اشعار سیمین بهبهانی

نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من…

ز من هرآنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هرآنکه نزدیک، از او جدا جدا من…

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من…

ستاره‌ها نهفته در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من…

______________

لاله های سرخ
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

     کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها

      چندین پی رفوش، به سوزن کشیده اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند

آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش فکنده اند به خرمن مرا و، خویش

   منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ

   بهر ملامتم همه گردن کشیده اند

کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق

   با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر

   صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند

سیمین !‌ در آسمان خیال تو، یادها

   همچون شهاب ها، خط روشن کشیده اند

__________

وفادار:
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم

    درحسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن

     بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ

     در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب

     در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست

     تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم

     بگذار بدانگونه وفادار….  بمیرم …..

____________

مرا هزار امید است و هر هزار تویی:
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

      شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

      چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

      در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

      ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

      چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

______________

 گفتا که می بوسم تو را:

گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

________________

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *