، هم دلم میخواد ببینمشون هم دلم نمیخواد… خودمم نمیدونم چمه؟
رامبد زیر لب با یه صدای غمگین زمزمه میکنه: درکت میکنم
بعد انگار به خودش میادو میگه: میدونی که تا یه سال باید همین جا بمونی تو اون قرارداد ذکر شده وگرنه باید جریمه بدی… تو مهمونی در مورد خوابگاه چی میگفتی؟؟
از این تغییر ۱۸۰ درجه ایش تعجب میکنمو میگم: قرار بود یک سال برات کار کنم نه اینکه اینجا زندگی کنم
یه لبخند قشنگ میزنه و میگه: آفرین بالاخره تونستی یه نفر حسابم کنی… و اما باید بهت بگم تو قرارداد ذکر شده یه سال کار در شرکت و خونه… تو قرارداد همه اینا گفته شده وقتی خودت قرارداد رو نخوندی دیگه تقصیر من نیست… اگه میخوای درستو بخونی این اجازه رو بهت میدم ولی حق نداری از خوابگاه استفاده کنی…
با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: اما قرار ما این نبود شما گفتین تو شرکت کار کنم تو خونه قرار شد فقط به خونه یه سر سامونی بدم اگه اینطور باشه وسط سال تحصیلی که دیگه بهم اجازه نمیدن از خوابگاه استفاده کنم
رامبد: اونش دیگه به من ربطی نداره… میتونی تا پایان درست همین جا بمونی…من از اول بهت گفتم میخوای خدمتکار بیارم خودت گفتی لازم نیست منم تو قرارداد ذکر کردم تا بابت کاری که تو خونه میکنی حقوقی بهت تعلق بگیره… حالا هم برو خودتو آماده کن که آخر هفته باید برم ماموریت… مجبورم تو رو هم با خودم ببرم… نمیتونم بذارم اینجا تنها بمونی
-خوب این که مشکلی نیست من میرم خونه ستاره، تو هم برو ماموریت
رامبد: باز تو رو حرف من حرف زدی، ببین تا به روت میخندم پررو میشی
زیر لب میگم من که اصلا خندیدنتو ندیدم، دروغگو… تو دلم براش زبون هم در میارم
فکر کنم شنید… چون خودشو کنترل میکنه تا نخنده و میگه: بلند بگو منم بشنوم
-هومممم… هیچی…
رامبد: من میرم شرکت… تو هم میری استراحت میکنی تا من بیام شنیدی؟ نهارم درست نمیکنی… بزرگواری میکنم و چیزی بهت نمیگم وگرنه نباید صبحونه هم درست میکردی… همین حالا برو اتاقت استراحت کن
سرمو تکون میدمو میرم تو اتاقم و درو میبندم و روتخت دراز میکشم… صدای بسته شدن درو میشنوم لابد رفت… حس میکنم مثه گذشته غمگین نیستم… همیشه فکر میکردم اگه داستان زندگیمو واسه کسی تعریف کنم… بیشتر افسرده میشم… اما الان اصلا احساس افسردگی نمیکنم… حس میکنم سبک شدم… بعده مدتها حرفامو به یه نفر زدم که سرزنشم نکرد… که به من حق داد… اینقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد… وقتی بیدار شدم دیدم رامبد پشت به من واستاده داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه… تک سرفه ای کردم که برگشت به سمت منو گفت میبینم که بیدار شدی خانم خانما… میدونی از کی منتظرم بیدار شی
-خوب صدام میکردی
لبخندی میزنه و میگه: دلم نیومد… وقتی میخوابی زیادی مظلوم میشی آدم دلش نمیاد بیدارت کنه… بلند شو بریم نهارمونو بخوریم و بریم بیرون یه دوری بزنیم
با خوشحالی از جام پامیشم… خیلی وقته واسه ی تفریح جایی نرفتم… وقتی ذوق و شوقمو میبینه لبخندش پرنگتر میشه… من میرم سمت آشپزخونه… اونم دست به جیب پشت سرم میاد… بعده نهار میگه میرم چند ساعت استراحت میکنم بعد میریم سرمو تکون میدم اونم میره اتاقش منم میرم تی وی رو روشن میکنمو سریال نگاه میکنم…
آخر هفته هستو دارم وسایلامو جمع میکنم…. اون روز خیلی بهم خوش گذشت… تو این چند روز هم هر وقت میومد خونه غذا میخوردیم و بعد اون میرفت میخوابید… بعد باهمدیگه بیرون میرفتیم یا فیلم نگاه میکردیم… رامبد خیلی مهربون شده… البته اگه چیزی باب میلش نباشه بازم داد و بیداد راه میندازه اما من دیگه مثه سابق ازش حساب نمیبرم خودش هم میدونه… بعضی موقع میگه تو از مهربونی زیاد من سواستفاده میکنی.. من بهش میخندم… اونم سرشو تکون میده و هیچی نمیگه… تو این روزا میتونم حس کنم که رامبد واقعا دوست خوبیه… منظورم از دوست، دوست پسر نیست… منظورم یه دوستی پاک و بی غل و غش… یه بار بهش گفتم تو بهم ترحم میکنی واسه همینه که اینقدر باهام مهربون شدی… با مهربونی بهم لبخند زدو گفت من وقتی تو رو میبینم که تو این جامعه تونستی سالم بمونی و یه تنه با مشکلات بجنگی بهت افتخار میکنم شخصیتت بهم این اجازه رو نمیده که بهت ترحم کنم… وقتی باهام حرف میزنه احساس آرامش عجیبی میکنم… الانم که داره صدام میکنه
رامبد: یاس بیا دیگه… زیر پام علف سبز شد
-اه چقدر غر میزنی به جای کمکته… این چمدونم سنگینه… بیا کمک کن
رامبد: برو اونور جوجه… با یه دست چمدونمو بلند میکنه با اون یکی دستش هم بازومو میگیره میکشه
-اه ولم کن یه چیزمو جا گذاشتم
رامبد: وای وای وای یاس من از دست تو چی میکشم… یک ساعته منو علاف کردی… هنوز میگی یه چیزی جا گذاشتم… نکنه میخوای تخت خوابم با خودت بار کنیو بیاری… اصلا چی ریختی تو این چمدون که اینقدر سنگینه
دستمو ول میکنه و میگه: سیعتر برو بردار
تندی میرم تو اتاق از رو تختم ام پی تری پلیر و هنزفریمو برمیدارم و میام
رامبد داره با اخم نگام میکنه و من میخندم
رامبد: باز تو اینو برداشتی… به خدا آخرش کر میشی… اوف… راه بیافت… برای آدم اعصاب نمیذاری که
زیر لب زمزمه میکنم: الکی تقصیر من نذار تو از اولم اعصاب نداشتی
رامبد: چی گفتی؟
– هوم، هیچی
بعد زیر لب ادامه میدم اعصابه نداشتش هم از من میخواد بچه پررو
رامبد: تو داری یه چیزایی میگیاااااااا
-هوم… من؟؟ نه بابا… من اصلا حرفی زدم… به گوش خودت هم شک داریااااا
همونجور که خندشو قورت میده میگه: به گوشم شک ندارم به تو شک دارم
دستمو میگیره و به زور با خودش میکشه
رامبد: تو رو که ول کنم یه مسیر دو دقیقه ای رو دو ساعته میای… همه شرکت راه افتادن… رئیس شرکت هنوز علاف یه جوجه مونده
دره جلو رو برام باز میکنه خودش میره چمدونا رو بذاره تو ماشین… هنزفری رو میذارم تو گوشمو… آهنگ حراج از مهدی یراحی رو با لذت گوش میدم

زندگیمون حراج شد دیروز .. هر چی بود و نبودو سوزوندی
دیگه چیزی نمونده تو خونه .. غیر ما که رو دست هم موندیم
ماشینو به حرکت در میاد… نمیدونم کی تو ماشین نشست که من نفهمیدم
در این خونه رو همه بازه .. آدما از هجوم سر ریزن
حال اون آدمی رو دارم که .. زندگیشو تو کوچه میریزن
به شیشه ماشین تکیه میدمو با لذت به رامبد نگاه میکنم، خیلی برام عزیزه، جدای همه اذیتایی که کرد… اما تو این هفته بهم ثابت کرد میتونه یه دوست خوب باشه…
هر کی از راه میرسه .. انگار چیزی از زندگیمو میگیره
پیش چشم خودم تو این خونه .. هر کسی تو اتاقمون میره
کاش میشد بدونم از فردا .. عکس لبخند کی تو این قابه ؟
کی تو آینت موهاشو میبافه .. کی رو تخت من و تو میخوابه ؟
همه چیمون تو پنجره پیداست .. بین ما هیچ پرده پوشی نیست !
به کسایی که مارو میبینن .. بگو این منظره فروشی نیست !
کاش میشد بدونم از فردا .. عکس لبخند کی تو این قابه ؟
کی تو آینت موهاشو میبافه .. کی رو تخت من و تو میخوابه ؟
من واسه بند بند این خونه .. واسه هر چی که توشه جنگیدم ..
شب به شب دور خونه میگشتم .. کعبه رو این اتاق میدیدم
این چرا دهنش باز و بسته میشه… فکر کنم داره یه چیزی میگه… حتما داره با خودش حرف میزنه… مگه خوددرگیری داره…
ما یه تاریخ پیش هم بودیم .. من عتیقم آهای عتیقه فروش !
قیمت من هنوز دستت نیست .. منو ارزون به هر کسی نفروش ..

چرا همچین میکنه ماشینو یه گوشه نگه میداره و با نگرانی به من چشم میدوزه… چرا صورتشو به من نزدیک میکنه … ای بابا چرا داره تکونم میده
-چته؟؟ چیکار میکنی
هنزفری رو از گوشم درمیارم و میگم: داری چیکار میکنی؟
بهت زده یه نگاه به من یه نگاه به هنزفری میندازه… خشم جاشو به تعجب میده با خشونت ام پی تری پلیر رو از دستم میگیره و پرت میکنه رو صندلی عقب
با داد میگم: چرا همچین میکنی؟؟ حالت خوبه؟؟
رامبد فریاد میزنه و میگه: چند بار بگم وقتی کنارت هستم هنزفری نذار تو گوشت… یک ساعته دارم حرف میزنم… میبینم خانم زل زده به من… میگم حالت خوبه… خانم جواب نمیده… دوست دارم از دسته تو سرمو بکوبم به شیشه
با خنده میگم
-حیفه… یه بار این کارو نکنیااا
رامبد: اگه خودم داغونش نکنم تو داغونش میکنی
-چی رو؟؟
رامبد: سرمو دیگه
-من با سرت چیکار دارم؟
رامبد: مگه نمیگی حیفه؟
-نه من کی گفتم سرت حیفه…
با لبخند ادامه میدم: من به شیشه گفتم حیفه.. میشکنه… باید کلی پول بابتش بدی… اگه میخوای سرتو بکوبی به جایی… بهتره دیوارو انتخاب کنی اینجوری فقط سرت میشکنه ولی اونجوری هم سرت میشکنه هم شیشه
رامبد با غرولند ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه: منو بگو که دارم از خانم میپرسم آهنگ چی بذارم اونوقت خانم داره واسه خودش تنها تنها آهنگ گوش میده
آهنگ دلواپسی از مازیار فلاحی رو میذاره خیلی دوسش دارم… منم باهاش زمزمه میکنم:
یه بغل گلای مریم
یه غزل بوسه ی خسته
یه نفس حبسه تو سینه
یه گلو بابغض بسته
یه نگاه بهم میکنه و سرشو تکون میده و هیچی نمیگه منم شونه هامو بالا میندازمو… ادامه آهنگو میخونم
واسه زود بودن چه دیرم
با غم چشمات میمیرم
وقت رفتنت عزیزم
گریه هامو پسمیگیرم
یه نفر حبسه تو چشمات
تا ابد گوشه ی زندون
یه نفر عاشق عاشق
عاشق صدایبارون
جونشو لحظه ی آخر
میسپره به دستت ارزون
چجوری طاقتبیارم
شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو
تب تند بی کسی رو
یه عالم گریه نشسته
رویدیوارای خونه
بی تو و عطرت عزیزم
چیزی از من نمیمونه
یه نفر حبسه تو چشمات
تا ابدگوشه ی زندون
یه نفر عاشق عاشق
عاشق صدای بارون
جونشو لحظه ی آخر
میسپره به دستتارزون
از تو کیفم پاستیلمو میارم بیرونو شروع میکنم به خوردن… عاشقه پاستیلم
رامبد: یه بار تعارف نکنیااااااااا
-باشه خیالت راحت تعارف نمیکنم
رامبد: بچه پررو، رد کن بیاد منم میخوام
ابروهامو میندازم بالا و میگم نه نمیدم
با یه دست هر دو تا دستمو میگیره و فشار میده و با یه دست هم فرمون رو گرفته… میدی یا به زور بگیرم
-مگه اومدی مالیات بگیری؟
رامبد: تو فکر کن آره
-بگو مالیات چقدر میشه نقدا حساب میکنم
رامبد: نشد دیگه… چشمم این پاستیله رو گرفته
اینو میگه و دستمو محکم تر فشار میده جیغم میره هوا… پاستیلو به زور ازم میگیره و میخنده
-زورگووووووو
فقط میخنده و پاستیلایه خوشمزه مو جلوی چشام میخوره… دیگه اتفاقه خاصی نیفتاد فقط بین راه نگه داشت و رفتیم توی یه رستوران غذا خوردیم و دوباره حرکت کرد… الان نزدیکای شمالیم… چشامو میبندم تا یکم بخوابم خیلی خسته شدم… با تکونای دست رامبد بیدار میشم… خواب آلود نگاش میکنم
-رسیدیم؟
رامبد با لبخند نگاه میکنه و میگه: نه هنوز… بیدار شو… کارت دارم
-وقتی بیدارم چه جوری بیدار شم؟… من که بیدارم
رامبد جدی میشه و میگه خوشمزگی ممنوع، خوب گوش بده چی بهت میگم… تو ویلا ما تنها نیستیم چند تا از همکارا هم باهامون هستن… خودت که میدونی واسه تفریح نیومدم پس حواستو جمع کن… بهتره مراقبه رفتارت باشی… سیا هم تو این مدت تو ویلاست وجودش الزامی بود وگرنه نمیذاشتم بیاد… باز دارم بهت تاکید میکنم به هیچ عنوان با سیا گرم نمیگیری… شیرفهم شد؟
-اوهوم… حالا میذاری بخوابم؟؟
خندش میگیره
رامبد: من چی میگم تو چی میگی… بگیر بخواب ولی حرفام یادت نره… من همیشه اینجوری مهربون نیستما… قبلا که یه چشمه شو دیدی… بهتره…….
همینجور که داره حرف میزنه یه خمیازه میکشمو میگم
-اوهوم
رامبد: چی میگی؟ اصلا حواست به من هست؟
-منظورم اینه تو کاملا درست میگی
چشاشو تنگ میکنه و میگه: بگو ببینم من چی گفتم؟
-که من یه چشمه ای، رودخونه ای یه همچین چیزایی رو دیدم
رامبد با چشمای گردشده نگام میکنه با فریاد میگه: یاسسسسسسسسس تو حواست کجاهه؟؟
با مظلومیت نگاش میکنمو میگم به ادامه خوابم… بخوابم؟
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و هیچی نمیگه… منم کم کم خوابم میبره… با صدای رامبد بیدار میشم… رامبد تو رو خدا بذار بخوابم… فقط یکم دیگه
رامبد: بلند شو بریم یه اتاق بهت بدم همونجا بخواب
وقتی میبینه چشامو باز نمیکنم بازومو میگیره و تکونم میده
-اه اگه گذاشتی بخوابم… اینجوری بیدارم میکنی سردرد میشم
رامبد: باشه خودت خواستیااا… بعد اعتراض نکنی
صدای باز و بسته شدن در ماشینو میشنوم… آخیش رفت حالا میخوابم… اما به دقیقه نکشیده در طرف من باز میشه و منو بغل میکنه… چشامو سریع باز میکنم و میگم: چیکار میکنی؟
رامبد: دارم میبرمت اتاقت که بگیری بخوابی
با اخم میگم بذارم زمین
رامبد: نوچ… نمیشه
شروع میکنم به جیغ و داد ولی رامبد فقط میخنده…… رامبــــــــــــــد منو بذار زمین
رامبد:اصلا حرفشم نزن که امروز خیلی اذیتم کردی… باید تنبیه بشی
وقتی داخله ویلا میشیم میبینم چند تا زن و مرد رو مبل نشستن و سیا لیوان به دست به اپن تکیه داده و داره ما رو نگاه میکنه… رامبد یه سلام کلی بهشون میگه و بی تفاوت به همشون همونجور که منو بغل کرده از پله ها بالا میاد… آهسته طوری که فقط خودمون بشنویم میگم: رامبد منو بذار زمین… زشته به خدا
رامبد با چشمای خندون میگه: چی زشته؟؟ اینا همه فکر میکنند تو نامزدمی… پس مسئله ای نیست…
جلوی یه در واستاد و منو گذاشت زمین… درو باز میکنه و بازومو میگیره و منو با خودش میبره تو اتاق و درو میبنده
با چشمای ناباور بهش نگاه میکنمو میگم: تو چی میگی… مگه قرارمون فقط تو مهمونی نبود
رامبد: تو اون مهمونی نیمی از همین آدما هم حضور داشتن… حالا دیگه این خبر همه جا پیچیده… فکر کردی چرا با خودم آوردمت… همین سیا، خواهرش بیچارم کرده بود… شهره هم که خودت دیدی… مهناز و شیوا و نازی هم که دیگه گفتن نداره
-مگه مجبوری این همه دخترو سرکار بذاری؟؟
رامبد: من کسی رو سرکار نذاشتم؟ با هرکسی که بودم خواسته قلبی خودش بوده… ولی خوب بعدش برام دردسر شدن… حالا مگه برای تو بده؟ الکی الکی یه نامزد پولدار و خوشتیپ گیرت اومده
-رامبــــــــــد
رامبد: باشه بابا شوخی کردم، جیغ و داد راه ننداز… این یه نیمچه آبرومون رو هم نبر
-مگه تو دیگه برامون آبرو هم گذاشتی… این چه کاری بود کردی… من دیگه روم نمیشه بیام پایین
رامبد: ولی خیلی به نفعه من شد… حالا اگه بعضیا هم شک داشتن که این نامزدی الکیه… الان باور کردن
میدونم منظورش به سیا بود… دیگه هیچی نمیگم
رامبد: بگیر بخواب… منم میرم پایین… واسه شام صدات میکنم
دیگه منتظر جوابی از طرف من نمیشه میره پایین… منم چشامو میبندمو سعی میکنم دوباره بخوابم…
فصل چهاردهم
دو روز از اومدنمون به شمال میگذره… الان دیگه با همه همکارا آشنا شدم… همه تو شرکت خودمون کار میکنند… ۴ تا خانم و ۴ تا آقا…از خانما پرستو، سپیده،ملودی، ملینا و از آقایون، مهدی،محمد، ارشیا، سیاوش (که همه سیا صداش میکنند) هستند…ملینا با خصومت نگام میکنه لابد یکی از دوست دخترای رامبد بوده…بعضی موقع میترسم به دست دوست دخترای رامبد ترور بشم… سیا هم یه جورایی نگام میکنه… از نگاهاش میترسم… امروز قراره تو ویلا بمونم تا رامبد برگرده… تو این دو روز هر جا میرفت منو با خودش میبرد ولی امروز گفت بهتره خانما نیان… از رختخواب دل میکنم و میرم دست و صورتم رو میشورم یه لباس درست و حسابی میپوشمو از اتاق میرم بیرون… یه سلام به همگی میدم که همه جوابمو میدن و رامبد بلند میشه و میگه: صبحت بخیر باشه خانمی
که باعث میشه ملینا یه پوزخند بزنه و بگه: منظورت ظهره دیگه
رامبد با خشم نگاش میکنه و میخواد یه چیزی بگه که سپیده برای جلوگیری از جروبحث احتمالی میگه: خانمی بیا بریم صبحونمون رو بخوریم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: مگه تو هم نخوردی؟
یه لبخند مهربون میزنه و میگه: منم مثه خودت تازه بیدار شدم
رامبد میاد طرفم و میگه: عزیزم برو صبحونتو بخور… من و بقیه هم میریم به کارا برسیم نزدیکای عصر برمیگردیم
یه لبخند میزنمو سری تکون میدم و میگم: مواظبه خودت باش
با مهربونی نگام میکنه و دستشو به نشونه ی خداحافظی میاره بالا و میره
سپیده: اینجور که معلومه خیلی دوستت داره ها
-خجالت میکشم … حس میکنم صورتم قرمز شده…
سپیده یه خنده ی بلند تحویلم میده و هیچی نمیگه… شروع میکنه به خوردن صبحونه…
سپیده و پرستو متاهل هستند وقتی ازشون پرسیدم چه جوری شوهراتون اجازه میدن تنها بیاین ماموریت پرستو با خنده گفت اجازه نمیدن خودشون هم باهامون میان و با دست به مهدی و ارشیا اشاره کرد… وقتی دید با تعجب نگاشون میکنم… برام توضیح داد که همگیشون از هم دانشگاهی های رامبد بودن… و تو همون دوره دانشگاه با مهدی و ارشیا آشنا میشن و بعدش هم این رابطه به عشق و ازدواج کشیده میشه…وقتی رامبد این شرکتو راه میندازه… همگی باهم دیگه ادارش میکنند…
ارشیا خیلی شوخه و اکثرا ما رو میخندونه… برعکسه محمد که خیلی آروم و در عین حال مهربونه… مهدی هم اکثرا با مهربونی نگام میکنه… اما از نگاه های سیا چیزی نمیفهمم… با سپیده و پرستو و ملودی دوست شدم… وقتی از ملودی پرسیدم چرا هنوز ازدواج نکردی… خندیدو گفت: کو شوهر، دلت خوشه ها… پیدا کن من همین الان میرم سر سفره ی عقد… ملودی دختر شوخ و شادیه… و همیشه با ارشیا کل کل میکنه و همه رو میخندونه… اینجور که معلومه بچه های گروه خیلی با هم صمیمی هستن… تو محیط کار همه شون جدی اما وقتی کنار هم میشینند صمیمیت توشون بیداد میکنه…
با صدای سپیده به خودم میام: زودتر صبحونتو بخور بعدش قرار شده با بچه ها بریم کنار دریا قدم بزنیم
سری تکون میدمو سریعتر صبحونمو میخورم…
ملینا با ملودی و سپیده قدم میزنه و منو پرستو یه خورده عقب تر از اونا هستیم
پرستو: خیلی وقت بود رامبد رو اینجوری شاد ندیدم… بعد اون اتفاقات واقعا زندگیش نابود شد… هر چند تقصیر خودش هم بود…
بعد برمیگرده سمت منو… بازوهامو میگیره و میگه: یاس تو باید کمکش کنی
وقتی تعجب منو میبینه یه لبخند غمگین میزنه و میگه: من زندگیه قشنگمو مدیون رامبدم…… اون باعث شد من به عشقم برسم… الان دوست دارم گذشته ها رو جبران کنم…
بعد شروع میکنه به تعریف کردن… من عاشقه ارشیا بودم واقعا دیوونش بودم… اما خوب ارشیا همیشه بی تفاوت از کنارم میگذشت… اون روزا بدجور داغون بودم… تا اینکه خودم میرم پیش ارشیا و با هزار مصیبت اعتراف میکنم دوستش دارم ولی اون بهم پوزخند میزنه و منو از خودش میرونه و با یه دختر دیگه تو دانشگاه دوست میشه… از حال و روزم هیچی نمیگم فقط رامبد اون روزا آب شدنه منو میدید… رامبد، ارشیا ، مهدی، محمد، سیاوش و احسان شش تا دوست جدا نشدنی بودن… وقتی من به عشقم اعتراف میکنم ارشیا میره تو گروه واسه همه اعتراف منو تعریف میکنه و منو مسخره میکنه… همه ی اینا رو بعدها رامبد بهم گفت…مثله اینکه رامبد دلش برام میسوزه و تصمیم میگیره کمکم کنه… اول به رامبد هم بدبین بودم… چون اگه ارشیا مغرور بود… رامبد خدای غرور بود ولی خوب بعدها فهمیدم رامبد نیت بدی نداره… رامبد بهم گفت وقتی میتونی ارشیا رو جذب خودت کنی که بی تفاوت از کنارش رد بشی… اون موقع ها مهدی و سپیده تازه باهم نامزد کرده بودن… من و ملودی و سپیده خیلی باهم صمیمی بودیم… و همین باعث میشد ناخودآگاه زیاد ارشیا رو ببینم… بعد از راهنمایی هایی که رامبد بهم کرد دیگه حتی نیم نگاهی به ارشیا نمینداختم… خیلی سخت بود نگامو کنترل کنم… با خودم میگفتم اگه قراره به دستش نیارم نگاه کردن چه فایده ای داره و اگه قراره به دستش بیارم با شکستنه غرورم که نشد شاید اینجوری بشه… یه سال از اون ماجرا گذشته بود که شنیدم ارشیا با دوست دخترش بهم زده… تو همون موقعها درگیر یه خواستگار بودم… خونوادم بهم میگفتن درست داره تموم میشه دیگه بهونت چیه؟؟ من واقعا نمیدونستم چی بگم پسره همه چیز تموم بود… با رامبد صحبت کردم… رامبد میگفت ارشیا این روزا تغییر کرده… نظر رامبد این بود که صبر کنم… و من باز هم با کورسویی از امید زندگی میکردم… تو همون روزا بود که از رامبد شنیدم ارشیا برای ادامه تحصیل میخواد بره خارج…دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم… همه امیدم از بین رفت… من همه تلاشمو کرده بودم اما جواب نداد… تصمیمو گرفتمو به اون پسره جواب مثبت دادم… رامبد وقتی فهمید کلی دعوام کرد… گفت حس میکنه ارشیا هم به من علاقه منده، اما من دیگه دلمو به امید واهی خوش نمیکردم… با پسره نامزد کردمو… شیرینی نامزدی رو تو کلاس پخش کردم… ارشیا مثه همیشه با شوخی و خنده وارد کلاس شد و دلیله آوردن شیرینی رو پرسید… وقتی بچه ها گفتن من نامزد کردم… لبخند رو لباش خشک شد و با ناباوری نگام کرد… خیلی ازش دلگیر بودم نگامو ازش گرفتمو تا آخر کلاس فقط به آیندم فکر کردم… اون روز نه جزوه نوشتم نه کاری کردم… روزا از پی هم میگذشتنو کیارش،نامزدم با مهربونی باهام رفتار میکرد… اما فکر و ذکرم هنوز پیشه ارشیا بود… کیارش هر روز میومد دنبالم… اما من هیچ احساسی بهش نداشتم… خونوادمم از رفتارم راضی نبودن و نصیحتم میکردن اما دست خودم نبود دلم جای دیگه گیر بود…. ارشیا هم دیگه آدم گذشته نبود… دیگه از شوخی ها و خنده هاش خبری نبود… رامبد به من میگفت مطمئنه ارشیا دوستم داره… ولی خوب کاری از دستم ساخته نبود… تا اینکه یه روز که یکی از کلاسامون تشکیل نشد… تصمیم میگیرم پیاده برم خونه… پنج دقیقه ای بود داشتم واسه خودم قدم میزدم که صدای بوق یه ماشین رو میشنوم… بی تفاوت به ماشین قدمامو تند تر میکنم که ماشین میپیچه جلوم و من متوجه میشم ارشیاست… از ماشین پیاده میشه و میگه بشین کارت دارم… هنوز هم مغرور بود… اخمی میکنمو میگم من با شما کاری ندارم… با خشم بازومو میگیره منو میبره تو ماشین و با سرعت به سمت خارج شهر حرکت میکنه… وقتی بهش میگم کجا میری؟؟ هیچی نمیگه… منو میبره جایی که خودمم اصلا نمیدونستم کجاست ماشینو نگه میداره و میگه: موضوع نامزدیت چیه؟؟ با تعجب نگاش میکنمو میگم: منظورت چیه؟ خوب نامزد کردم دیگه، نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم… با خشم بهم نگاه میکنه و میگه: این بود اون همه ادعای دوست داشتنت… اشک تو چشام جمع میشه… رومو برمیگردونم و بهش میگم: عشق یه طرفه فقط زندگی آدما رو تباه میکنه… در کمال ناباوری منو میکشه سمت خودشو و محکم بغلم میکنه و میگه: خانمی منو ببخش… تو رو خدا منو ببخش… من خیلی اشتباه کردم… اشکاتو برایه من حروم نکن گلم… منم دوستت داشتم… فقط دیر فهمیدم… همونجور تو بغلش از گریه به هق هق افتاده بودم… دستشو میذاره رو کمرمو آروم نوازشم میکنه… ادامه میده: هیس… آروم باش گلم… آروم باش… وقتی اومدی اعتراف کردی تو رو مثه بقیه دخترا دیدم… اما نفهمیدم چی شد یهو عوض شدی… کم کم در موردت کنجکاو شدم… دورادور هواتو داشتم… تا اینکه با رامبد دیدمت… حس کردم دنیا رو سرم خراب شده… گفتم حتما فراموشم کردی… تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از اینجا برم… وقتی با رامبد حرف زدم با ناباوری نگام کردو هر چی از دهنش در میومد نثارم کرد… وقتی چند روز بعد اومدم دانشگاه و دیدم داری شیرینی نامزدیتو پخش میکنی شکستم… واقعا شکستم… رامبد که حال و روز منو دید اومد پیشمو همه چیزو بهم گفت… گفت چرا نامزد کردی.. گفت تو این مدت چی کشیدی… و من هر لحظه بیشتر شرمنده ی رفتارایه گذشتم میشدم… رامبد حرف میزد و من سرمو با پشیمونی تکون میدادم… تازه دلیله رفتارایه تو و رامبد برام روشن شده بود… خانمی میدونم خیلی دیر اومدم ولی جبران میکنم… فقط ازت یه فرصت میخوام… باورم نمیشد… واقعا باورم نمیشد… باورم نمیشد این کسی که جلوم نشسته و داره با مهربونی نگام میکنه ارشیا باشه… بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد… همه چیزو به کیارش گفتم و ازش عذرخواهی کردم گفتم هنوز عاشقه ارشیا هستمو اون با بزرگواری تمام منو بخشید… نامزدی بهم خوردو ارشیا اومد خواستگاریم و بقیش هم که دیگه معلومه
با ناباوری داشتم به پرستو نگاه میکردم وقتی نگاه خیره منو میبینه میگه: حالا بهم حق میدی بخوام به رامبد کمک کنم؟
یه لبخند میزنمو سرمو به نشونه تائید حرفش تکون میدمو میگم: باورم نمیشه که ارشیا این همه بلا سرت آورده باشه
بلند میخنده و میگه: به جاش تو زندگی برام جبران کرد… بریم پیشه بقیه بچه ها بینیم چیکار میکنند
دستمو میگیره و با خودش میکشه… ملودی و سپیده و ملینا کنار هم روی زمین نشستنو دارن میخندن
پرستو: چی میگین بلندتر بگین ما هم بشنویم
ملودی: نمیشه… باید زودتر میومدی… کی حوصله داره از اول اون همه چیزو تعریف کنه… زبونم خسته میشه… باید بهش استراحت بدم
پرستو چپ چپ نگاش میکنه و میگه: این همه چرت و پرت میگی زبونت خسته نمیشه، حالا که من ازت چیزی خواستم زبونت خسته میشه
پرستو و ملودی تو سر و کله ی هم میزنن و ماها میخندیم
بعده کلی شوخی و خنده همه به سمته ویلا حرکت میکنیم… بعده نهار هر کسی به سمت اتاقه خودش میره تا استراحت کنه… رو تختم دراز میکشمو چشامو میبندم کم کم به خواب میرم… نمیدونم ساعت چنده… حس میکنم یه چیزی رو صورتم حرکت میکنه… از ترس چشامو باز میکنم… از اون چیزی که تو اتاق میبینم زبونم بند میاد… سیا اینجا چیکار میکنه؟… انگار داشت گونه هامو نوازش میکرد… با صدای لرزون میپرسم: شما اینجا چیکار میکنید؟
یه پوزخند بهم میزنه و میگه: انتظار داشتی با نوازشای رامبد از خواب بیدار شی… ببین خانم خانما دلتو بیخودی به رامبد خوش کردی همه میدونند که رامبد تا حالا با هزار نفر بوده تو هم براش مثله بقیه ای…
حواسم میره به لباسم یه تاپ یاسی تنمه، با یه شلوارک که تا روی زانومه… پتو رو تا روی سینم میکشم بالا و با ترس خودمو رو تخت جمع میکنمو میگم
– از اتاقم برید بیرون
سیا: چرا خانم کوچولو؟ مگه داره بهت بد میگذره
خودمو میکشم عقب… خودمو میکشم عقبو با صدای بلند میگم: از اتاقم برو بیرون…
سیا: الکی صداتو بلند نکن، اگه کسی منو اینجا ببینه به ضرر خودت تموم میشه… رامبد دوست چند سالشو ول نمیکنه تا بیاد به دختر هرزه ای مثه تو بچسبه… اگه باهام کنار بیای کاری به کارت ندارم
با انگشت اشارش، لبمو لمس میکنه…… خودمو بیشتر جمع میکنم… با گریه میگم: بهم کاری نداشته باش… از اتاقم برو بیرون
سیا: چرا عزیزم؟؟ مطمئن باش بهت خوش میگذره
داره خم میشه روم… صورتش هر لحظه به صورتم نزدیک تر میشه…دیگه حال خودمو نمیفهمم… شروع میکنم به جیغ کشیدن… انگار انتظار نداشت بعد اون حرفایی که بهم زد من دادو بیداد راه بندازم …. اخماش میره تو هم و سریع با دستش جلوی دهنمو میگیره… صورتم از اشک خیسه خیسه… هر چی تقلا میکنم زورم بهم نمیرسه… خدایا پس چرا هیچکس نمیاد… اگه این پسره برگشته لابد رامبد هم اومده… پس کجاست؟
سیا: دستمو برمیدارم بهتره جیغ و داد راه نندازی کسی صداتو نمیشنوه… همه رفتن لب دریا……..
دیگه حرفاشو نمیشنوم… یعنی هیچکس اینجا نیست… چیکار کنم؟؟ خدایا خودت بدادم برس…… همینکه دستشو برمیداره دوباره شروع میکنم به جیغ کشیدن… دستشو میاره جلو تا بذاره رو دهنم اما سرمو تکون میدم دستشو محکم گاز میگیرم… هلم میده عقبو… یه سیلی محکم به صورتم میزنه… انگار یه طرف صورتم بی حس شده، عجیب دستاش سنگینه… از گریه به هق هق افتادم… حالم دوباره داره بد میشه… دو تا دستامو با یه دست میگیره و داره صورتشو به صورتم نزدیک تر میکنه… هنوز دارم جیغ میزنم که یهو در اتاقم باز میشه… رامبدو میبینم و پشت سرش ارشیا… ارشیا با نگرانی و رامبد با خشم به سیا نگاه میکنند… یه نفس راحت میکشم… یه لبخند میاد رو لبمو بعدش از حال میرم…
وقتی چشامو باز میکنم میبینم چند جفت چشم با نگرانی بهم زل زدن… حتی نای حرف زدن هم ندارم
رامبد: یاس حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون میدم… سعی میکنم نیم خیز بشم
پرستو: عزیزم از جات بلند نشو… سرم بهت وصله
تازه یاد موقعیتم میفتم… انگار تو بیمارستانم… رو تخت دراز کشیدمو یه سرم به دست راستم وصله… رامبد رو صندلی همراه بیمار نشسته و سرشو بین دستاش گرفته… چشاش سرخه سرخه… ارشیا و پرستو هم با ناراحتی دارن نگامون میکنند… هیشکی هیچی نمیگه… منم حرفی واسه گفتن ندارم… هنوزم وقتی بهش فکر میکنم حالم بد میشه… اگه رامبد نمیرسید چه بلایی سرم میومد؟… صدای رامبد رو میشنوم که اسممو صدا میکنه… سرمو بلند میکنم میبینم فقط رامبد تو اتاقه… پس پرستو و ارشیا کجا هستن؟… انگار سوالمو از چشام میخونه چون میگه: پرستو و ارشیا رفتن کارای ترخیصت رو انجام بدن
بعد ساکت میشه و میگه مطمئنی حالت خوبه؟
– اوهوم
انگار میخواد یه چیزی بگه اما نمیتونه وقتی میبینه دارم نگاش میکنم میگه: یاس اون لعنتی… اون که… اون که… بلایی سرت نیاورد؟
داره با نگرانی نگام میکنه… موهاش به هم ریخته هست فقط کلمه نه رو زی لب زمزمه میکنم… یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند رو لبش میشینه
رامبد: اگه چیزی میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم… نباید تنهات میذاشتم
همونطور که دارم با انگشتام بازی میکنم با صدای لرزون میگم: تقصیر تو نبود… من یادم رفت درو از داخل قفل کنم
فکر میکردم الان کلی سرزنش میکنه… اما بر خلاف تصورم از جاش بلند میشه و میاد طرفم… سرمم رو باز میکنه… کمک میکنه بشینم و منو تو آغوشش میگیره و میگه: دیگه به هیچی فکر نکن عزیزم، همه چی تموم شده… الان من کنارتم… دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
یه لبخند رو لبام میشینه… حس میکنم تنها نیستم… حس میکنم برای اولین بار واسه کسی مهمم… دیگه نمیترسم از هیچی… تا وقتی رامبد کنارمه از هیچی نمیترسم… حس میکنم با همه وجودم دوسش دارم… چه حسه قشنگی… چشامو میبندمو با آرامش به حرفاش فکر میکنم
تو ویلا نشستم و به چند ساعت قبل فکر میکنم… روم نمیشه به چشمای رامبد نگاه کنم… وقتی بغلم کرد باید از بغلش میومدم بیرون اما من… خاک برسرت یاس… وقتی ارشیا درو باز کردو ما رو تو آغوش هم دید از خجالت سرخ شدم و سریع از بغل رامبد اومدم بیرون… از اون لحظه به بعد هر کی ازم هر سوالی میکنه با جوابایه کوتاه جواب میدم… وقتی رسیدیم ویلا خبری از سیا نبود… رامبد هر چی اصرار کرد برم تو اتاق استراحت کنم قبول نکردم… از اون اتاق با همه وسایلاش میترسم…اصلا از تنهایی میترسم… حالا که فکر میکنم میبینم قبلا رامبد هم میخواست همین بلا رو سرم بیاره اما اون موقع هیچوقت نخواستم ترکش کنم… واقعا دلیلش چیه؟؟ شاید چون اون برای ترسوندن من اون کارا رو میکرد اما سیا از روی هوس میخواست اون بلا رو سرم بیاره… بازم نمیدونم ولی زیاد فکرمو مشغولش نمیکنم… بعده شام همه رفتن سمت اتاقشون اما من تو حال نشستم و از جام تکون نمیخورم…
رامبد: اینجا چیکار میکنی؟؟ برو بخواب
-هوم، من خوابم نمیاد تو برو بخواب… امروز زیاد خوابیدم
رامبد با اخم تگام میکنه و میگه: یعنی چی… پاشو ببینم
-مگه زوریه؟ تو به من چیکار داری؟
رامبد: آره زوریه… تو باید استراحت کنی… تا حالا هم خیلی مراعاتتو کردم چیزی بهت نگفتم… حالا وقته خوابته
-مگه بچه ام… هر وقت خوابم بیاد خودم میرم میخوابم
بازومو میگیره و با اخم میگه تو زبون خوش حالیت نمیشه… همیشه باید زور بالای سرت باشه
و به زور منو به سمته اتاقم میبره… هر چی به اتاق نزدیک تر میشم… بیشتر یاد اون لحظه ها میفتم… انگار داره دوباره حالم بد میشه…یه لرز میفته تو تنم… رامبد که متوجه غیر عادی بودنه حالم میشه میگه: یاس چت شده؟ من کاری بهت ندارم دختر… فقط میخوام ببرمت اتاقت تا بخوابی… وقتی میبینه هیچی نمیگم… صورتمو بین دستاش میگیره مجبورم میکنه نگاش کنم… زل میزنه تو چشمام… انگار ترسو تو چشام میبینه که میگه: از چی میترسی گلم؟ کسی نمیخواد اذیتت کنه… بعد منو میبره سمت اتاقمو در و باز میکنه
رامبد: برو تو اتاقتو درو از داخل قفل کن… هر چند دیگه کسی اینجا نیست اذیتت کنه… برو گلم… برو خانمی
میرم تو اتاق… دروقفل میکنم و با ترس میخوابم… خدایا بازم سیاوش… این اینجا چیکار میکنه… چرا میخنده… گریه م گرفته… جیغ میکشم و رامبد صدا میکنم… ضربه های محکمی به در میخوره… چشامو باز میکنم… از سیاوش خبری نیست… صدای رامبدو میشنوم که صدام میکنه… پس همش خواب بود… با قدمایه لرزون به سمت در میرمو بازش میکنم… همه بچه ها پشت در واستادن و با نگرانی نگام میکنند… رامبد تا منو میبینه بغلم میکنه و میگه یاس چی شده؟ و من تو بغلش میزنم زیر گریه… و بریده بریده میگم: مـ ـ ن خـ ـیـلـ ـی مـترسـ ـم
همه با مهربونی نگام میکنند… ترحم رو تو چشاشون میبینمولی هیچی برام مهم نیست من واقعا میترسم… رامبد به همه اشاره میکنه برن و خودش کنارم میمونه… منو از زمین بلند میکنه و با مهربونی میگه: عزیزم از چی میترسی؟ اینجا که کسی نمیخواد اذیتت کنه؟ منو رو تخت میذاره و میگه: من پیشت هستم چشاتو ببند و به هیچی فکر نکن… فقط سعی کن که بخوابی
با هق هق میگم: از پیـ ـشـ ـم نمـ ـیـ ـری؟
رامبد: نه گلم
یکی از دستاشو تو دستم فشار میدمو چشامو میبندم… تو رو خدا بهم کاری نداشه باش… کمک… کمک … رامبد… رامبددددددددد… با تکونهای دستی از خواب میپرم… رامبدو با چشمای نگران بالای سرم میبینم…
رامبد: عزیزم، عزیزم…
برق اشکو تو چشماش میبینم… باورش برام سخته… رامبد با اون غرورش بخواد برام اشک بریزه
رامبد: هیچوقت خودمو نمیبخشم… نباید تنهات میذاشتم… من کنارتم خانومی… گریه نکن یاسم
با چشمای غمگین زل میزنم بهشو با هق هق میگم: تـا چـ ـشامـ ـو میـ ـبنـ ـدم… هـمـ ـه اون صـحنـ ـه ها مـیـ ـان جلـ ـوی چشـ مـ ـم… مــن میـ ــترسم رامـ ـبـ ـد… مــ ـن خیـ ـلـ ـی مـ ـیترسـ ـم
رامبد از جاش بلند میشه و میگه بلند شو باهام بیا… بلند میشمو همراهش میرم… منو میبره سمته اتاقه خودشو درو باز میکنه… از امشب اینجا میخوابی… از اول هم نباید میذاشتم بری اون اتاق …

اون اتاق باعث میشه هر لحظه به اتفاق پیش اومده فکر کنی… هیچی نمیگم فقط نگاش میکنم… حس میکنم آرومه آرومم… بهش لبخند میزنم… اونم بهم لبخند میزنه…
رامبد: من رو کاناپه میخوابم، تو روی تخت بخواب
-نه تو راحت باش… من خودم رو کاناپه…
میپره وسط حرفمو با یه اخم تصنعی میگه باز تو رو حرفم حرف زدی… میخندمو خودم پرت میکنم رو تخت… اونم میخنده و رو کاناپه میشینه و بهم نگاه میکنه…
رامبد: چشاتو ببندو راحت بخواب
یه لبخند میزنمو با خیال راحت چشامو میبندم… صبح که بیدار میشم میبینم هنوز خوابه… میرم وضو میگیرم تا نمازمو بخونم… بعد نماز میبینم که رو کاناپه جمع شده… با اینکه تابستونه ولی باز اول صبحی تو شمال هوا سرده، مخصوصا که داره بارون هم میاد… پتو رو برمیدارمو میندازم روش… رو زمین میشینمو با لبخند نگاش میکنم… تو خواب چقدر معصومه، مثله بچه ها شده… موهای لختش رو صورتش ریخته… موهاشو از صورتش کنار میزنم… باز میریزه رو صورتش… بر شیطون لعنت میفرستم و بلند میشم برم پایین یه چیز بخورم ولی لحظه ی آخر برمیگردم سمتشو خم میشم و پیشونیشو میبوسم و زمزمه وار میگم خیلی خوبی… چشماش یهو باز میشن … میترسم و یه قدم میرم عقب با شیطنت نگام میکنه و میگه: تو که خوب تری… میخوام فرار کنم که مچ دستمو میگیره و منو میکشه طرفه خودش و میگه: کجا خانم خانما… منو بیشتر میکشه که باعث میشه پرت بشم تو بغلش… صورتش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد چشماشو میبنده، نفساس به صورتم میخوره و یه حال عجیبی بهم دست میده و در آخر نرمی لباشو رو لبام احساس میکنم… چشمام ناخودآگاه بسته میشن… لباش، لبامو به بازی میگیره… اول به نرمی شروع کرد به بوسیدنم… بعد شدت گرفت… یهو به خودم میام.. من دارم چه غلطی میکنم… هلش میدمو و به سرعت از اتاق خارج میشم… هرجور میخوام فکرمو مشغول کنم نمیشه… باز فکرم پر میکشه به اون لحظه… به صبح… به بوسه… یه حال عجیبی داشتم… اصلا ازش نمیترسیدم.. تازه لذت هم میبردم… من چم شده؟… رامبد کجای زندگیه منه؟… من دوسش دارم ولی مثه چی؟؟… مگه فقط برام یه دوست نیست؟… دارم دیوونه میشم… از بس فکر کردم دارم دیوونه میشم… نمیدونم چه مرگم شده…هر بار نگام به نگاه رامبد میفته بهم لبخند میزنه… این ملینا هم برام اعصاب نذاشته… چپ میره راست میاد به من طعنه میزنه… انگار ماله باباشو خوردم… اینجور که فهمیدم خواهر محمده… اما دلیله خصومتشو درک نمیکنم… یه بار که از پرستو پرسیدم چرا ملینا اینقدر باهام بد برخورد میکنه گفت: چه دلیلی میتونه داشته باشه به جز رامبد، واقعا برام جای تعجب داره که رامبد چطور میتونه با خواهرهای دوستاش هم دوست بشه، بعضی موقع حس میکنم هنوز رامبدو نشناختم… کم کم دارم از این احساسی که در من به وجود میاد میترسم، میترسم عاشق بشم، میترسم عاشق بشمو یه روز رامبد ترکم کنه… هر چی بیشتر سعی میکنم پا رو قلبم بذارم انگار قلبم حریص تر میشه… وقتی رامبدو میبینم ضربان قلبم بالا میره… داریم برمیگردیم خونه با دل اومدمو بی دل برمیگردم… تو این مدت تو اتاق رامبد میخوابیدم و اون با مهربونی باهام رفتار میکرد… خیلی بهش وابسته شدم و این اصلا خوب نیست چون اگه روزی ترکم کنه بدجور اذیت میشم… بدتر از همه اینا نمیدونم دوستم داره یا نه سپیده و پرستو میگن رامبد عاشقته… ولی من فکر میکنم همه ی اینا فقط بازیه… خودش گفت این نامزدی بازیه… دوست ندارم برای خودم خیال بافی کنم که عاشقمه که دوستم داره… شاید همه حمایتهاش به خاطر اینه که فعلا مسئولیتم با خودشه… از هیچی مطمئن نیستم به جز یه چیز و اونم اینه که عاشق شدم… میدونم مقاومت دیگه فایده ای نداره… خودمم میدونم هر چی بیشتر با دلم بجنگم داغونتر میشم… پس میخوام عاشق بمونم… حتی اگه مردی که عاشقشم معتاد باشه… حتی اگه هزار تا دوست دختر داشته باشه… حتی اگه از گذشتش چیزی ندونم… انکار فایده ای نداره چون با انکاره من این احساس از بین نمیره… دیگه هیچی برام مهم نیست مهم عشقمه مهم دوست داشتنمه… مهم الانه بیخیاله آینده… به قول فروغ
آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

