فیلسوفی مشتاق شناخت خدا و راه های رسیدن به او بود. او کتاب های کهن و مقدس را زیر و رو کرد اما هر چه بیشتر مطالعه می کرد، بر حیرت و سر در گمی اش افزوده می شد. شبی مطالعه را رها کرد و رو به ساحل دریا نهاد، تا در هوای تازه نفسی بگیرد. آنجا پسرکی را دید که گودالی روی ماسه ها کنده بود و آب از دریا می آورد و به درون آن می ریخت. مرد حکیم حیرت زده از پسرک پرسید:« فرزندم، چه می کنی؟» پسر پاسخ داد:« می کوشم دریا را خالی و چاله خود را پر کنم؟» حکیم با شگفتی گفت:« چه کار بیهوده ای!» درست همان لحظه که این سخن را می گفت، متوجه این حقیقت شد که خود او نیز چه ابلهانه می کوشیده حکمت بی پایان الهی را با عقل کوچک انسانی خود دریابد! این حقیقتی است بی چون و چرا: همان طور که نمی توان با چشم شنید و با گوش دید، با حواس و عقل نمی توان خدا را شناخت و دریافت.