خردمند، با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد، اما به او گفت که فعلا وقت ندارد، راز خوشبختی را برایش فاش کند. به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر، نزد او بازگردد. اما پیش از رفتن مرد جوان، قاشق کوچکی را به دست او داد و در آن مقداری روغن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش، این قاشق را در دست داشته باش و نگذار روغن آن بریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد، نزد خردمند برگشت. مرد خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق پذیرایی را دیدی؟ آیا باغی را که استاد باغبان، ده سال صرف آراستن آن کرده است، دیدی؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است، در کتابخانه ملاحظه کردی؟ مرد جوان با شرمندگی گفت: هیچ ندیدم. تمام حواسم به چند قطره روغن در قاشق بود تا نریزد. خردمند گفت: خوب، پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن ساکن است، بشناسد. مرد جوان برگشت و بار دیگر با اطمینان شروع به گردش در کاخ کرد. وقتی پیش خردمند برگشت، همه چیز را موشکافانه برای او تعریف کرد. خردمند گفت: پس از آن چند قطره روغن که به تو سپردم، چه شد؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها ریخته اند. آن وقت خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که می توانم به تو کنم، چنین است.
نکته: راز خوشبختی در این است، که همه ی شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه هرگز چند قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. یا تمام زیبایی ها را درک کنی، ولی عزت و انسانیت خود را فراموش نکنی.