 

فصل پانزدهم
یه هفته از زمانی که از مسافرت برگشتیم میگذره… این روزا کمتر رامبد رو میبینم کاراش زیاد شده … اجازه نمیده برم سر کار… میگه فقط و فقط باید استراحت کنی… چند روز دیگه عروسی ستاره هستو ازم خواسته از صبح برم پیشش… وقتی به رامبد گفتم اخمی کردو گفت لازم نکرده… باهم دیگه میریم باهم دیگه هم برمیگردیم… نمیدونم چرا اینجوری میکنه… مثله بچه ها لج کرده… وقتی دید زیاد اصرار میکنم گفت اگه بخوای همینجوری ادامه بدی اصلا نمیریم… وقتی به ستاره گفتم رامبد اجازه نمیده گفت غلط کرده…من کاری به این حرفا ندارم باید بیای… دارم از دست همگیشون دیوونه میشم… چند روز پیش هم که شیوا اومده بود کلی فحش بارم کردو رفت رامبد خونه نبود منم چیزی بهش نگفتم دوست ندارم ناراحتش کنم… مثله اینکه خبر نامزدی من و رامبد همه جا پیچیده و بالاخره شیوا خانم هم خبر دار شدن… و اما این احساسه جدیدی که در من به وجود اومده زندگی رو برام خیلی سخت کرده… این روزا ثانیه ها به سختی میگذرن… وقتی پنج دقیقه دیر میکنه نگرانش میشم… هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی عاشق بشم… اونم اینجوری… کی فکرشو میکرد… به سختی جلوی خودمو میگیرم که رفتار غیر عادی ازم سرنزنه… الان پدرمو درک میکنم که به خاطر مامان از همه چیزش گذشت… واقعا عشق مقدسه… درسته بعضی اوقات زجر میکشم اما همونم برام شیرینه… همینجور که داشتم واسه خودم فکر میکردم صدای زنگ خونه رو میشنوم… میرم جواب میدم ببینم کیه…
-بله؟
پسر: به رامبد بگو بیاد پایین کارش دارم؟
-نیستن؟
پسر: درو باز کن میام داخل منتظرش میمونم
از این همه پررویی دهنم باز میمونه
-ببخشید بنده تنها هستم فکر نکنم درست باشه درو باز کنم
پسر: من به کلفت خونه داداشم کاری ندارم… این درو باز کن
درو باز نمیکنم… اون دوباره شروع میکنه به زنگ زدن… میترسم… میرم به رامبد زنگ میزنم… یه بار … دو بار …. سه بار… چرا جواب نمیده؟… برای چهارمین بار زنگ میزنم که میگه: یاس فعلا نمیتونم حرف بزنم… بعد سریع قطع میکنه… نمیدونم چیکار کنم اون آقا هم که یکسره داره زنگ میزنه… دوباره واسه رامبد زنگ میزنم برمیداره و با داد میگه: یاس چته؟؟ من تو جلسه بودم… نمیفهمی وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم
از دستش عصبانی میشمو گوشی رو قطع میکنم… واقعا نمیفهمه اگه کارم واجب نبود مزاحمش نمیشدم… این پسره هم انگار سر آورده… میرم دم در تا ببینم چی میگه… همینکه درو باز میکنم… با یه چهره ی آشنا رو به رو میشم که با خشم داره نگام میکنه
باربد: تو اینجا چه غلطی میکن؟ چرا درو باز نمیکنی
بعد هلم میده و میاد تو خونه… رو مبل میشینه…
باربد با اخم میگه: چرا درو باز نمیکنی؟
-دلیلشو قبلا هم بهتون گفتم… بعدش هم من اجازه ندارم وقتی رامبد نیست درو برای کسی باز کنم
باربد: من کسی نیستم من داداش رامبدم… پس با رامبد زندگی میکنی… به قیافت نمیخوره از این خیابونی ها باشی… ببینم صیغه ت کرده؟؟
با ناراحتی نگاش میکنم و بلند میشم میرم تو آشپزخونه… گوشیم زنگ میخوره… رامبده… جواب میدم
-بله؟
رامبد: لعنتی چرا جواب نمیدی؟ بگو چیکار داشتی که زنگ زدی؟
خیلی سرد جوابشو میدم
-براتون مهمون اومده بود نمیدونستم چیکار کنم… که ایشون خودشون به زور اومدن داخل… پس مشکل حل شد… من ازشون پذیرایی میکنم تا شما برسین…
و منتظر جوابش نمیمونم و تماس رو قطع میکنم… میرم برای باربد شربت درست کنم که دوباره گوشی زنگ میخوره… به سردی جواب میدم
-بله؟
رامبد داد میزنه: چی داری واسه خودت میگی؟ من الان میام خونه… چرا اجازه دادی بیاد تو خونه؟ اصلا اون طرف کیه؟ با تو هم چرا لالمونی گرفتی؟
-چی بگم؟؟
با فریاد میگه: بگو ببینم طرف کیه؟
– میگه داداشتونه
رامبد: چـــــــــــــــی؟…یاس درست و حسابی حرف بزن بفهمم چی میگی
با سردی جوابشو میدمو میگم همون کسیه که تو مهمونی داداش صداتون میکرد…
رامبد: باربد اومده اونجا چیکار… من تو راهم…
دیگه به ادامه حرفش گوش نمیدم تماسو قطع میکنمو گوشی رو میذارم رو سایلنت… یه شربت درست میکنمو برای باربد میبرم
-بفرمایید…
با پوزخند برمیداره
باربد: من آخر نفهمیدم اینجا کار میکنی یا نامزد داداشمی
وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: ببین خانم خانما من یه بار یه اشتباه کردم که داداشم هنوز که هنوزه داره تاوانشو پس میده… من اومدم که زندگیه داداشمو بسازم… نمیذارم آشغالایی مثه تو داداشمو بازیچه ی خودشون کنند… فکر کردی اون روز نفهمیدم که چه جوری خودتو به بی حالی زدی تا داداشه ساده ی منو فریب بدی… بهتره گورتو از زندگی داداشم گم کنی و گرنه کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی
منم متقابلا یه پوزخند میزنمو میگم: شمایی که این همه ادعای باهوشی میکنید باید بدونید که نباید از ظاهر آدما قضاوت کرد… وقتی منو نمیشناسین پس حق ندارین در مورد من قضاوت کنید
باربد: نه خوشم میاد، داری خودتو نشون میدی، اون روز خوب خودتو به موش مردگی زده بودی…
وسط حرفش در سالم محکم باز میشه و رامبد با عصبانیت وارد سالن میشه

