باران تندی شهر را فرا گرفته بود ، تمام مردم شهر در حال دویدن به سمت خانه ی خود بودند تا در زیر قطرات
باران قرار نگیرند . وای چه اشتباه بزرگی چگونه می توانم بگویم تمام مردم شهر، با
این که میدانم نه تنها در این شهر بلکه در شهرهای دیگر جهان هزاران آدم بی خانه و فقیر وجوددارد که
درلحظه ای که عده ای در حال
گریختن به سمت خانه ی خود و نجات یافتن از خیس شدن هستند آنها مجبور به تحمل سختی ها و
مشکلات طبیعت هستند. آیا زمانی می رسد که در جهان هیچ بی خانمانی وجود نداشته باشد . چه سخت
است هنگامی که در گوشه کنار شهر قدم میزنیم و باانسان های آواره وبیچاره ای رو به رو می شویم که
دست نیاز و کمک به به سوی ما دراز کرده اند و ما بی اعتنا و با غرور خاصی از کنار آنان عبور می کنیم . در ان
زمان که باران تندی شهر را فرا گرفته بود، دخترکی هشت ساله در گوشه ای از پارکی ،خرج مادرش ، برادر
سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه های سفید یادداشت به سختی تامین می کرد .
تا به خودش آمد بیشتر وسایلش زیر باران خیس شده بود . دخترک خم شد و وسایلش را حتی آنانی که
خیس شده بودند را برداشت تا شاید درگذشت زمان خشک شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترک
وسایلش را در لابه لای دست هایش گذاشت و دوان دوان به سمت یکی از درختان بزرگ پارک رفت تا در زیر آن
درخت وسایلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان که قصد اذیت کردن دخترک را داشتند جلوی
او را گرفتند و مانع عبور دخترک شدند . دخترک که نگران وسایلش بود راهش را عوض کرد و با پاهای کوچکش
به سوی درخت دیگری دوید . ولی باز آن دو پسر به او رسیدند و مانع عبور او شدند . یکی از آنها که پسر قد
بلندی با موهای بور بود برگه های فال را از دست دخترک ربود و پس از انداختن فال ها بر روی زمین آنها را با
پایش تکه تکه کرد . دو پسر جوان با خنده ای تحقیر آمیز از نگاه دخترک دور شدند. قطرات باران به گونه های دخترک بوسه می زدند و به دخترک امید به آینده می دادند.
.