 

رامبد با خشم میره سمت باربد و میگه: کی بهت اجازه داد سرخود بیای تو خونه ی من
باربد با ملایمت میگه: رامبد بابا سکته کرده تو رو خدا گذشته رو فراموش نکن… همه ی ما الان باید مراقبه بابا باشیم… هر بلایی دوست داری سر من بیار… اما دیگه تنبیه مامان و بابا رو تموم کن… این قهرو تموم کن…
رامبد: باربد این مسخره بازی چیه راه انداختی؟
باربد با فریاد میگه: مسخره بازی…. لعننتی من میگم بابا سکته کرده… داره میمیره… بفهم… اگه مرگ و زندگی بابا مسخره بازیه باشه حرفی نیست من میرم… واسه همیشه میرم
و با عصبانیت میره بیرون و در رو محکم میکوبه بهم… رامبد با ناراحتی رو مبل میشینه و سرشو بین دستاش میگیره… با اینکه از دستش ناراحتم ولی درکش میکنم …میدونم الان وقتش نیست میکنم… الان باید آرومش کنم
-رامبد من نمیدونم در گذشته چه اتفاقی افتاده… ولی سعی کن درست تصمیم بگیری… یه کاری نکن که بعدها خودتو سرزنش کنی
زل میزنه به منو میگه: اما اونا خیلی اذیتم کردن… چه جوری میتونم ببخشمشون… دلمو شکوندن
-خیلیا دله منو هم شکستن… اما همیشه اینو یادت باشه شکستنه دله بقیه مرهمی نمیشه واسه دله شکستت… بعضی موقع فکر میکنی اگه انتقام بگیری آروم میشی… بعد وجوده خودتو پر از نفرت میکنی… همه عمرت با همه میجنگی ولی در آخر میبینی هنوز آروم نشدی… بعضی موقع بهترین مرهم برای دل شکسته بخششه
رامبد: میدونستی تو خیلی خوبی؟
با شیطنت میگم: آره همه همینو میگن
بلند میخنده و میگه شیطون شدیا… بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه به روبرو زل میزنه و میگه: واقعا نمیدونم باید چیکار کنم
بی توجه به من از رو مبل بلند میشه و به سمت اتاقش میره… فکر کنم بهتره یکم تنهاش بذارم تا آروم بشه… یکی دو ساعتی از رفتنش گذشته… یه صدایی از اتاقش میاد… داره یه آهنگ غمگین میخونه… دلم گرفت طاقت ناراحتیشو ندارم… دوست دارم همیشه مغرور ببینمش… عجب صدایی داره… عجیب به دلم نشست… پشت در اتاقش میشینمو به صداش گوش میدم…
ببار بارون که اینجا شکل زندونه
ببار بارون دل بی طاقتم خونه
یعنی چی تو گذشته ی رامبد هست که این طور اونو داغون کرده… ایکاش میدونستم… ایکاش میدونستم تا کمکش کنم…
ببار بارون یکی عشقش رو گم کرده
ببار بارون قراره گریه برگرده
یعنی قبلا عاشق شده؟؟ خدایا آخه چی شده که اینقدر غمگین میخونه
از این بهتر نمیشه فکر من باشی
تو هم انگار قراره دیگه تنها شی
نمیدونم چرا بد شد چرا از خوبیام رد شد
شاید بازم بیاد خونه بگه بی من نمیتونه
اونو یادم میاری تو باید بازم بباری تو
ببار بارون تو با آواز منو یاد چشاش بنداز
ببار بارون من اینجا گیج و داغونم
ببار بارون که بی عشقش نمیتونم
نمیدونم چرا بد شد چرا از خوبیام رد شد
شاید بازم بیاد خونه بگه بی من نمیتونه
اونو یادم میاری تو باید بازم بباری تو
ببار بارون تو با آواز منو یاد چشاش بنداز
دیگه طاقت نمیارم چند ضربه به در اتاقش میزنمو میرم تو اتاقش… باورم نمیشه… رامبد رو زمین نشسته و به دیوار اتاقش تکیه داده وصورتش خیسه خیسه… انگار گریه کرده… میرم کنارش میشینم… تا منو کنار خودش میبینه سرشو میذاره رو سینمو شروع میکنه به گریه کردن… مگه باهات چیکار کردن… که اینجور داغونی… ایکاش میتونستم کمکش کنم… دستامو بالا میارمو موهاشو نوازش میکنم… چقدر قیافش معصوم شده… منم اشکام در اومده… میذارم اینقدر گریه کنه تا آروم بشه… سرمو به دوار تکیه میدمو همونطور که سرشو نوازش میکنم… چشامو میبندم اشکام صورتم رو خیس میکنند… نمیتونم اشکایه عشقمو ببینمو آروم بشینم… مجبورش میکنم دراز بکشه… با لبخند نگاش میکنمو میگم آرومی… یه لبخند بهم میزنه و میگه: بعده مدتها امشب آرومه آرومم… سرشو رو پام میذارمو نوازش میکنم… دیگه گریه نمیکنه…ولی داره به یه چیزی فکر میکنه… نمیدونم چی؟؟ دوست دارم خودش بگه… نمیخوام مجبورش کنم…

 

بالاخره شروع میکنه:
رامبد: داستان برمیگرده به زمانی که ۱۸ سالم بود… اون موقع ها خیلی شیطون بودم… دور از چشم پدر و مادرم خیلی شیطنتا میکردم… برعکس باربد که همیشه سرش تو درس و کتاب بود من اصلا درس نمیخوندم… درس خوندن من خلاصه میشد تو شبهای امتحان… تو اون دوران دو تا دوست صمیمی داشتم ارشیا و احسان… با هردوتاشون که آشنایی داره… ارشیا هم پا به پای من تو شیطنتام نقش داشت… با همه شیطنتام هیچوقت به دخترا پا نمیدادمووو همیشه مسخرشون میکردم.. اون همه ثروت و تیپ و قیافه ی خوبی که داشتم مغرورم کرده بود… سال سوم دبیرستان بودم داشتم همراه ارشیا و احسان از دبیرستان برمیگشتیم که چشمم میخوره به یه دختره چشم عسلی… زیباییش فوق العاده بود… هر چی بگم کم گفتم… ارشیا وقتی نگامو دنبال میکنه و میفهمه دارم به کی نگاه میکنم با صدای بلند میخنده و میگه: خوشم میاد که خوش اشتهایی… دختره بی تفاوت از کنارمون رد میشه و من با نگام دنبالش میکنم… از اون روز به بعد هر روز همون ساعت تو همون مسیر منتظرش میموندم… ارشیا مسخرم میکردو احسان برام سری به نشونه ی تاسف تکون میداد اما من دست خودم نبود… عاشق شده بودم… وقتی دربارش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش ملیکاست دو سال از من کوچیکتره… ملیکا دو تا خواهر بزرگتر از خودش داشت پدرش تو آموزش و پرورش کار میکردو مادرش خونه دار بود در کل خونواده ی محترمی بودن… هر چند زندگی متوسطی داشتن ولی خوب برای من پول و این جور چیزا اصلا مهم نبود… با هر زحمتی بود بهش پیشنهاد دوستی دادم… اولش قبول نمیکرد اینقدر دنبالش رفتم… اینقدر منتشو کشیدم که گفت یه هفته فکر میکنه بعد جواب میده و من خوشحال از اینکه ممکنه جواب مثبت بشنوم رفتم پیشه ارشیا و احسان و همه چیزو براشون تعریف کردم…. هر دوتا شون تعجب کرده بودن که چرا من اینقدر خودمو کوچیک میکنم ارشیا میگفت تو دست رو هر دختری بذازی بهت نه نمیگه چرا اینقدر خودتو کوچیک میکنی ولی من میگفتم وقتی چیزی رو سخت بدست بیاری ارزشش خیلی خیلی بیشتره… یه هفته میگذره و ملیکا بهم جواب مثبت میده… اون روز تو آسمونا سیر میکردم… دست خودم نبود دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم…. جرات نداشتم به خونوادم چیزی بگم پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود… اصلا به رابطه ی دوست دختری و دوست پسری اعتقاد نداشت… داداشم هم اگه میفهمید فقط و فقط نصیحتم میکرد تو خونواده به کسی نگفتم… با ملیکا میرفتم بیرون… هر روز براش کادوهای رنگارنگ میگرفتم… همین جور براش پول خرج میکردم… وقتی تو خیابون راه میرفتیمو میگفت عزیزم این لباس چه خوشگله؟ همون لحظه براش میخریدم… با اونکه سنم کم بود اما تا دلت بخواد بابام پول در اختیار من و باربد میذاشت… ملیکا با همه این خوبیهاش چند تا نقطه ضعف داشت… اونم این بود که خیلی آرایش میکرد و مانتوهای خیلی تنگ و کوتاه میپوشید… و من این موردو اصلا نمیپسندیدم… وقتی بهش میگفتم از طرز لباس پوشیدنت خوشم نمیاد با ناز و عشوه میگفت: تو هم که مثه بابا حرف میزنی…دوستیمون چهار سال ادامه داشت…. خیلی بهش وابسته شده بودم… حاضر بودم جونم هم براش بدم… هر چند بعضی مواقع کلافم میکرد… وقتی اونو با خودم به مهمونی دوستام میبردم از طرز لباس پوشیدنش حالم بهم میخورد… لباساش طوری بودن که همه بدنشو به نمایش میذاشتن…. با دوستام کلی بگو بخند میکرد… ولی من تو اون روزا به خاطر عشقی که بهش داشتم خیلی جاها کوتاه میومدم… ارشیا و احسان بارها و بارها نصیحتم کرده بودن که ملیکا مناسب تو نیست اما من تو اون روزا کور شده بودم… بیشتر لباسایی که تنش بود رو از پول من میخرید ولی اینا اصلا برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود خودش بود و بس… وقتی خونوادشو میدیدم تعجب میکردم…. اونا خیلی ساده و بی ریا بودن اما ملیکا خیلی با اونا فرق میکرد… تا اینکه یه روز یکی از دوستام با اعصاب داغون میاد پیشمو میگه دوست دخترش حامله است تو بد مصیبتی گیر کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه…. خیلی از دوستای من رابطه های این چنینی با دوست دختراشون داشتن ولی من ملیکا رو واسه زندگی میخواستم همه رابطه ی من با ملیکا از لب و بوسه و بغل بیشتر نشده بود…. اون روز ارشیا و احسان هم پیشم بودن…. احسان میگه اگه دختره رو دوست داری باهاش ازدواج کن… اما رضا یه پوزخند میزنه میگه با هزار نفر بوده بعد بیام باهاش ازدواج کنم مگه مریضم فقط میخوام از شر اون بچه خلاص شم… ارشیا که دوستای این چنینی زیاد داشت همیشه یه راه حلی برای این جور مواقع تو آستینش نگه میداشت… ارشیا میگه من یکی رو میشناسم که میتونه تو رو از شر بچه خلاص کنه فردا دختره رو بیار میبرمت پیشه اون طرف… پسره با خوشحالی ازمون خداحافظی میکنه… به ارشیا میگم اشتباه کردی نباید دخالت میکردی…. فردا برامون دردسر میشه… اما ارشیا با بی خیالی شونه ای بالا میندازه و چیزی نمیگه… روز بعد هر چی به ملیکا اصرار میکنم باهام بیاد بیرون قبول نمیکنه و میگه درس داره… منم از بیکاری با ارشیا همراه میشم تو ماشین ارشیا منتظر رضا و دوست دخترش بودیم که ملیکا رو میبینم برام جای تعجب داشت… اون که میگفت درس داره… وقتی ملیکا رو به ارشیا نشون میدم اونم تعجب میکنه… به چند ثانیه نمیکشه رضا هم میرسه و دست ملیکا رو میگیره و با خودش میاره اینور خیابون… هم من هم ارشیا با تعجب از ماشین پیاده میشیم… تا ملیکا منو میبینه رنگش میپره و سریع دستشو از دستای رضا بیرون میاره… رضا به من و ارشیا سلام میکنه و میگه حالا باید کجا بریم، ارشیا بهت زده داره به رضا و ملیکا نگاه میکنه… سرم عجیب سنگین شده… هیچی نمیفهمم… یعنی چی کجا بریم، به رضا میگم دوست دخترت که هنوز نیومده… رضا به ملیکا اشاره میکنه و میگه پس ایشون سیب زمینی تشریف دارن؟ دیگه هیچی نفهمیدم بعدش فقط سیاهی بود و سیاهی… وقتی بهوش میام میبینم ارشیا کنار تختم نشسته و چشاش سرخه سرخه…

 

دوباره همه چی رو به خاطر میارم و دلم عجیب میگیره…. تو اون روزا حال و روز خوبی نداشتم… ارشیا و احسان هم پا به پای من آب میشدن… از اون رامبد شر و شیطون هیچی باقی نمونده بود… ملیکا هم دست بردار نبود هر یه ساعت به یه ساعت برام زنگ میزدو گریه و زاری راه مینداخت که دوستم داره که اشتباه کرده… ولی من ازش متنفر بودم… اون تمام مدت منو بازی داده بود… دیگه هیچ دختری رو تحویل نمیگرفتم… تو محیط دانشگاه هم با همه دخترا اینقدر بد رفتار میکردم که هیچ دختری جرات نداشت بیاد طرفم… اصلا دخترا برام اهمیتی نداشتن… ملیکا خیلی سعی کرد که دوباره رابطه شو باهام شروع کنه اما من دیگه نمیتونستم… اون رامبد احمق مرد… دو سال از اون روزا گذشتو من خطمو عوض کردم تا از شر مزاحمتهای ملیکا خلاص بشم… ۲۴ سالم بود که دیدم داداشم عاشق شده….باربد چهار سال از من بزرگتر بود و خونوادم از خداشون بود باربد به یکی دل ببنده مامانم هر کسی رو واسش انتخاب میکرد باربد قبول نمیکرد… وقتی باربد اومد خونه و به مامان و بابا گفت عاشق شده و قصد ازدواج داره اونا سر از پا نمیشناختن… اونا همیشه به انتخاب باربد اطمینان داشتن چون من هرچقدر شر بودم باربد همونقدر آروم و سربه زیر بود… باربد خیلی خوشحال بود… مامان و بابا میرن تحقیق میکنند و راضی از نتیجه ی تحقیق قراره خواستگاری رو میذارن… شب خواستگاری هر چقدر اصرار میکنند که باهاشون برم قبول نمیکنم… وقتی خونوادم میان خونه میگن قرار شده دو هفته بعد جواب بدن… اون دو هفته گذشتو خونوادم جواب مثبت رو ازشون گرفتن… از خوشحالی باربد خیلی خوشحال بودم… داداشم خیلی برام عزیز بود… هر چند زیاد باهاش صمیمی نبودم ولی خیلی وقتا ازم حمایت میکرد… خیلی جاها هوامو داشت… قرار شد نامزد کنند… تا اون موقع حتی متوجه نشده بودم اسم عروس چیه؟… برای جلسه دوم خونوادم میخواستن برن خونه خانواده ی عروس تا زمان نامزدی و اینجور چیزا رو مشخص کنند منم تو این جلسه باهاشون میرفتم که زن داداشم رو ببینم…. اما این مسیر عجیب برام آشنا بود مسیری که چهار سال با عشق ازش میگذشتم تا به قرارهای عاشقونه ام برسم…. هر لحظه به اون کوچه نزدیکتر میشدیم حال منم بدتر میشد باورم نمیشه وقتی بابام جلوی خونه ملیکا واستاد و زنگ خونشونو زد… وقتی فهمیدم اون دختری که باربد عاشقش شده کسی نیست به جز ملیکا… وقتی پوزخندهای ملیکا رو میدیدم در کمال ناباوری سعی میکردم به خودم میگفتم همه ی اینا یه کابوسه وحشتناکه… اون شب برام به سختی گذشت… شبش که اومدیم خونه سریع رفتم تو اتاقمو بعد از دو سال زنگ زدم به ملیکا…. هر چقدر میتونستم فحش نثارش کردم… اما اون در کمال خونسردی گوش دادو در آخر گفت: عزیزم بالاخره که باید ازدواج کنم چه کسی بهتر از داداشه جنابعالی…. خیلی عصبی بودم شبونه از خونه میزنم بیرون… خودمو میرسونم به خونه ارشیا…. خونوادش خواب بودن… با خودش تماس میگیرم بیاد درو باز کنه… اون وقت شب با وضع آشفته ای که منو میبینه تعجب میکنه…. وقتی ازم میپرسه چی شده…. با عصبانیت همه چیزو براش تعریف میکنم…. اونم مثه من عصبی میشه… بعد هم میگه فعلا آروم باشم تا فردا با هم یه فکری بکنیم… ولی چه جوری میتونستم آروم باشم هفته ی دیگه اون دختره ی هرزه میشد زن داداشم… اون شب خیلی فکر کردم تصمیم گرفتم همه چیزو برای باربد تعریف کنم…. فرداش میرم خونه و با باربد حرف میزنم ولی اون برای اولین بار روم دست بلند میکنه…. باورم نمیشد این باربد باشه… اون منو متهم به دروغگویی میکنه… ولی درکش میکنم چون وقتی منم با ملیکا دوست بودم هرکسی از ملیکا بد میگفت باور نمیکردم… میترسیدم به بابام بگم چهار سال با یه دختری دوست بودم بابام با این رابطه ها سخت مخالف بود…. باربد دیگه باهام حرف نمیزد دلیل دعوامون رو هم به مامان و بابا نگفت… یه هفته خیلی زود گذشت فرداشب، شب نامزدی ملیکا و باربد بود… هنوز باربد خونه نیومده بود… باز زنگ زدم به ملیکا که اینبار باربد جواب داد… فکر میکرد به نامزدش چشم دارم…. فکر میکرد منم از ملیکا خوشم اومده…. ملیکا هم نامردی نکردو گفت من هر شب مزاحمش میشمو میگم اگه داداشمو ول کنی من باهات ازدواج میکنم… باربد اومد خونه و یه دعوای حسابی راه انداخت هم کتک خوردم هم کتک زدم همه خونوادم از موضوع باخبر شدن… هر چی به پدر و مادرم میگفتم من چهار سال با این دختره دوست بودم باور نمیکردن…. با دروغایی که به همه تحویل داده بود اعتماد همه رو نسبت به من سلب کرده بود… دست به دامان ارشیا شدم… ارشیا اومد با خونوادم حرف زد… خونوادم هم ارشیا و هم منو از خونه پرت کردن بیرون…. تو مراسم نامزدی شرکت نکردن وسایلامو جمع میکنمو خونه رو ترک میکنم بابام سهم من از همه اموالش رو بهم میده و میگه من دیگه پسری ندارم… ملیکا با مظلوم نماییهاش چشم همه رو کور کرده بود… بدجور عصبی بودم… اینجور که شنیده بودم یه صیغه محرمیت دوماهه بینشون خونده شده بود و قراربود دو ماهه دیگه ازدواج کنند… من خیلی نگرانه باربد بودم هر چند حرفامو باور نکرد ولی نمیخواستم یه روزی مثه من داغون بشه… اون روزا خوردم به پست چند تا نارفیق که گفتن مواد آرومت میکنه و من با خودم گفتم فقط یه بار امتحان میکنمو بعد میذارمش کنار… یه بار شد دوبار، دوبار شد سه بار و اینقدر ادامه دادم که شدم یه معتاد بدردنخور… برای اولین بار احسان منو با اون وضع دید کلی فحش و بد و بیراه بارم کردو رفت بعد ارشیا و بعد کم کم همه فهمیدن… هرکس هر چیزی میگفت توجه نمیکردم… اصلا واسه کی زندگی میکردم… واسه عشقی که بعدها فهمیدم یه هرزه هست… واسه پدر و مادری که باورم نکردن… واسه برادری که به خاطر یه هرزه روم دست بلند کرد… بعدها فهمیدم که نامزدی بهم خورده… ارشیا وقتی دید دارم روز به روز آب تر میشم تصمیم گرفت بدجور حال ملیکا رو بگیره… رضا رو پیدا میکنه و میبره پیش خونوادم… اون همه چیزو میگه حتی آدرسه اون دکتری که بچه رو سقط کرد…. خونوادم داغون شدن ولی برام مهم نبود من تنهایی رو انتخاب کردم… بارها و بارها باربد و خونواده ام اومدن دنبالم اما قبولشون نکردم… ارشیا تو تمام این سالها تنهام نذاشت هر چند مهدی و محمدم بودن اما ارشیا یه چیز دیگه بود… از حق نگذریم احسان هم خیلی کمکم کرد اما وقتی دید اصلا به حرفاش توجه ای ندارم دوستیشو با من قطع کرد… الان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم… نمیتونم ببخشمشون… خیلی سخته….
هنوز سرش رو پاهامه… یه لبخند میزنمو میگم فعلا فقط و فقط استراحت کن… من مطمئنم تو بهترین راهو انتخاب میکنی… من بهت ایمان دارم
رامبد با لبخند میگه: امروز خیلی کمکم کردی… ممنون که پیشم بودی و آرومم کردی
-تو هم خیلی روزا کنارم بودیو آرومم میکردی، یادت نیست؟
یه لبخند دیگه میزنه و چشاشو میبنده، دلم نمیاد بهش بگم بلند شو، برو رو تخت بخواب… منم سرمو به دیوار تکیه میدمو چشامو میبندم

 

فصل شانزدهم
وقتی چشامو باز میکنم میبینم رو تخت رامبد هستم… ولی از خودش خبری نیست… سریع از تخت میام پایینو از اتاق خارج میشم… میبینم رو مبل نشسته به تی وی خیره شده…
-رامبد
متوجه نمیشه… میرم جلو تکونش میدمو دوباره صداش میکنم: رامبد
برمیگرده سمت منو با تعجب نگام میکنه… بعد انگار تازه به خودش اومده باشه میگه: بیدار شدم دیدم خوابیدی گذاشتمت رو تخت
سری تکون میدم و میگم: حالت خوبه؟
به نشونه ی آره سرشو تکون میده… میرم سمت آشپزخونه یه چیزی درست کنم…
رامبد: کجا میری؟
-میرم یه چیز درست کنم بخوریم
رامببد: نمیخواد… غذا سفارش دادم…
به کنار خودش اشاره میکنه و میگه: بیا بشین کارت دارم
میرم با فاصله ازش میشینم برمیگرده سمتمو با دلهره میگه: یاس من میخوام برم دیدن پدرم
لبخند رو لبام میشینه… انگار منتظر تائید من بود… وقتی لبخند میزنم با یه لحن آروم ادامه میده: ولی تنهایی خیلی سخته، باهام میای؟ برام خیلی سخته بعد سالها برم بین کسایی که یه روزی منو از خودشون طرد کردن
با لبخند میگم: من مطمئنم همین که خونوادتو ببینی…. این حسه بدت ازبین میره
مثله بچه ها اخم میکنه و میگه: یعنی باهام نمیای؟
-من چنین حرفی نزدم، اگه حس کنم وجودم کمکی به تو میکنه که راحت تر با گذشته کنار بیای منم باهات میام
یهو بغلم میکنه و میگه مرسی یاس، جبران میکنم، قول میدم جبران کنم
تو همین موقع صدای زنگ خونه بلند میشه و رامبد به خودش میاد…
با لبخند میگه: فکر کنم غذا هم رسید
بعد بلند میشه و میره بیرون… با خودم فکر میکنم آخر این ماجرا چی میشه… از باربد میترسم… از احساسم به رامبد میترسم… میترسم خونوادش باهام بد برخورد کنند… با صدای رامبد به خودم میام
-پیتزاها رسید بیا بخور تا سرد نشده
بعد میره سمت آشچزخونه
منم با لبخند از جام بلند میشمو باهاش میرم
رامبد برای باربد زنگ زدو گفت میخواد خونوادشو ببینه…. از لبخند رو لبهای رامبد میتونستم بفهمم چه حالی داره… قرار شده باربد فردا بیاد دنبالمون و ما رو ببره بیمارستان… هیچی برام مهم نیست… نمیخوام بیشتر از این به آینده فکر کنم… من میخوام رامبدو شاد ببینم… پس باهاش میرم… حتی اگه خونوادش مثله باربد باهام بد رفتار کنند… الان صبح شده من و رامبد منتظر باربد هستیم… هیچوقت رامبدو اینجور ندیدم… حس میکنم خیلی خوشحاله… از همین حالا هم میدونم همه شون رو بخشیده… با صدای زنگ به خودم میام… رامبد میاد طرفمو دستمو میگیره و با خودش میکشه
رامبد: باربد اومده باید زودتر بریم
– رامبد به خدا خودم میتونم بیام چرا منو میکشی
رامبد: ممکنه وقت ملاقات تموم بشه، زودتر بیا
با خودم میگم نه از رفتارایه دیروزش نه به رفتارای امروزش… بعضی موقع درک رامبد خیلی سخت میشه… با لبخند باهاش همقدم میشم… وقتی باربد منو کناره رامبد میبینه اخم میکنه… اما چیزی نمیگه… میتونم خوشحالی رو تو چهره باربد هم ببینم میدونم خیلی خوشحاله که دوباره خونوادش دارن دور هم جمع میشن… رامبد جلو میشینه… منم میرم پشت سر باربد میشینم بعده سلام و احوالپرسی باربد به رامبد میگه: فکر نمیکنی اگه با دوست دخترت بیای بابا ناراحت بشه
رامبد اخمی میکنه و میگه: من که اینجا دوست دختری نمیبینم
باربد: پس این خانمی که پشت سر من هستن….
رامبد میپره وسط حرفشو میگه: قبلا هم گفتم نامزدمه
باربد دیگه چیزی نمیگه و به سمت بیمارستان حرکت میکنه… وقتی به بیمارستان میرسیم رامبد دستمو میگیره و پشت سر باربد حرکت میکنه…. نوک انگشتاش یخ زده….
-رامبد
یه نگاه بهم میندازه
-آروم باش… من مطمئنم هیچ اتفاقی نمیفته… اونا پدر و مادرت هستن… جایی برای نگرانی نیست… مطمئن باش
یه لبخند بهم میزنه و هیچی نمیگه… باربد به یه اتاق اشاره میکنه… من و رامبد داخل اتاق میشیم… یه خانم پیر رو میبینم که با بهت به ما نگاه میکنه… به رامبد نگاه میکنه و چشماش پر از اشک میشه… چشماش همرنگه چشمای رامبده… اون خانم به حرف میاد و میگه: بالاخره اومدی رامبدم، رامبد دستمو رها میکنه و به سمت اون خانم میره و با دو قدم ببلندخودشو به اون خانم میرسونه… محکم بغلش میکنه و میگه: مادر
پدر رامبد هم که رو تخت دراز کشیده بود اشک تو چشماش جمع میشه… سعی میکنه بشینه… که باربد متوجه میشه و میره به کمکش… رامبد از آغوشه مامانش بیرون میادو میره سمت پدرشو… دسته باباشو میبوسه…. اشک تو چشمای همه جمع شده….
پدر رامبد: شرمندتم پسرم، باید باورت میکردم
رامبد: بابا دیگه حرف از گذشته ها نزنید… من همه چیزو فراموش کردم
مادر رامبد که انگار تازه متوجه من شده برمیگرده طرفم… رامبد هم که تازه یاده من افتاده میاد طرفمو دست منو میگیره و به سمت مامان و باباش برمیگرده و میگه: معرفی میکنم، یاس، نامزدم
مادر رامبد با مهربونی نگام میکنه و میاد سمتم و بغلم میکنه… آغوشش خیلی گرمه… مثله آغوش مادرم… پر از محبت و مهربونی… نگام میفته به پدر رامبد که با لبخند نگامون میکنه… اما باربد که کنار تخت پدرشه با اخم نگام میکنه…. نمیدونم چرا باهام اینجوری رفتار میکنه

 

نمیدونم چرا باهام اینجوری رفتار میکنه… مادر رامبد منو از خودش جدا میکنه و با لذت نگام میکنه و میگه: خوبی گلم؟
یه لبخند میزنمو میگم: مرسی مامان
وقتی کلمه مامانو از زبونم میشنوه دوباره اشک تو چشاش جمع میشه و منو محکم به خودش فشار میده… رامبد با لبخند میاد سمت منو به مامانش میگه: عشق منو له کردی مامانی… این بدبخت که خودش جون نداره… شما دارین همین یه خورده جون هم ازش میگیرین
با داد میگم: رامبدددددد
که صدای خنده ی مامان و بابای رامبد بلند میشه و من از خجالت سرخ میشم
رامبد با یه لحن جدی نگام میکنه و میگه: مامانی من نظرم عوض شد زن نمیخوام
بعدش صداشو مثله زنا نازک میکنه و با عشوه میگه: زن هم اینقدر خشن….. ایش
بابای رامبد: رامبد ساکت شو… بذار یکم عروس گلمو ببینم…
رامبد: بابا هنوز عروستون نشده ها… قراره بشه… تا اون موقع یکم منو تحویل بگیرین… گناه دارم به خدا…
بابای رامبد با لبخند نگام میکنه و دستشو به سمتم دراز میکنه… به طرفش میرمو اونم منو تو آغوشش میگیره…
بابای رامبد: خوشحالم که پسرمو اینقدر خوشبخت میبینم
با خودم فکر میکنم اگه بفهمن این نامزدی الکیه حتما خیلی ناراحت میشن… ای کاش همه چیز واقعی بود… فقط و فقط سکوت میکنم و با مهربونی بهش زل میزنم…
در راه برگشت به خونه هستیم… باربد و رامبد سکوت کردن… منم به خیابونا نگاه میکنم… تا لحظه ی آخر مامان و بابای رامبد با عشق و لبخند به من و رامبد زل زده بودن… قراره بابای رامبد که من بابا صداش میکنم فردا مرخص بشه… من و رامبد هم فردا میریم خونه شون و باربد بابا رو میاره خونه… واقعا نمیفهمم چرا رامبد به پدر و مادرش دروغ گفت… میتونست بگه من واسش کار میکنم… اینجوری این همه دردسر درست نمیشد…. با صدای باربد به خودم میام
باربد: پیاده نمیشین؟ نکنه منتظر هستین درو براتون باز کنم؟
سرمو میچرخونم میبینم رامبد جلوی در خونه منتظرمه… یه خداحافظ زیر لبی میگمو به سمت رامبد میرم

 

رامبد درو باز میکنه و باهمدیگه به سمت سالن خونه میریم
رامبد: یاس بشین کارت دارم
میشینمو دستمو میذارم زیر چونه مو بهش زل میزنم
رامبد: میدونم یاس، میدونم خیلی اذیتت کردم… تو این مدت خیلی اذیت شدی… اما خودت هم میدونی همه تو رو نامزد من میدونند… نمیتونستم به خونوادم چیزه دیگه ای بگم… حاله بابامو که دیدی
-حرفتو قبول دارم ولی به آخرش فکر کردی… اگه خونوادت بفهمند اون موقع میخوای چیکار کنی؟
رامبد: میدونم… میدونم کارم اشتباه بود… اما خوب من که نمیدونستم اینجوری میشه… حالا یه مدت تحمل کن تا بعدش هم خدا بزرگه
-باشه، من که حرفی ندارم
رامبد: ممنون یاس… خیلی گلی… به خدا جبران میکنم… فقط یه چیزه دیگه… راستش بابا فکر میکنه منو تو بهم محرم هستیم
با داد میگم: چـــــــــــــی؟
رامبد: آروم باش یاس، آخه وقتی تو یه خونه زندگی میکنیم نمیتونستم بگم که با من نامحرمی
-ما که اتاقامون جداست؟ کاری به کار هم نداریم… از همه اینا گذشته تو که بهشون گفتی نامزدتم پس چه جوری الان میگی گفتم زنمی
رامبد با کلافگی میگه:اولا اینو من و تو میدونم بقیه که نمیدونند… نمیتونستم بگم من با نامزدم تو یه خونه زندگی میکنم ولی به هم محرم نیستیم… تو که از اتاق رفتی بیرون بابام ازم پرسید چه جوری تو یه خونه زندگی میکنید منم مجبور شدم بگم با یه صیغه چند ماهه بهم محرم شدیم
-خوب که چی؟؟ این همه دروغ گفتی اینم روش… مشکل کجاست؟؟
رامبد: راستش چه جوری بگم؟؟
یکم من من میکنه و میگه: ببین یاس مامان گفته حاله بابا زیاد خوب نیست… این روزا نباید کوچکترین استرسی بهش وارد بشه…
یکم سکوت میکنه
-خوب؟؟
رامبد: آخه چه جوری بگم… مامان گفته یه چند ماهی برم با اونا زندگی کنم…
-این که خیلی خوبه
رامبد: ولی وقتی تو نامزدم باشی تو هم باید باهام بیای
وقتی سکوتمو میبینه ادامه میده: و چون بهم محرم هستی صد در صد مامان یه اتاق بهمون میده
بهت زده بهش نگاه میکنمو میگم: رامبد تو مطمئنی حالت خوبه؟؟
رامبد: یاس میدونم شوکه شدی… میدونم زیاده روی کردم… ولی چاره ی دیگه ای برام نمونده… باور کن من کاری بهت ندارم… اون چند روزی هم که تو شمال باهم بودیم خودت دیدی که کاری بهت نداشتم… اصلا اگه دوست داشتی یه صیغه ی چند ماهه بینمون خونده بشه تا پیشه من معذب نباشی
-خوبه که فکر همه جا رو هم کردی
با شرمندگی نگام میکنه…. یه چیز میخوام بهش بگم ولی نمیدونم چه جوری بگم… میترسم ناراحت بشه
-رامبد؟
رامبد: هوم؟
-من حرفی ندارم… کمکت میکنم… اما تو یه چیزی رو فراموش کردی
رامبد: چی؟
-اعتیادت… فکر نمیکنی الان دیگه وقتش شده که ترک کنی… تو الان همه چیز داری… چرا داری خودتو و آیندتو تباه میکنی… شاید خونوادت در مورد اعتیادت بدونند ولی فکر نمیکنی اگه از نزدیک شاهد آب شدنت باشن داغون میشن… به قول خودت پدرت الان باید از هرگونه استرس و نگرانی به دور باشه
رامبد همونجور که با انگشتاش بازی میکنه میگه: نمیدونم… یعنی میدونم حق با توهه ولی نمیدونم میتونم یا نه… حس میکنم خیلی سخته
-اوهوم… ممکنه خیلی سخت باشه… ولی سختیش فقط برای یه مدت کوتاهه… بعدش خلاص میشی… واسه همیشه… فکر نمیکنی بهتر باشه با این خبر خونوادتو شاد کنی…
رامبد: یکم بهم فرصت ده
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
رامبد: یاس کمکم میکنی؟؟
-مطمئن باش تو هر تصمیمی بگیری من بهش احترام میذارم… دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم… میتونی رو کمک من حساب کنی… هر تصمیمی که بگیری باهات هستم… همونطور که تو همیشه باهام بودی
رامبد یه لبخند بهم میزنه و بعد با شرمندگی میگه: میشه یه مدت زن صیغه ای من بشی؟؟
یه نگاه بهش میندازم… سرشو میندازه پایین و میگه: آخه بابام خیلی به این مسائل اهمیت میده… اگه یه روز بفهمه بدجور از دستم دلخور میشه… در نهایت بعد از چند ماه میگم باهم تفاهم نداریمو نامزدی رو بهم میزنم
هیچی نمیگم از همین حالا هم میدونم جوابم چیه؟؟ من دوسش دارم… دیوونه وار عاشقشم… جوابم مثبته… از جوابم مطمئنم… حتی اگه دوستم نداشته باشه… حتی اگه همه اینا بازی باشه… بازم میخوام باهاش بمونم… بیخیال آینده… مهم الانه و بس….. حتی اگه قرار باشه یه روز زنش باشم بازم برام ارزشمنده… من همه لحظه های با اون بودن رو دوست دارم… یه لبخند میزنمو میگم: مسئله ای نیست… فقط به حرفام فکر کن
با مهربونی نگام میکنه و میگه: ازت ممنونم، فقط یکم بهم فرصت بده

 

داریم به سمت خونه پدری رامبد میریم… امروز صبح رفتیم محضر و من الان زن رامبدم… نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت… از یه جهت خوشحالم چون رامبد همه آرزوی من تو زندگیه و از یه طرف ناراحتم چون زندگیه ما فقط دو ماهه و بعد اون همه چیز تموم میشه…
-رامبد؟
با لبخند میگه: جانم؟
همه ی سعیمو میکنم خونسرد باشم… ولی تو دلم دارن قند آب میکنند
– میشه پس فردا از صبح برم پیشه ستاره
رامبد:چرا؟؟ مگه پیشه من بهت بد میگذره؟
-رامبدددددددددد
با خنده میگه: خوب بابا چرا میزنی؟… بعد جدی میشه و ادامه میده: یاس ما قبلا حرفامونو در این مورد زدیم وقتی گفتم نه یعنی نه… باهم میریم با هم برمیگردیم
-ستاره تنها دوست صمیمیه منه… نمیتونم دلشو بشکنم… اجازه بده برم… خواهش میکنم
رامبد با عصبانیت میگه: مثله اینکه دلت میخواد اصلا نری… داری مجبورم میکنی کاری بکنم که دلم نمیخواد… اصلا من پس فردا خیلی کار دارم وقت ندارم بیام عروسی… تو هم هیچ جا نمیری
خیلی از دستش ناراحتم… ستاره هم قهر کرده جواب تلفنامو نمیده…نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم… نه این راضی میشه نه اون… با ناراحتی رومو برمیگردونمو خیابونا رو نگاه میکنم… رامبد هم چیزی نمیگه… وقتی رسیدیم پیاده میشه… منم باهاش پیاده میشم
رامبد: تو این مدت باید تو اتاق سابق من باشیم… حالا هم اون اخماتو وا کن نمیخوام وقتی خونوادم اومدن به چیزی شک کنند
بعد به سمت ساختمون میره… آهی میکشمو پشت سرش راه میفتم… انگار متوجه شده خیلی ناراحتم… برمیگرده و میاد روبروم می ایسته و میگه: یاس آخه چرا به حرفم گوش نمیدی… خودت یه کاری میکنی عصبی بشم… من که نمیخوام ناراحتت کنم
-تو خیلی بهم سخت میگیری
بازومو میگیره و با خودش میکشه و همونجور که داره منو با خودش میبره میگه: من که یادم نمیاد بهت سخت گرفته باشم
با ناراحتی میگم: تو حتی اجازه نمیدی من تنهایی بیرون برم
رامبد: بده یه راننده خوشتیپ گیرت اومده؟
-حرف زدن با تو فایده ای نداره
سعی میکنم بازومو از دستاش دربیارم که اون محکمتر بازومو فشار میده…
رامبد: بیخودی تقلا نکن تا من نخوام نمیتونی از دست من آزاد بشی… اگه دختر خوبی باشی شاید بهت اجازه بدم از صبح بری پیش ستاره جونت
با خوشحالی میگم: واقعا؟
رامبد: اوهوم… اما باید به همه حرفام گوش کنی و هرچی میپرسم درست و حسابی جواب بدی… باشه؟؟
-باشه
رامبد: آفرین، حالا تندتر راه بیا… تا مامان و بابا نرسیدن باهات کار دارم
با تعجب نگاش میکنمو قدمامو تندتر میکنم

 

با قدهای بلند از پله ها بالا میره و منو هم با خودش میکشه… به نفس نفس میفتم
-یواشتر… نفسم دیگه بالا نمیاد…
یکم صبر میکنه تا من نفس تازه کنم… اینبار آهسته تر منو دنبال خودش میکشه… در یه اتاقو باز میکنه… اشاره میکنه بشینم… منم از خدا خواسته قبول میکنم… بعد با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکنم
رامبد: یاس به من نگاه کن کارت دارم
به رامبد نگاه میکنم که میگه: ببین خانم خانما مسئولیت تو فعلا با منه واسه همین من باید حواسم به کارات باشه… پس بهتره با من لجبازی نکنی و به حرفام گوش کنی
وقتی میبینه گیج نگاش میکنم میگه: من نگرانتم… اگه میبینی سخت گیری میکنم چون دلم برات میسوزه… ببین یاس با این پسرایی که دوست میشی فقط آیندتو تباه میکنی… اینا همش وعده های سرخرمن میدن… ولی وقتی به هدفشون رسیدن راحت ولت میکنن… اگه میبینی نمیذارم تنها جایی بری واسه اینه که میترسم بخوای ……..
این چرا چرت و پرت میگه… فکر کنم حالش بده… میپرم وسط حرفشو میگم:چی واسه خودت بلغور میکنی؟من دوست پسرم کجا بود… من یکیشو ندارم تازه تو جمع میبندی…
اداشو در میارمو میگم «با پسرایی که دوست میشی»
با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: خوبه دو موردشو خودم دیدم… ببین یاس بهتره حواستو جمع کنی، من حوصله ی دردسر ندارم
بلند میشم تا از اتاق بیام بیرون که با دو تا دستاش بازوهامو میگیره و میگه: یاس من درکت میکنم تو توی اون روزا تنها بودی به یه نفر نیاز داشتی تا باهاش حرف بزنی…. هر کسی ممکنه اشتباه کنه… من میگم از حالا به بعد اشتباهتو تکرار نکن
– آخه وقتی من اشتباهی نکردم چرا باید بیخودی قبولش کنم
بازوهامو فشار میده و میگه: پس اون دو تا پسر چه نسبتی باهات داشتن
سعی میکنم خودمو از چنگال دستاش خارج کنم که بیشتر بازوهام فشار میده که باعث میشه با درد فریاد بزنم ولم کن لعنتی
رامبد: اگه بخوای همین طور به لجبازیت ادامه بدی بد میبینی یاس… بهتره مثله یه دختر خوب خودت زبون باز کنی… وگرنه من راه های زیادی بلدم که به حرفت بیارم
وقتی میبینه هیچی نمیگم بازوهامو ول میکنه… آخیش خلاص شدم… اما یهو از زمین کنده میشم منو بغل میکنه و میبره سمت تختش
-چیکار داری میکنی؟
هیچ جوابی بهم نمیده… خیلی آروم روسریمو از سرم باز میکنه و بعد شروع میکنه با آرومش دکمه های مانتومو باز کردن
– داری چه غلطی میکنی؟
بازم جوابمو نمیده… هلش میدم که یه میلیمترم از جاش تکون نمیخوره… دکمه های مانتومو باز کرده… زیرش فقط یه تاپ پوشیدم… میخواد مانتومو در بیاره… که دستشو کنار میزنم
– میگم داری چیکار میکنه ؟
رامبد: یعنی واضح نیست؟؟ دارم بهت آداب شوهرداری رو یاد بدم
-خفه شو لعنتی
با یه دست صورتمو میگیره و فشار میده و میگه: بهتره با زبون خوش به سوالام جواب بدی من فقط میخوام حقیقتو بدونم… اگه دختر خوبی باشی کاری بهت ندارم… انتخاب با خودته میگی یا به کارم ادامه بدم
اشکام درمیاد… میدونم تقلا فایده ای نداره… زورم بهش نمیرسه… همیشه با قلدری حرفشو به کرسی مینشونه… سرمو به نشونه ی اینکه میگم تکون میدم
رامبد: خوبه، اول از همه بگو ببینم تا حالا چند تا دوست پسر داشتی؟؟
با خشم نگاش میکنمو میگم من تا حالا دوست پسر نداشتم
رامبد: پس اون دو تا پسری که من دیدم چه نسبتی باهات داشتن
-نسبتی باهام نداشتن… همکلاسیم بودن… من و ستاره و مریم و زهرا و فرشاد و امیر و محسن اکثرا باهم درس میخوندیم… منم چون پروژه ها و تحقیقهای بچه ها رو درست میکردم ناخواسته شماره خیلیا رو داشتم
رامبد: چرا اون روز اون پسره تو رو رسوند خونه؟
– استاد از پروژه اش اشکال گرفته بود… رفتم براش درست کردم… اونم اصرار کرد منو برسونه… منم روم نشد بگم میخوام تنها برم…
رامبد: که این طور… این همکلاسیهات هم توی عروسی هستن
-نمیدونم… اگه شهرستان نباشن به احتمال زیاد ستاره دعوتشون میکنه
رامبد:خوبه… پس فردا خودم میرسونمت و خودمم میارمت… بهتره تا من میام از کناره ستاره جم نخوری… اگه بفهمم بهم دروغ گفتی پدرتو در میارم… بهتره لباساتو درست کنی بابا اینا حالاهاست که پیداشون….
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ماشین باربد رو میشنوم…. سریع منو از تخت بلند میکنه و کمک میکنه لباسامو درست کنم بعد دستمو میگیره و با خودش میبره تو سالن…. مامان و بابا هم میرسن و من و رامبد رو بغل میکنند… بابا از وقتی اومده لبخند از لباش پاک نمیشه… مامان هم خیلی خوشحاله…
بابا: رامبد پدر و مادر یاس رو خبر کن زودتر بیان تا ما تاریخ عقد و عروسی رو از همین حالا روشن کنیم
با ناراحتی سرمو میندازم پایین…
بابا که متوجه ناراحتی من شده میگه چی شده گلم؟ من حرفه بدی زدم؟… باربد با یه پوزخند مسخره نگام میکنه… رامبد دستشو میندازه رو شونم و منو به خودش فشار میده
-نه بابا، راستش…
بابا: راستش چی گلم؟
رامبد: بابا پدر و مادر یاس فوت شدن
باربد با ناباوری و بابا و مامان با ناراحتی به من و رامبد نگاه میکنند… یه لبخند تلخ میزنمو یه قطره اشک از چشام سرازیر میشه… مامان بلند میشه میاد طرفم… منو محکم بغلم میکنه و با مهربونی میگه: عزیزم منم جای مادرت خودتو ناراحت نکن… هیچ کاره خدا بی حکمت نیست… غصه نخور گلم
باربد برای اولین بار منو مخاطب قرار میده و با یه مهربونی که اصلا ازش انتظار نمیره میگه: چند سالی میشه؟
-تقریبا ۱۰ سالی میشه
همه به جز رامبد آه از نهادشون بلند میشه…
باربد: پس تو این مدت چه جوری زندگی میکردی؟؟
-یه مدت با خونواده ی عموم زندگی میکردم ولی مسائلی پیش اومد که مجبور شدم مستقل بشم…
باربد سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه… رامبد برای اینکه جو رو عوض کنه شروع میکنه به تعریف کردن خاطرات دانشجویی و باعث خنده همه میشه…دو روز از اومدن ما به خونه ی پدری رامبد میگذره… اتفاق خاصی نیفتاده… فقط رفتار باربد باهام ملایمتر شده…. حالا میفهمم که فقط نگران داداشش بود وگرنه با من خصومتی نداشت…باربد و رامبد الان با همدیگه کارخونه ها و شرکتها رو اداره میکنند… رامبد تو شرکت براش کاری پیش اومد و قرار شد باربد منو پیشه ستاره ببره…باربد منو یاس صدا میکنه… ولی من بهش میگم داداشی همیشه دلم میخواست یه داداش داشته باشم و اونو داداشی صدا کنم… اولین بار که اینو گفتم یه لبخند اومد رو لبش…
باربد: یاس آماده شو، دیرم شده رامبد زنگ زده گفته سریعتر خودمو برسونم
-الان میام فقط یه لحظه
سعی میکنم همه وسایلامو بردارم… خدا کنه چیزی جا نذاشته باشم
باربد: یاس کجایی پس؟
جلوش ظاهر میشمو میگم اومدم داداشی، بریم
با خنده میگه مطمئنی اینجوری میخوای بیای
سرمو با گیجی تکون میدمو میگم: آره خوب، مگه چمه؟؟
باربد خندشو قورت میده و میگه: به دکمه های مانتوت یه نگاه بنداز
با گیجی یه نگاه به دکمه هام میندازمو میگم: مگه…..
دهنم باز میمونه… دکمه ها رو بالا پایین بستم
باربد با صدای بلند میخنده و میگه برو مانتوت رو درست بپوش… امروز که دیگه دیرم شد… یه ساعت بیشتر و کمتر چیزی رو عوض نمیکنه
-وسایلامو میدم دستشو میگم پس داداشی تو اینا رو ببر تو ماشین منم زودی میام… سری به نشونه ی تاسف برام تکون میده و میگه: فقط سریعتر…
بعد همونجور که غرغر میکنه میره… منم میرم لباسامو درست میکنم و میرم تو ماشین میشینم… اونم حرکت میکنه منو برسونه آرایشگاه
باربد: رامبد گفته هر وقت کارت تموم شد زنگ بزنی بیاد دنبالت… یادت نره هااااااا
-نه… خیالت راحت… یادم میمونه
باربد: مثله اینکه خیلی ازش حساب میبری
میخندمو هیچی نمیگم… اونم میخنده و آهنگ یه دوسالی داره میشه رو میذاره… چشامو میبندمو با لذت به آهنگ گوش میدم:
گفتم عاشقت می مونم
رفتن و بهونه کردی
قسم ات دادم به جونم
گفتی می ری برمی گردی …
یه روزی اومدی گفتی
می مونم با تو همیشه
یه روزم گذاشتی رفتی
یه دو سالی داره میشه …
فکر نکن که یادگاریت
همین عکس توی قابه
یاد تو برام عزیزم
هر نفس خاطره سازه …
از همون روزی که رفتی
دل من شده دیوووونه
دیگه بسه کم آوردم
کاش میشد برگردی خونه…
ماشینو نگه داشت… چشامو باز میکنم میبینم رسیدیم… ازش تشکر میکنم و اونم فقط یه سر تکون میده و میره… منم داخل آرایشگاه میرم …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *