رمان بازنده

“بابک”

مشتمو محکم میکوبم روفرمون لکسوس کوپه ام…امروز ازبس حرف زدم سرم داره میترکه، واسه ماشین جلویی دستمو روبوق میزارم…کمی میره کناروسرشو از شیشه بیرون میاره وشروع میکنه به دری وری گفتن اعصابم از دست طلبکارها به حد کافی خرد هست که سر این مرتیکه خالی کنم ولی بی اعتنا، صدای جیغ لاستیکهای ماشینمو درمیارم وازکنارش باسرعت رد میشم…امشب آخرین شبی که بالکسوس عروسکم هستم فردا برای پاس کردن یکی ازچکهام مجبورم بفروشمش.صدای موبایلم درمیاد…باز بهاره…دلم نمیاد جوابشو ندم.

_الو سلام بهار.

_سلام…چرا جواب نمیدی؟میسکالهاتو دیدی؟از صبح صددفعه زنگ زدم.

_ببخشید …حق باتو…باور کن مشغول سرو کله زدن با طلبکارها بودم.پرهام چطوره؟فسقلی دایی چیکار میکنه؟

_خسته نباشی…پرهام وبچه هم خوبن…بابک یه خواهش میکنم رومو زمین ننداز باشه؟

_شما جون بخواه آبجی جون.

_جون پیشکشت…میشه امشب واسه شام بیای اینجا؟

_ساعت هشته عزیزم…الان برم خونه یه دوش بگیرم حاظر بشم میشه نه تابرسم خونتون شده ده، دیرمیشه ها.

_بابک بهونه نیار دیگه مگه الان بیرون نیستی…خوب سر خرو کج کن بیا خونه ما…

_آخه ازصبح عرق کردم بو گند میدم.

_یه خرده اسپری خالی کن روت پاشو بیادیگه…

_چشم…چیزی نمیخواین؟

_نه فقط خودتو بردار بیار.

_باشه پس میبینمت.

**********

توی راه واسه بچه بهار یه خرس پشمالو میخرم وبه توصیه بهار خودمو بااسپری خفه میکنم ووارد آپارتمانشون میشم…همینکه پرهام شوهر بهار دروباز میکنه میفهمم چه گوهی خوردم…همه اینجا جمعن.از اقوام نزدیک مابگیر تاخونواده پرهام.

پشت در خشکم میزنه…پرهام باهام روبوسی میکنه وبه زور وارد خونه میشم.باهمه سلام واحوالپرسی خشکی میکنم…مامان وبهار رو نمیبینم، ازتو جمع بهرام برادر بزرگترم بلند میشه ومیاد سمتم وباهام روبوسی میکنه…ماسه تا خواهر وبرادر ازبچگی هوای همدیگرو داشتیم وهیچوقت چیزی نتونست بینمون فاصله بندازه…حتئ جانبگیری های غلط پدرومادرمون.بابا جواب سلامم رو آهسته جواب میده و روشو برمیگردونه ،خودشو مشغول حرف زدن با پدر پرهام نشون میده…بهرام دستمو میکشه ورومبل گوشه اتاق میشینیم وباصدای آرومی میگه:بشین اینجا ببینم…خبری ازت نیست…میدونی چند وقته ندیدمت.دیگه سربه ما نمیزنی؟

_شرمنده داداش…بدجور درگیر کارم هستم…

_شنیدم اوضاعت کیشمیشی شده…چرا چیزی به مانمیگی؟

_ممنون…خودم دارم حلش میکنم.

_چراتعارف میکنی بابک؟

_تعارف نمیکنم داداش گفتم که داره حل میشه.
#part1
باصدای بهار حرفمون قطع میشه…بهار بازن بهرام ازاتاق دختر کوچولوش بیرون میان وبهار مثل همیشه بادیدن من صداشو سرش میندازه وباخنده سمتم میاد، بااخم بقلش میکنم ودم گوشش میگم:بعدا حسابتو میرسم.

بهار چشمکی میزنه وبچه شو توبقلم میزاره، بامریم زن بهرام احوالپرسی میکنم.نوزادبهار باچشمهای باز بهم خیره میشه.

_میگم بهار اونروز توبیمارستان چشمهاش بسته بود.

_آره میبینی چشمهاش اصلا به من نرفته…مثل چشمهای پرهام عسلیه.

زیر لب میگم کاش سبز بود…صدای مامان دم گوشم میپیچه.

_از این آرزوها واسه بچه خودت بکن.

_سلام مامان!ندیدمت معلوم هست کجایی؟

_سلام… آشپزخونه بودم.

ازلج بابام محکم توبقلم میگیرمش ولپشو میبوسم مطمئنم بابا الان داره حرص میخوره…آخه خوشش نمیاد توجمع مامان یابهارو ببوسیم…حاجی فرهنود دیگه!!

“ترانه”

زیر گازو روشن میکنم مشغول سرخ کردن کتلتهای ناهار فردا خودمو مامان میشم.
مثل هرشب صدای گیتار وآواز پسرهای همسایه درمیاد…دوتاشون صدای کلاغی دارن ولی انصافا یکیشون خیلی خوب میخونه…از شانس خوب منم اون میخونه.
صداش لابلای سیمهای گیتار میپیچه ومنو دقایقی ازخودبیخود میکنه…همه مشکلات وسختیها حتئ کتلتهای توماهیتابه روفراموش میکنم ،خودمو تو دشت بزرگ وزیبایی میبینم…درست مثل خوابی که دیدم سرم رو پاهای کسیه که قلبش برای من میطپه،به چهره اش نگاه نمیکنم چون هنوز نتونستم چهره ای براش تجسم کنم.آروم دستشو روموهام میکشه ومنو به خلصه عجیبی فرو میبره.با بوی سوختگی که زیر بینیم میپیچه چشمهامو باز میکنم…وای ی ی ،تمام کتلتهام سوخت.

حالا باید ازاول مایه کتلت درست کنم.
#part2
“بابک”

هرچی سعی میکنم موبایلمو نزنم تودیوار نمیشه…بانهایت خشمم به کنج دیوار میکوبمش وکفتار آشغالی نثار عطایی میکنم.موبایلم چندتیکه میشه،
فکر کنم صداش به بیرون هم رفته باشه عصبی گوشه تخت میشینم دستمو روصورتم میکشم، به فاصله پنج دقیقه بهار میاد تو.

_چراتوتاریکی نشستی؟

_خاموشش کن .

چراغ روخاموش میکنه ومیاد کنارم میشینه.

_چی شده بابک؟صدای چی بود؟

_هرچی به این یارو عطایی میگم یه ماه فرصت بده…توگوشش نمیره وحرف خودشو میزنه…

_طلبش چقدره؟

_زیاده…این چکش یه پونصدتایی میشه.

_من پنجاه میلیون پس انداز دارم…

_نه اصلا حرفشم نزن…فردا چکشو پاس میکنم…فقط میخواستم جنسهامو زیر قیمت ندم دیگه مجبورم کرد حیوون پس فطرت.

دلم میخواددیه جوری بحثو عوض کنم…لحنمو کمی شوخ میکنم،بازوشو فشار میدمو میگم:خوب تک افتادیم…حالا موقع تسویه حسابه…ببینم توواسه چی منو اینجا کشوندی؟

_آی آی ول کن بابک…میدونستم اگه بگم همه اینجان نمیای…آخه جشن نامگذاری سوگول بود.

دستشو ول میکنم وباخنده میگم:پس آخرش اسم این جقله دایی رو گذاشتین سوگول؟

_آره…قشنگه؟

_عالیه.

مامان هم کمی بعد میاد تواتاق واونم چراغو روشن میکنه.

_چراشما دوتا چپیدین این تو؟زشته…بیاین بیرون.

_چشم مامانی… بابک کمی سرش درد میکنه، الان میایم.

مامان نگاهی به گوشی آش ولاش شده وحال خراب من میندازه ومیاد روبروم.

_مامان جان چرا لج میکنی وخودتو داری ازبین میبری.جلوی ضررو ازهرجا بگیری منفعته،بابات که راضی شده…

از سرجام باناراحتی بلند میشم وسط حرفش میپرم وباصدای آهسته ولی عصبانی میگم:تمومش کن مامان…بابا به چی راضی شده…برم به گوه خوردنش بیافتم تاچکهامو پاس کنه؟

_خوب پدرته…چی میشه به این بهونه ازش یه معذرت خواهی هم کنی؟

_مگه مقصر من بودم؟؟؟توبازار سکه یه پولم کرد…خودتون که شاهدید چه جوری پرتم کرد ازخونه بیرون…

_ خودشم فهمیده چه اشتباهی کرده..هردوتون مقصرید ولی خوب بابات بزرگتره…توبیا یه معذرت خواهی کوچیک کن تا از این وضعیت خلاص شی.قیافتو توآیینه دیدی؟ازبس حرص خوردی پای چشمت چال افتاده.

_شما نگران من نباشید این گندیه که خودم زدم یه جوریم جمعش میکنم.

کتمو ازروی تخت برمیدارم وجنازه گوشیمو ازروی زمین…سریع گونه هردوشونو میبوسم از بهار معذرت خواهی میکنم وبه اصرارهاش برای موندن توجهی نمیکنم وجلوی چشمهای غمگین هردوشون بعد خداحافظی کردن از همه میزنم بیرون.
#part3
به خونه زوال دررفته مقابلم نگاه کاملی میکنم…ازاین به بعد باید تواین خونه درب داغون زندگی کنم…یاد آپارتمانم میافتم اونم امروزوفرداست که مثل ماشین فروخته بشه…آه بلندی میکشم…بنگاهدار کلید خونه رو داره دروباز میکنه وباهم داخل خونه میریم…
حیاط قدیمی باکاشی های لقودرختهای لخت ،باغچه های نامرتب ازاین بهترنمیشه خونه رو زیر ورو هم کنم کسی متوجه نمیشه.به خونه ایوون دار پشت سرم نگاه گذرایی میکنم،پیرمردی روی مبل رنگ ورورفته ی توتراس مشغول دیدزدن ماست،وای خداکنه طرف آلزایمری باشه وگرنه بااین چشمهای فضولی که من پشت این عینک میبینم کارم زاره.سرمو براش تکون میدم وبنگاهدارم ازدور سلام میکنه.به زیرزمین من میرسیم.

_این پیرمرده کی بود؟

_صاحبخونست.

_آهان…مشکلی نداره خونشو به مجرد اجاره میده؟

_نه.

_کمتر کسی پیدا میشه خونه به مجرد اجاره بده.

_آره،شانس آوردی دیگه…به غیر ازتو سه تا پسر دانشجو هم تواون اتاق بقلی صاحبخونه زندگی میکنن.

_جالبه…

_به غیر ازشما جوونهاو صاحبخونه…دوخونواده هم تواین خونه زندگی میکنن پس لطفا مراعات یه سری کارها کنید

مرد کلیدمیندازه ودرو به زور باز میکنه،کلید برقو روشن میکنه وجلومن راه میافته بعد اینکه چندتا پله رو پایین میریم بایه صحنه داغون روبرو میشم…کلی وسیله کهنه تارک عنکبوت گرفته یه گوشه ریخته شده چندتا موش هم بادیدن ما ازلابلاشون فرار میکنن.مرد دست وپاشو گم میکنه ومیگه:مطمئن باش اینارو تافردا بیرون میریزن…نگران این موشها هم نباش میگم چندجا چسب موش وتله بزارن.

بااینکه توخونواده پولداروسرشناسی بزرگ شدم ولی اصا اهل سوسول بازی نیستم، ازبچگی عشقم بازیهای کرو کثیف بودم.یادمه تو باغ پدربزرگم،دنبال گربه ها می افتادم وتولونه موشها چوب میکردم،بعد هرگل بازیم یه کتک مفصل ازبابا میخوردم…پس وضعیت الان نبایدبرام چندش آور باشه.باید تمرکزمو روی گنج بزارم…فقط خداکنه توهمین زیر زمین باشه.

_مهم نیست…فقط زودتر این آت وآشغالها ریخته بشه بیرون تامن چندتا تیکه اسبابمو بیارم اینجا.آخه مهلتم تموم شده وصاحبخونه داره بیرونم میکنه…
#part4
_اصلا به بچه ها میسپرم همین امشب بیان ایناروبریزن بیرون…خوبه؟

_ممنون.

بعداز اینجا باید برم پیش مرتیکه عطایی…لامصب باحرف زدنم قانع نمیشه فقط پولو میشناسه.هرجور شده باید ازش بخوام برای هفته دیگه چکهامو تمدید کنه ودست شرخر نده.

“ترانه”

غروبه…سرکوچه از سرویس پیاده میشم…حال خرید کردن ندارم.سرموپایین میندازمو سمت خونه میام…دم خونه یه وانتی مشغول بار زدن ضایعات توزیر زمینه…پس مستاجر جدید داره میاد.
زهرا خانوم همسایه فضولمون مشغول نظارت به کاره…بادیدن من دهن بیش ازحد گشادشو بازمیکنه لبخندی میزنه ومیگه:سلام ترانه جون…

_سلام…

_مثل اینکه مستاجر جدید داره میاد!امروز ازپشت پنجره دیدم…یه پسر جوونه،اون سه تا کم بودن اینم اضافه شد.این پیرمرده معلوم نیست دنبال چیه اینجارو کرده پاتوق جوونها نمیگه اینجا خانواده زندگی میکنه.

_به ماچه خونه خودشه اختیارشو داره…ببخشید من برم تو خسته ام.

_برو عزیزم…خسته نباشی.

متوجه میشم ازدستم دلخور شده ولی اگه پیشش میموندم تاشب برام وراجی میکرد…هوا کم کم داره سرد میشه،آقای صبوری صاحبخونمون کتشو روی دوشش انداخته وسرجای همیشگیشه.تواین سرما نمیدونم چرا نمیره توخونش!!

سلامی میکنم که بالبخند جوابمو میده.این پیرمرد همیشه کم حرفه ومعمولا با سر جواب آدمو میده…اینجا دراصل یه خونه قدیمی بوده باکلی اتاق.خونه ماهم سه تا اتاق تودرتو که یکیش آشپزخونه وحموم دستشوییه،دوتادیگه هم خواب وپذیرایی…وارد خونه رنگ ورو رفتمون میشم مامان مثل هرسال میل وکاموا به دست گرفته ومشغول بافتنیه…بادیدن من عینکشو کنار میزاره ولبخند قشنگی میزنه که خستگیمو فراموش میکنم.

_خسته نباشی دختر گلم.

_سلام…مرسی مامان جون.باز دست به کارشدی؟

_آره…چیکار کنم تاتوبیای حوصله ام سرمیره.

_ازدست شما…اینجوری نمره عینکتون بالا میره.

_چشمهای من دیگه عمرشونو کردن.بیرون سروصداست چه خبره؟

_دارن خنزل پنزل زیر زمینه رو خالی میکنن …مثل اینکه قراره مستاجر جدید بیاد…
کنار مامان میشینم وسرمو روی پاش میزارم…عینکشو از روچشمش برمیداره،زل میزنم به چشمهای خسته اشو میگم:به امید خدا امسال دیگه از اینجا میریم…میریم یه جای بهتر.

_راضی نیستم دخترم…تو خودتو داری بخاطر من به آب وآتیش میزنی.

_من هرروز میرم سرکاروبرمیگردم این چه به آب وآتیش زدنیه؟

_همینکه مثل دخترهای دیگه فکر جوونی کردن نیستی،از بس به فکر مریضی منی خودتو فراموش کردی.سرتو روبالش نزاشته ازخستگی خوابت میبره،اصلا به سرووضعت نمیرسی…باکهنه هات سرمیکنی که یه وقت پول خرج نشه…اینها عذابم میده ترانه.
#part5
مامان سعی میکنه مانع ریختن اشکهاش بشه…سرمو ازروپاش برمیدارمو با دلخوری نگاهش میکنم.دستهاشو میگیرم وبوسه ی روشون میزنم.

_این چه حرفیه مامان…همه زندگی من تویی.

_نمیخوام همه زندگیت یه پیرزن همیشه مریض باشه…توباید به فکر آینده خودت باشی.

نمیتونم ناراحتی مامان روببینم حس شیطنتم گل میکنه کمی قلقلکش میدم که وسط گریه کردن میزنه زیر خنده.منم بامامان میخندمومیگم:وااا…مامان توکجا پیری؟ماشالاه از منم جوونتر وخوشگلتری.

_زبون نریز پاشو لباسهاتو عوض کن دست وروتو بشور.

_چشم.

“بابک”

ساعت از دوازده گذشته خسته وکوفته میرسم خونم.بالاخره عطایی بامنت راضی شد یه هفته دیگه صبر کنه…امروز فهمیدم مرتیکه کل چکهامو ازدست طلبکارها بیرون کشیده،البته این به نفع منه اینجوری فقط با خود لاشخورش طرف هستم.
باید هرچه زودتر کارمو تواون خونه شروع کنم… اینجاهم وسایل ضروریمو جمع میکنم وبقیه شو میفروشم…کل کارهاداره به سرعت پیش میره فقط فکر اینکه گنجی درکار نباشه اذیتم میکنه.
من همه امیدم به این گنجه اگه نباشه کل معادلاتم بهم میریزه…خوب یادمه موقع تقسیم ارث ومیراث همه میگفتن بخش بزرگی از اموال آقاجون نیست.کسی هنوزم ازاون اموال خبری نداره فقط من میدونم کجاست.خود آقاجون قبل مرگ گفت چندوقت پیش به اون خونه سرزده وگنجش هنوز اونجا بوده،یکی نیست بگه آخه آقاجون خدا رحمتت کنه بیکار بودی…اینهمه بانک هست آخه واسه چی پولهاتو بردی اونجا گذاشتی،اونجاهم شد جا؟؟

یه مدت اززندگی مرفه خبری نیست.امشبو باید کمی خوش بگزرونم آخرین شیشه شامپاینمو از کابینت بیرون میارم.ته گیلاسو پرمیکنم وسرمیکشم…گیلاسهای بعدی سرمو داغ میکنه،فشار این مدت به اضافه مستی میشه و شروع میکنم به چرت وپرت گفتنو فحش دادن…به عطایی فحش میدم که بااین چکهاش دهنمو سرویس کرده،به بازار خراب که با نوسانش منو کوبوند زمین،به بابام که معلوم نیست چیو میخواد ثابت کنه…عکس خونوادیگمون رودیواره مال عید سه سال پیشه.هممون تواین عکس داریم میخندیم،بابا لبخند قشنگی رولبشه زل میزنم بهش وفریاد میزنم:حاجی فرهنود بهت ثابت میکنم من بازنده نیستم..بازنده نیستم…نییییستم.
درآخر به سلامتی خانوادمو وشادی روح آقاجون کل شیشه رو میرم بالا.
#part6
@romansis
مغزم از شدت درد داره ازدهنم بیرون میزنه این موبایلمم بیخیال نمیشه ویه سره زنگ میخوره،دست میکشم به هرطرف تاپیداش میکنم…چشمهامو به زور بازمیکنم واززیر تخت بیرون میارمش.بادیدن شماره دفتر پوف بلندی میکشم.ساعت دهه مثلا امروز ساعت هشت قرار داشتم.بیخیال جواب دادن به منشی میشم واز روی تخت پایین میام…سردرد امونمو بریده دیشب خیلی زیاده روی کردم. دوتامسکن میندازموقهوه ساز رو تو برق میزنم…باخودم میگم یادم باشه اینو باخودم ببرم.

دوش فوری میگیرم وقهوه به دست لباسامو میپوشم…سوار آسانسور میشمو سمت پارکینگ میرم…لعنت به بی حواسی من تازه یادم میافته ماشینمو فروختم…جای خالیش تو پارکینگ خودنمایی میکنه…عیب نداره به زودی یه بهترش جاشو پر میکنه.
مجبورم چندوقتی بی ماشین سر کنم…توتاکسی تابه دفتر برسم این منشی کنه بی خیال نمیشه،لعنتی بهش میگم و رد تماس میزنم.

******

همینکه پام به دفتر میرسه باتوپ پر بالای سر منشی بخت برگشته میرم که درحال ورانداز کردن خودش توآیینه است وحواسشم اصلا به من نیست.

_خانم رهنما شما دستتون روی دکمه ردیال گیرکرده؟

_ببخشید؟؟؟؟سلام آقای فرهنود…

_خانم وقتی میبینید جواب نمیدم چرا باز تماس میگیرید؟

_شرمنده…تاساعت نه که بخاطر قرارتون بانماینده کنکو زنگ زدم…ساعت ده به بعدم از حجره پدرتون تماس گرفتن.

_پدرم؟چیکار داشتن؟

_آقای محمودی بود…گفتن کار مهمی دارن سری بهشون بزنید.

این مرتیکه هم واسه من شاخ شده تادیروز پادو بابا بود دو روزه دفتر ودستک گرفته دستش هوا ورش داشته.تقصیر بابا که اینا رو گنده میکنه.

_محمودی غلط کرده…دوباره زنگ زد بگو اگه کار داره خودش بیاد پیشم.شماره نماینده کنکو روهم بگیر وصل کن به اتاقم.

چند قدم سمت اتاق میرم وباز برمیگردم سمت میز منشی.

_راستی خانم رهنما،فیش حقوق عقب افتاده خودتون وبقیه رو چاپ کنید وبیارید اتاقم.

_حقوقها رومیخواید بدید آقای فرهنود؟
#part7
_آره…باهمتون تسویه حساب میشه…دفتر به مدت یه ماه تعطیله.

_یعنی کاملا ورشکسته شدین؟ماهم اخراج میشیم؟

_یه جورایی بله.

منشی باناامیدی بهم نگاهی میکنه،سرم به اندازه کافی درد میکنه تا قیافه ماتم زده اینم منو یاد بدبختیام ننداخته میچپم تو اتاقم…باورشکستگی کامل فقط یک ماه فاصله دارم،باید هرچه زودتر دست به کاربشم.کارهای نهایمو تو دفتر چک میکنم بامابقی پول جنسهای توانبار باکارمندها تسویه حساب می کنم وبقیشو توحساب جدیدم میزارم بعدش وارد سرزمین گنجم میشم.

*********

“ترانه”

حلقه نازک طلایی رنگ رو تو انگشت حلقه چپم میکنم ومنتظر سرویس میشم.بارون نم نم میباره و قطره هاش روی چادرم می افته..خیس شدن زیر بارونو دوست دارم بخاطر همین هیچوقت چتر نداشتم.
مینی بوس سرویس کارخونه جلوی پام نگه میداره،من تویه کارخونه ی تولید غذاهای نیمه آماده کار میکنم،سوار که میشم الهه باچهره گرفته وعصبانی نگاهم میکنه…چادرمو جمع میکنم وکنارش میشینم.

_سلام…دیروز چرا نیومدی؟

_سلام…واقعا که ترانه به توام میگن دوست؟…خوب یه زنگ میزدی میدیدی زنده ام یامرده.

_ببخشید انقدر مشغله فکری دارم که بی اهمیت ترینش تویی.

_من بی اهمیتم؟خیلی بی شعوری…

_شوخی کردم،جدی نگیر…تویکی از بااهمیت ترین افراد فکرم هستی…شبها قبل خواب فقط به تو فکر میکنم.

_آفتاب امروز از کدوم طرف دراومده ترانه خانم بامزه شده.

_نمیبینی عزیزم…امروز هوا ابری بااندکی بارندگی.

_اینار ول کن خانم کارشناس هواشناسی نمیپرسی دیروز چرا نیومدم؟

_لازم نیست بپرسم… آهنگ نزده خودت میرقصی…مگه نه؟

پقی زد زیر خنده وسرشو به علامت آره تکون داد…از سرخوشی بیش ازحدش میفهمم دیروز بانامزدش بوده…خنده ام میگیره.

_دیروز باحسین بودم…رفتیم حلقه هامونو گرفتیم.

_مبارکه…به سلامتی.

_ممنون چرامیخندی؟

_قبل اینکه بگی ازقیافت حدس زدم باحسین بودی.

_چطور؟

_آخه بیش از حد خرکیف به نظر میرسی.

_ هرچی خوشت میاد بهم بگو.امروز خیلی حالم خوبه ونمیزارم پارازیتی مثل تو خرابش کنه…من که واسه عروسی میترا دارم لحظه شماری میکنم،توچی؟

_چرا انقدرذوقی که واسه عروسی میترا داری واسه عروسی خودتون نداری!!؟؟
#part8
_آخه عروسی ما که معلومه چه جوری سروتهش هم میاد ولی مال اونا یه چیز دیگه است…از چند ماه پیش توفکر خرید لباسش از خارج بوده وکلی پزشو داده…

میترا دوست مشترک من والهه است…اونم توکارخونه کار میکنه البته اون توبخش آزمایشگاه کارمیکنه و مثل ماکارگر نیست.بی تفاوت به الهه میگم:چه دل خوشی داری…من که ازهمون اول گفتم معذورمو نمیتونم بیام.

_غلط کردی…دست نامزد خیالیتو میگیری ومیای…بالاخره این آقاتونو نمیخوای نشونمون بدی؟ترانه نکنه بخاطر این پسره سیریش علی دروغ گفتی نامزد کردی؟

آه از نهادم درمیاد…درست زد به هدف از چند وقت پیش سرپرستمون بهم گیر داد که بیاد خواستگاری،منم برای اینکه بی خیالم بشه حلقه بدلی تو دستم انداختمو به همه گفتم نامزد کردم واسمشم احسانه…ولی مثل اینکه داره دروغم رو میشه.

_نه چه دروغی…فقط احسان صبح تا شب کار داره وحسابی سرش شلوغه.

_خوب چی میشه یه روز بی خیال کارش بشه…درضمن عروسی میترا حتما تویه روز تعطیله.

_لطفا توام مثل میترا گیر نده…کوحالا تاسه هفته دیگه.

_خواستم توجیهت کنم تا مثل دفعه های قبل مارو نپیچونی.

_باشه.

لبخندی به الهه میزنم وتودلم میگم:تااون موقع یه بهونه دیگه واسه در رفتن از دست شما جور میکنم.

*******

“بابک”

لباسهاو وسایل ضروری وبه اضافه اسناد ومدارک دفتر رو توی چمدون بزرگی میزارم،کل خرت وپرتهامو تو سه تا کارتن جامیکنم.برای آخرین بار تو خونه چرخی میزنم تا چیزی جانزاشته باشم…دل کندن از اینجا برام سخت نیست…چون من هیچوقت وابسته جایی نمیشم.فقط تفاوت اون موش دونی بااین آپارتمان لوکس کمی آزار دهنده است.
#part9
بالاخره از آپارتمان شیکم دل میکنمو خرت وپرتهامو با آژانسی میبرم اون سرشهر…بادیدن خونه لبخند شیطونی میزنم.

صاحبخونه مو تووضعیت دفعه قبلش میبینم…سرمو ازدور براش تکون میدم که با لبخندی اونم سرشو تکون میده…جعبه هارو یکی یکی سمت زیر زمین میبرم که زن سبزه رویی باچادر گلدار و دهن بیش از حد گشادی جلوم ظاهر میشه.

_سلام…خسته نباشید.

_سلام…مرسی.

_شما مستاجر جدیدید؟!

_بله…

_تنها زندگی میکنید؟

_بله…

از طرز حرف زدن بازوبسته کردن چادرش فهمیدم زنه ازاون آویزونهای فضوله…پیرمرده کم بود اینم اضافه شد…کارم دراومده.
انگشت اشاره اش دری رو نشونم میده ومیگه:ماهم اینجا زندگی میکنیم…به هرچی احتیاج داشتین بگید…یه وقت تعارف نکنیدااا.

_چشم…این جعبه سنگینه…میتونم برم؟

_بفرمایید.

خدا به فریادم برسه، اگه آقاجون توزمین دفنش کرده باشه بااین جماعت چه طوری میخوام پیداش کنم.سه تا جعبه وچمدونمو میبرم زیر زمین…به زیر زمین خالی از وسایل نگاهی میندازم…سرمو میخارونم باخودم میگم:به این فکر نکرده بودم حالا من امشب چه جوری اینجا سرکنم؟

این بی فکریام آخرش کار میده دستم…تاشب باید مشغول گشتن بشم وامشب رو برم خونه بهار.فردا هم یه فکری برای این خونه لخت بکنم.

کاپشنمو ازتنم میکنم ومشغول میشم.

“ترانه”

مشغول تمیز کردن نوار نقاله هستم…بوی گند توتون توفضا میپیچه…حالم ازاین بو بهم میخوره چون چند ثانیه بعد سروکله مهندس حقیقت پیدا میشه خداکنه از کارم ایراد نگیره.

خودمو مشغول به کار نشون میدم که صداشو از دور میشنوم.

_خانم افروز…بیاین اینجا.

نمیدونم امروز چرا فکرهام درست از آب درمیاد اون از مشکوک شدن الهه اینم ازمهندس.

_بله آقای مهندس؟

_خانم این لکه ها رودستگاه چیه؟

_تازه مشغول نظافت شدم…آخه دستگاه الان خاموش شد.

_این کار شما نیست…اگه از پسش برنمیاید بگید یکی دیگه رو جایگزینتون کنم؟
#part10
مردک سادیسم داره خوبه میدونه من به این اضافه کاری احتیاج دارم هربار میاد یه بهونه میگیره.دوست داره التماسش کنم ولی کور خونده…اخم میکنم وجدی میگم:شما آخر کار بیاین دستگاه رو تمیز تحویلتون میدم.

کمی نزدیکتر از حد معمول میشه بوی گند ریه اش آزارم میده ،با صدای آروم وشمرده میگه:چرا انقدر خودتو اذیت میکنی دختر…بااین بر ورویی که توداری کافی اشاره کنی تا دیگه دست به این آت وآشغالها نزنی.خودم ساپورتت میکنم…نظرت چیه؟

از حرفش شرم وترس وجودمو میگیره…این اولین باریه که همچین پیشنهادی میکنه.دندونهامو روهم فشار میدم، نمیتونم نگاههای هرزه شو تحمل کنم.پیش بندمو در میارم میکوبم جلوی پاش وسمت رختکن میرم وبعدعوض کردن لباسهام از کارخونه بیرون میام…باید فکر اضافه کاری رو ازسرم بیرون بریزم.شانس منه که مسئول شیفت شبه نمیشه بااین مرتیکه هیز یه جاباشم.

********

نایلونهای خریدمو توی دستم جابجا میکنم ونگاهم به دستهام میافته که ازخشم دسته نایلونو مشت کردم،من به اون پول احتیاج داشتم صداقت به چه حقی این پیشنهاد کثیف روبه زبون آورد؟حالا باید واسه بعداز ظهرها دنبال یه کار دیگه بگردم.
غرق حرص خوردن از دست صداقت هستم که سرم با چیزی برخورد میکنه…تعادلمو ازدست میدم کم میمونه عقب برم بخورم زمین که دستهایی دورم حلقه میشه وکمرمو میگیره،سرمو بالا میارم تا ببینم کی مانع افتادنم شد.

“بابک”

هوا روبه تاریک شدن میره،دست از کار برمیدارم.بااین وسایلی که من دارم نمیشه زمین کند.خاک لباسمو میتکونم ودرزیر زمین رو محکم قفل میکنم.از در خونه میخوام بیرون بیام ازکوچه یکی قبل من درو باز میکنه.پسر بیست وچندساله ای با نون سنگکی داخل حیاط میشه…بوی نون سنگک تازه گرسنگیمو بیشتر میکنه،خیلی وقته نون سنگک نخوردم.پسر بادیدن من کمی ازکنار در فاصله میگیره.باید باساکنین این خونه زودتر آشنا بشم پس دستمو به طرفش دراز میکنمو میگم:سلام من مستاجر جدیدم…شما هم اینجا زندگی میکنید؟درسته؟
پسر با صمیمیت بیش از حدی دستمو فشار میده وبالبخند جوابمو میده:سلام…خوشبختم…بله من با دوتا ازدوستام.اسم من صدرئ…

_خوشبختم منم بابک هستم.
#part11
بعداز سوال وجوابهای معمولی درباره کارودرس با صدرئ خداحافظی میکنم وازخونه بیرون میام…هنوز یه کوچه فاصله نگرفتم یه دختر چادری با سر پایین انداخته بی توجه به من میاد تودلم…مثل گنجشهایی که به شیشه میخورن گیج میزنه ومیخواد عقب عقب بره محکم میگیرمش توبقلم.
ازبس سرگرم طلبکارهاو بدهی ها بودم که خیلی وقته باکسی رابطه نداشتم فقط همین یه آغوش کافیه تا گر بگیرم…گرمای تنشو حتئ میتونم از زیر لباساشم حس کنم.سرشو آهسته بالا میاره،بادیدن چشمهاش بدتر آتیشی میشم…یه جفت سبز شفاف بهم زل زده ،لامصب رنگ چشمهاشم همونیه که من میخوام.
دست خودم نیست نمیتونم ولش کنم …به زور خودشو از بقلم جدا میکنه.حرفی نمیزنه بااخم خوردنی منو نگاه میکنه سعی میکنه بانایلونهای خریدش چادر روی سرشو مرتب کنه که همشون روی زمین ریخته میشه.

سریع شروع به جمع کردنشون میکنه…کنارش میشینمو کمکش میکنم وهمونجوری میگم:چرا جلوتو نمی بینی خانوم؟

_من حواسم نبود…شما که جلوتونو میدید چرا بهم خوردید؟

اصلا نگاهم نمیکنه ولی من باچشمهام قورتش میدم صورت قشنگشو جز به جز میگزرونموبه لبهای خوش فرمش میرسم نفسمو بیرون میدموباپوزخندی میگم:انقدر تند راه میرید که اصلا ندیدمتون.

کل خریدش جمع میشه کیسه رو دستش میدم تشکر خشکی میکنه وبه راهش ادامه میده…چه دختر مغرور وجذابی بود…به راه رفتن باوقارش نگاه میکنمو باخودم میگم:شانس منه دیگه اون زن دهن گشاد هیز همسایه ام باشه نه همچین هلویی.
#part12
صبح زود از خونه بهار بیرون زدم…روزها برام اهمیت داره نباید الکی هدرشون بدم…تخت وموکت دست دومی از سمساری برای زیر زمین پیدامیکنم،یه مقدار ابزار هم واسه کندن زمین میخرم وبرمیگردم زیر زمینم…خیلی بی سرو صدا مشغول کندن زمین میشم.

“ترانه”

دستم به کار کردن نمیره…از رفتار دیروز حقیقت هنوز اعصابم خرده.سرپرستمون یاهمون علی بالای سرم میاد وبانگرانی میپرسه:چیزی شده خانم افروز؟مثل اینکه حالتون خوب نیست؟

_نه خوبم…

_اگه میخواید یه کم استراحت کنید تا حالتون جا بیاد.آخه رنگتون پریده!!

صدامو کمی بالاتر میبرم وبااوقات تلخی میگم:گفتم که حالم خوبه…ممنون از لطفتون…

_باشه…هرجور راحتین.

علی دمق از کنارم میره والهه که کمی اون طرف تر ازمن مشغوله نزدیکتر میشه ومیگه:امروز چته تو؟

_چی شده؟چرا امروز همه حال منو میپرسن؟

_بخاطر اینکه سگ شدی وپاچه همرو میگیری… بنده خدا مگه چی گفت؟فقط نگرانت شد اونجوری ضایعش کردی.

_میخوام نگرانم نشه…اصلا اون کی هست که به خودش این اجازه رو میده دم به دقیقه دوروبرم میپلکه؟

_یه عاشق دل خستست.

خودش باگفتن حرفش میزنه زیر خنده.

_الهه نخند…

_میگم ترانه بیا جواب مثبت به همین علی بده،این طفلک ازاون نامزد خیالیت خیلی بهتره ها…
#part13
_کوفت صداتو بیار پایین…بقیه هم شنیدن.

همون لحظه که مشغول سرو کله زدن با الهه هستم گوشیم توجیبم میلرزه…یه پیام از طرف ریحانه است…حالم امروز خیلی خوش بود اینم اضافه شد.اصرار داشت منو حتما ببینه.براش نوشتم بعدکار میبینمش.پیام رو فرستادم وگوشیمو توجیبم گذاشتم.یعنی چی کار داره باهام؟

********

کمی از کارخونه دورتر پژو دویست وشیشش پارک شده…اطرافمو نگاه میکنم تا کسی منو ندیده باعجله سوار ماشین میشم.

مثل همیشه آرایش غلیظی کرده وبوی ادکلن تندش اذیتم میکنه،لباسهای مارکش تن خوش استایلشو جذابتر کرده…کمی خم میشه وگونمو باخوشحالی میبوسه…بی تفاوت وخیلی خشک بهش میگم:خوب چی کارم داشتی؟

_نمیخوای حالمو بپرسی؟مثل اینکه بعد مدتها همدیگرو دیدیما.

_حال توکه مثل همیشه خوبه.

_توام مثل همیشه توپت پره.

اخمی بهش میکنم ورومو برمیگردونم بسته کوچیکی روی پام میزاره ومیگه:تولدت مبارک.

_ممنون…کاملا فراموش کرده بودم.

موبایلش زنگ میخوره ومشغول حرف زدن میشه …حرفاشو میکشه وناز وعشوه چاشنی صداش میکنه.به کادو نگاه میکنم ونزدیک بینیم میبرمش،باز نکرده میتونم حدس بزنم عطر کوکو شنله،وقتی دبیرستان میرفتیم دوست پسرش یه شیشه براش خریده بود منم قایمکی به خودم میزدم یه روز فهمیدودعوای بدی باهم کردیم آخرش مامان شیشه روتوحیاط شکست وهردمونو کتک زد…پس یادش نرفته بود!!کادوشو روی داشبورد میزارم و به صورتش دقیق میشم…سبز چشمهاش مثل بچگیمون نیست،قهقه هاش موقع حرف زدن اعصابمو به بازی میگیره،این رنگ ولعابی که صورتشو پوشونده حال بدمو بدتر میکنه.بغضم میگیره وقتی میبینم خواهرم برای مردغریبه ای دلبری میکنه وباناز باهاش صحبت میکنه.این خواهر من نیست،خواهری که ثانیه به ثانیه بچگی کنارش گذشت،خواهری که ازجونمم بیشتر دوسش دارم.توباخودت چیکار کردی ریحانه؟؟…فضای ماشینش خفه ام میکنه…دلم میخواد زودتر ازپیشش برم.
حرف زدنش تموم میشه…متوجه نگاه من به خودش میشه.

_مامان چطوره؟

_مگه برات مهمه؟

_ترانه اینجوری حرف نزن…چرا باهام دعوا داری؟

_حرف دیگه ی نداری؟من میخوام برم…

_واسه خرج عمل مامان چیکار کردی؟جور شد؟

_آره…یه وام از کارخونه گرفتم،از صندوق مسجد محل هم کمک گرفتم…

چه دروغ شیرینی کاش واقعیت داشت…باوامم موافقت نشد وصندوق مسجد محل هم بهونه آوردن که صندوقشون خالیه…میدونستم جور کردن بیست وپنج میلیون واسه ریحانه کاری نداره…ولی دلم نمیخواست مامان باپولهای اون عمل بشه.نگاه مشکوکی بهم میندازه ومیگه:مطمئنی؟کم وکسری ندارید؟
#part14
_آره…خیالت راحت باشه…

_اینم واسه مامان.

کادو دیگه ای رودستم میده…هردوبسته رو میزارم صندلی عقبو میگم:دستت درد نکنه…ولی اینارونمیتونم ببرم خونه…اخلاق مامانو که میشناسی.

_خوب بگو خودت خریدی.

_مشکوک میشه…آخه انقدر گیر وگور داریم که پول واسه کادو خریدن نداشته باشم چه برسه اونم به کادو گرون خریدن.من دیگه میرم.

_بزار برسونمت…

_نه خودم میرم.

**********

“بابک”

عرق روی پیشونیمو پاک میکنم وبرای بار هزارم رحمتی به روح پرفتوح آقاجون میفرستم!…آخه مرد اینم فکر بود که تو داشتی؟واسه چی پول بی زبونو اینجا قایم کردی…دارم کم کم به این نتیجه میرسم گنج توزیر زمین نیست…گوشه به گوشه زمین ودیوارها رو چک کردم …هرجای مشکوک رو هم کندم ولی بی نتیجه بود…اگه توباغچه یا خونه یکی ازاین همسایه ها باشه چی؟چرامن همون موقع محل دقیقشو از آقاجون نپرسیدم!؟

غروب شده و ازصبح چیزی نخوردم،گرسنگی وخستگی بهم فشار میاره…بی خیال کندن میشم دست وصورتمو میشورمو از زیر زمین بیرون میام…وای خدای من…یه بار حرف دلمو شنیدی…دختری که دیروز اومد توبقلم اینجاست،پس اونم تواین خونه زندگی میکنه. متوجه من میشه وکمی پاسنگین میکنه وسرجاش میمونه…سلام بلندی از سر شناختنش میگم بی اختیار نیشم باز میشه ویه لبخند دختر کش براش میزنم که اونم توجوابم سلام آهسته ی میگه و خیلی بی اهمیت سمت خونشون میره…بدجور توذوقم میخوره.آخه همیشه دخترها سمت من میومدن وسابقه نداشته واسه جلب توجه دختری بخندم.

“ترانه”

پس مستاجر جدید همون پسری که دیروز نزاشت بخورم زمین…نمیدونم چرا همون لحظه که سرمو بالا گرفتم وبه صورتش نگاه کردم،خودمو بااین پسره رو تو رویا دیدم ،چهره اش روی چهره مرد رویاهام نقش بست؟!این پسر بااین نگاه هیز وازخودراضی اصلا شباهتی به مرد رویاهام نداره پس چرا بایه نگاه رفتم توخیالات؟؟
درومیبندم وپشت در میمونم…مامان متعجب نگاهم میکنه ومیپرسه:ترانه چیزی شده؟…چرا اونجا خشکت زده؟کفشهاتو دربیار بیاتودیگه؟

کفشهامو آهسته ازپام درمیارم وتوجاکفشی میزارمشون…نزدیک مامان میرم که هنوز سوالی نگاهم میکنه.

_خسته نباشی مادر…

_ممنون…شماهم خسته نباشین.

_هواکه امروز خیلی سرد نبود…چرا لپات گل انداخته؟

باحرف مامان دستمو روی گونه ام میزارم وخودمو توآیینه سرطاقچه تماشا میکنم…حق بامامانه گونه هام سرخ شده…یعنی بادیدن اون پسره این شکلی شدم؟من چه مرگم شده؟

مامان بانگرانی دستشو روی پیشونی وصورتم میزاره ومیگه:نکنه سرماخوردی؟

_نه ازصبح سرم دردمیکنه…فکر کنم بخاطر اونه.

_آخرش توخودتو ازپا میندازی دختر.
#part15
@romansis
_نگران من نباش مامان…مراقب خودم هستم.

_من مادرم نمیشه نگران نباشم…البته میدونم نگرانی من دردی رو دوا نمیکنه اونهمه نگران ریحانه بودم آخرش چی شد؟

میدونم باز میخواد خودشو ملامت کنه نارضایتی از خودش تونگاهش داد میزنه ، هردوشون دلتنگ هم شدن امروزازچشمهای ریحانه فهمیدم دلش پرمیزنه تا مامانو ببینه اینم ازمامان.برای دلداری دادن نزدیکش میرم.

_خوب میدونیدکاری که ریحانه کرد ازسربی پولی نبود…اون همیشه دلش میخواست بالا بالاها بپره…پس خودتو سرزنش نکن مامان.

_نه بی عرضگی از منه…من شما روبایتیمی بزرگ کردم ولی چه فایده…اون از ریحانه که نمیدونم چیکار میکنه ،کجاست،حالش خوبه یانه؟اینم ازتو که شب وروزتو واسه من داری ازبین میبری.

_اه مامان بس کن دیگه باز شروع کردیا…تا کارت به بیمارستان نکشه بی خیال نمیشی؟

باصدای تقریبا بلندمن مامان کمی آروم میشه عصبی از کنارش بلند میشم ومیگم:امروز دیدمش.

_کی؟کجا دیدیش؟

_بعد کار اومد دم کارخونه.

_چرا دیدیش؟مگه صد دفعه نگفتم سمتش نری؟

_وای مامان من سراز کارتو درنمیارم…ازیه طرف دلتنگشی ازیه طرف نمیخای کوتاه بیای؟

چقدر براش سخته ،البته حال منم دست کمی ازمامان نداره…ریحانه باکارش هردومارو ازبین برد.ازاون سالی که خونه روترک کرد ومامان دیگه اجازه ندادپاشو بزاره اینجا دیگه زندگی واسه هردومون بی معنی شد.باصدای زمزمه واری میگه:حالش خوب بود؟

_آره.

_دلم خیلی براش تنگ شده.

_الهی قربون دلتون برم.

باهمین جمله دلتنگی کافی بود که هردومون اختیار ازدست بدیم وتوبقل هم زار بزنیم.مامان رو کمی آروم میکنم ولی تودل خودم هنوز غوغاست. دلم هوای تازه میخواد میرم توحیاط…یادش بخیر یه قراری بین من وریحانه بود هروقت حرفی رونمیتونستیم بهم بزنیم سرمو نو رو به آسمون بالا میگرفتیم به یه ستاره زل میزدیم وهرچی تودلمون بود بهم میگفتیم…حالا میخوام اون قرار تکراربشه…به یه ستاره زل میزنم هرچی تودلم تلمبار شده رو بیرون میریزم.
_باورم نمیشه ریحانه…تو طاقت یه لحظه دور موندن ازمامان رو نداشتی کی انقدر خودخواه شدی ریحانه؟نیستی ببینی هرشب بخاطر تو زیر پتو گریه میکنه…تویی که بادیدن هر قطره اشکش میزدی زیر گریه…کی انقدر سنگدل شدی؟
#part16
ریحانه من بدون تو میترسم…مگه بعد فوت بابا قول ندادی هیچوقت تنهام نمیزاری؟اون روز که حقیقت بهم اون پیشنهاد رو کرد کل وجودم لرزید…یاد توافتادم چه جوری بااین قضیه کنار اومدی چطوری شبهاتو کنار مردی سر میکنی که نمیشناسیش؟!ریحانه کاش الان اینجا بودی؟دیگه بریدم…به مامان نمیگم میدونم ناراحت میشه ولی طاقتم تموم شده خسته ام خیلی خسته ام.

“بابک”

ساندویچمو گاز میزنم وبانمکی که روی میز شیشه ای ساندویچی ریختم نقشه خونه رو میکشم وشروع میکنم باخودم حرف زدن.
_روی زیرزمین یه ضربدر بزرگ میزنم…میرسم به باغچه باید یه روزی که کسی نیست برم سمتش،پس اینم فعلا بی خیال…این پسرها روهم باید یه طرح رفاقت بریزم بهشون نزدیک بشمو یه شب بیهوششون کنم خونه روبگردم.پیرمرده هم که حله، راحت میشه خواب کرد.میرسیم به این زنه دهن گشاد.بنگاهیه گفت شوهرش شهرستان کار میکنه وهرازچند وقت بهش سرمیزنه.لازم نیست کاری کنم خودش منو میکشه خونش…اییی اصلا تصورشم نمیتونم بکنم بخواد بااون لب ودهنش منو ببوسه حالا اگه اون هلو باشه یه چیز اصلا قورتش میدم ولی اینو کجای دلم بزارم؟؟راستی باهلو ومادرش چیکار کنم؟؟؟اینجور که پیداست مادرش بیست وچهارساعته خونست…مرحله سخت کارم همین خوشگل مغروره.

********

توی فکر خونه های همسایه هاهستم درو باز میکنم ووارد خونه میشم…سمت زیرزمینم میرم که یهو چشمم به کنار حوض خالی میافته.ااا…این که هلو خودمه پاکج میکنم ومیرم سمتش.

بدجور غرق ستاره ها شده ،چشمهاش خیسه واصلا حواسش به من نیست…باید مخشو بزنم این تنها راه رفتن به خونشونه.کنارش وایمیستم و دستامو توهم قلاب میکنم.

_چقدر امشب آسمون صافه.نه؟

باصدای من از توخلصه اش بیرون میپره وباترس چند قدم عقب میره.

_ببخشید…ترسوندمتون؟

_نه…حواسم نبود…بیشتر غافلگیر شدم.

_چه جالب همیشه حواستون نیست.اون بارم که خوردید بهم حواستون نبود.

اخم ظریفی میکنه وعقب گرد میکنه سمت خونشون،غرور تورفتار وحرکاتش موج میزنه.نباید بزارم مکالمه امون کوتاه وبی نتیجه باشه…پرو پرو میپرم جلوشو راهشو سد میکنم.

_فکر کنم ناراحت شدید…شرمنده ولی من منظوری نداشتم!!

_نه…واسه چی ناراحت بشم؟

باسماجت بحثو عوض میکنم وسوالهای مختلفی ازش میپرسم اونم کلافه جوابمو میده،در آخر میگه:اگه دیگه سوالی ندارید من برم؟

#part17
_شرمنده که مزاحمتون شدم…فقط…من خودمو کامل معرفی کردم ولی شما حتئ اسمتونم نگفتید.

سمت خونشون میره وبدون اینکه نگاهم کنه میگه:ترانه…شب بخیر.

_شبتون بخیر.

لبخندم کش میاد روصورتم وآروم زمزمه میکنم:پس اسمت ترانه است…کاری میکنم که خودت مثل اونروز بیای بقلم عزیزم…فقط کمی مدت این بقله طولانی تر میشه دختره ازخود متشکر.

حرف زدن با ترانه چقدر سخت بود برای من مغروری که اهل پرحرفی کردن برای دختری نبودم.نفس عمیقی میکشمو دستامو توجیبم فرو میبرم…چراغ اتاق پسرها روشنه،باید برم توکار ایناهم.
بعداز چند تقه زدن به در کمی عقب میرمو منتظر میشم… چندثانیه نمیگزره که پسرقدکوتاهی همسن وسال صدرئ باقیافه علامت تعجب دروباز میکنه ونگاهم میکنه.

_بفرمایید..کاری داشتین؟

_سلام…من بابکم همسایه جدیدتون.

_بله…امرتون؟

صدای صدرئ ازداخل خونه شنیده میشه که نزدیک در میاد،دوستشو کنار میزنه وبالبخند میگه:بیااینور ببینم ابوالفضل… این که آقا بابک خودمونه…بفرمایید تو.

بااولین تعارف صدرئ وارد خونه شون میشم پسر دیگه ای کتاب به دست از سرجاش بلند میشه وباهام احوالپرسی میکنه.

_بچه ها ایشون آقا بابک هستن…

دوستاشو نشونم میده ومیگه:ایناهم ابولفضل ومحسن که تعریفشونو کردم.

باصمیمیتی که تورفتارشون میبینم نزدیک شدن بهشون کار راحتیه…باتعارف روی مبل کهنه وقدیمی میشینم،صدرئ سمت آشپزخونه ای که چسبیده به اتاق میره…چشم میگردونم اتاق ساده وکوچیکشونو زیر نظر میگیرم…آشپزخونه وسرویس از جایی که من نشستم پیداست، فکرکنم همون یه شب برای گشتن اینجا کافی باشه.
#part18
*********

تواین یه هفته حسابی بابچه ها گرم گرفتم وبخاطر تفاوت سنیمون شدم مریدشون وبی چون وچرا به حرفهام گوش میدن.
وقت عملی کردن نقشم شده…قرصهای خواب آور رو له میکنم ومیریزم توشیشه مشروب وباخوراکیهایی که خریدم میرم سمت اتاقشون…بادیدن شیشه صدرئ ومحسن چشمهاشون برق می افته ولی ابولفضل اخمهاش توهم میره.لیوانهاشونو پر میکنم صدرئ ومحسن رحم نمیکنن وسریع میرن بالا منم ادای خوردن درمیارم وخودمو با چیپس وپفک مشغول میکنم وحرص میخورم که این پسره احمقم بخوره که صدرئ بالودگی شروع به مسخره کردنش میکنه ،چشم میزنم به صدرئ که کاریش نداشته باشه ابولفضل بادیدن رفتار ما احساساتش تحریک میشه ولیوانشو بالا میره.نفس راحتی میکشم وبازلیوانهاشونو پر میکنم.
پسرها حسابی مست کردن و شروع به تعریف کردن خاطراتشون میکنن وبلند بلند میخندن…پلکهاشون کم کم سنگین میشه ولبخند من پهنتر…صدرئ وابولفضل زودتر به خواب میرن ومحسن هم بعد مقاومت طولانی سرجاش نشسته چرت میزنه،کمکش میکنم تادراز بکشه.
هرسه رو چک میکنم تاکاملا خواب باشن…وقتی مطمئن میشم سمت زیرزمین میرم ووسایلمو میارم بااحتیاط برمیگردم پیش پسرها.

**********

هرجایی که مشکوک بود رو بااحتیاط گشتم…بادستگاه کف ودیوارهای اتاقو چک کردم ولی مثل اینکه اینجا هم نیست…نفسمو خسته بیرون میدم وسایلو برمیگردونم تو زیرزمین ومیام پیش پسرها تن خستمو میندازم زمین…دستمو روی سرم میزارم وبه سقف اتاق خیره میشم.پس کجاست این گنج کوفتی؟

**********

یک ساعت نگذشته که خوابم برده صدای موبایلم درمیاد…ازتوجیبم بیرون میارم وبادیدن اسم محمودی صورتم مچاله میشه…مثل اینکه خواب آوره خیلی قوی بود،پسرها هنوز خوابن…آروم ازاتاق بیرون میام درومیبندم وگوشیمو جواب میدم.

_الو…

_سلام آقابابک…حالتون چطوره؟

_حرفتو بزن…

_مثل اینکه حالتون خوب نیست…قصد مزاحمت نداشتم….

وسط حرفش میپرم وکلافه میگم:محمودی لفظ قلم حرف زدن بهت نمیاد… کارت چیه؟

_حاج آقا گفتن یه سر بیای حجره…

_اونوقت واسه چی؟

_واسه بدهیت به عطایی…

_طلب عطایی چه ربطی به آقام داره؟

_پاشو بیا پسر تاقضیه روشن بشه.

_لازم نکرده…توهم به آقام بگو موضوع عطایی حله…

_ولی…

_محمودی حرف دیگه ای نشنوم چیزی که بهت گفتمو به آقا بگو همین.

_چشم.

_خداحافظ.

گوشیمو باحرص تودستم فشار میدم…کی قضیه عطایی رو برای بابا گفته؟؟جز بهار وبهرام کسی خبر نداشت…کار بهرام نمیتونه باشه…حتما بهار گفته.
#part19
سریع به بهار زنگ میزنم وبعد چندتا بوق خوردن جواب میده.

_سلام داداشی…چه عجب…

وسط حرفش میپرم وبی مقدمه میگم:ببینم بهار توباز فضولی کردی به آقاجون گفتی من قرض بالا آوردم؟

_ سرصبحی زنگ زدی….چرا انقدر توپت پره…

_طفره نرو بهار جواب منو بده…توگفتی؟

_نه من نگفتم…مگه ازم قول نگرفتی چیزی نگم؟

_مطمئن باشم؟

_وا دادااااش….

_ببخشید الان این محمودی عوضی زنگ زد اعصابمو ریخت بهم…مثل اینکه بابا جریانو فهمیده.

_خوب دیر یازود که میفهمید.

_اگه کسی دهن لقی نمیکرد نمیزاشتم بفهمه…بی خیال سوگول وپرهام چطورن؟

_خوبن آقای بداخلاق…راستی تو کجایی؟دیشب یه سر اومدیم خونت نبودی؟؟!

_یه مسافرت کاری اومدم.

_به سلامتی مراقب خودت باش.

_باشه…سوگولو ازطرف من ببوس…

_حتما خداحافظ.

یعنی کی گفته؟ذهنم بدجور درگیر میشه سمت زیر زمین میرم که باصدای زن فضول همسایه برمیگردم.
بعد کلی چاق سلامتی وبهم آمار میده که شوهرش شهرستان کار میکنه وبعضی وقتها خونه نیست…یاخدا یعنی قسمت سخت ماجرا اینه نه اون دختره…جوری که بهش برنخوره ازدستش فرار میکنم ومیچپم توزیرزمینم.یعنی بخاطر گنج باید بایه زن شوهر دار باشم؟؟…عمرا من همچین آدمی نیستم…باید فکر دیگه ای براش بکنم.یادم میافته امروز موعد یه چک دیگه عطایی و بازم باید برم ریخت نحسشو ببینم.

*********

“ترانه”

امروز ناهار مهمون میتراشدیم وازبیرون غذا سفارش داد.میترا بی خیال نمیشه وباز اصرار میکنه به عروسیش برم.نمیتونم بهونه بیارم که لباس مناسب واسه مراسم ندارم…چون دلم نمیخاد این یه ذره آبرویی که پیششون دارمو ازبین ببرم.اینکه مامان مریضه هم خیلی تکراری شده.همه بهونه هام ته کشیدن وچیزی برای گفتن ندارم.کاش دروغ نمیگفتم.وقتی سکوت منو میبینه خودش ادامه میده:ببین ترانه فکر بهونه آوردن رو از سرت بریز بیرون که اگه نیای خودم میام به زور میارمت.

_دنبال بهونه نیستم…آخه به احسان چیزی نگفتم…شاید کار داشته باشه.

_دیدی بهونه میاری…اصلا شمارشو بده خودم دعوتش کنم.

_نهههه…خودم بهش میگم.

الهه بادهن پر به من اشاره میکنه ومیگه:نگفتم…این یه کاسه ای زیر نیم کاسشه.

_ااااه توچی میگی این وسط.

_من که میدونم آخرش نمیای ومثل همیشه یه دروغی سرهم میکنی.

#part20

_نگران اومدن نیومدن من تو عروسی خودت باش…اصلا من بامراسم عروسی مشکل دارم منو یاد یه خاطره بد میندازه…تروخدا بی خیال من بشین.

_نمیشه عزیزم…دوتا مراسم عروسی بیای مشکلت حل شده،ماباید این فوبیا تورو ازبین ببریم.

آرنجمو روی میز میزارم سرمو توی دستم میگیرم…هردوشون باتاسف سرشون روتکون میدن ولبخندی بهم میزنن باحرص ازجام بلند میشم واز اتاق بیرون میرم.

*********

“بابک”

قیافه عطایی منو یاد این مواد فروشها میندازه…هرهفته مثل معتادها باید کلی براش بهونه بیارم تابی خیال بشه ویه هفته دیگه مهلت بده.لبخند کجی میزنه وبااوشکم گنده اش ازپشت میزش بلند میشه میاد کنارم میشینه ومیگه:ناسلامتی پسر حاجی فرهنودی…دست وبالت خالیه چرا از حاجی کمک نمیگیری؟

لبخند مسخره اش حالمو بد میکنه…کنایه حرفش اذیتم میکنه ازسرجام بلند میشم وبااخم غیظ کرده ای میگم:بااجازه تون من دیگه برم.

_فقط آقای فرهنود هفته دیگه چکها پاس شده؟نه؟

_بله مطمئن باشید.

از اتاقش بیرون میام وبامنشیش خداحافظی میکنم…عصبی دکمه آسانسور روفشار میدم…اعصابم بهم ریختست منتظر نمیشم واز پله ها میرم…هنوز چندتا پله رو پایین نرفتم که در آسانسور باز میشه…این اینجا چیکار میکنه؟چرا سرووضعش این ریختی شده…متوجه من نمیشه وسمت دفتر عطایی میره،صدای کفشهای پاشنه بلندش توگوشم میپیچه…انگار توسر من داره راه میره…با لباسهای جذب وآرایش غلیظش ازدور داد میزنه چه کاره است…کتمو روی دستم جابجا میکنم ودنبالش میرم تودفتر…سلامی با عشوه تحویل منشی میده ومیره تواتاق عطایی.
منشی عطایی سعید،پسرجوونیه که اتفاقا باهاش راحتم وبعضی وقتا چقولی رئیسشو بهم میکنه.
مثل دزدها سمت اتاق عطایی میرم وسعیدهم باتعجب نگاهم میکنه.صدای قهقه وحرف زدن لوسش باعطایی کفرمو درمیاره…برمیگردم سمت سعید.

_ببینم سعید این کی بود رفت تو؟

_چطور؟میشناسیش؟

_آره… باعطایی چه نسبتی داره؟

_طرف ازاون دافهای اسمیه…صیغه جدید عطایی…

_به به چشم حاج خانم روشن.این عطایی چه سلیقه ی پیدا کرد

_حالا توازکجا میشناسیش؟

_مگه نگفتی دافه؟

_آره داداش…بخشکی شانس کاش منم یه بابا حاجی داشتم بجای سروکله زدن بامشتریهای این خیکی دوروبرم پرازجیگر بود…هییییی.

با سعید خداحافظی میکنم…صدای ریسه رفتن دختره آشغال ازتواتاق درمیاد دستهامو مشت میکنم ومیام بیرون…
_دستت برام روشد ترانه خانم.فقط ببین چه جوری حالتو میگیرم خانومی که جانماز آب میکشی.
#part21
ازدفتر عطایی بیرون میام ومیخوام گوشیمو ازسایلنت دربیارم که دوتا میس کال از حاجی فرهنود میبینم،یعنی چی بابا چرابهم زنگ زده؟باید کارمهمی داشته باشه که خودش زنگ زده.
شماره بابا رومیگیرم وزیر لب میگم:خدابخیر کنه.

چندتا بوق میخوره وصدای بابا توگوشی میپیچه،باشنیدن صداش یادم می افته چقدر دلم براش تنگ شده مثل همیشه پرقدرت دستور میده یه سر به حجره اش بزنم…چشمی میگمو تماس قطع میکنم.

**********

مغازه بابا تویکی از شلوغترین راسته های بازاره،بازار مثل همیشه پر از سروصدا وهیاهو.بابا تو حجره اش مشغول حساب کتاب باماشین حسابه، سرشو بالا میاره ونگاهی بهم میندازه وبی تفاوت دوبارع مشغول کارش میشه.
نزدیک میزش میرم ودستامو روی میز میزارم ومیگم:خوب من اومدم.چیکارم داشتین؟

همونجور که سرگرم وارسی فاکتورهای جلوشه میگه:پس سلامت کو پسر؟

_سلام…

_علیک سلام…بشین.

_کار دارم باید برم…زودتر کارتونو بگید…

ازپشت میزش بلند میشه وباصدای نسبتا بلندی میگه:گفتم بشین.

روی مبلی میشینم ونگاهمو ازش میگیرم حالا من نشسته امو وبابا سرپا خشم تونگاهش موج میزنه.

_چرا به مادرت دروغ گفتی که فقط دوتا از چکهات پاس نشده؟باید ازدهن عطایی میشنیدم ورشکست شدی؟

پس کار خود کفتارش بود.خیلی خونسرد توجواب بابا میگم:صلاح نمیدونستم شمادرجریان باشین.

پوزخندی میزنه صلاح جمله منو تکرار میکنه وباطعنه میگه: تواصلا میدونی صلاحت توچیه که واسه من دم از صلاح میزنی.

_نه نمیدونم…چون همیشه شما تعیین وتکلیف میکردین،همیشه همینطور بوده…شمازور گفتین ماهم باید میگفتیم چشم.

_پسر توچته؟باز شروع کردی به هوچی گری؟

از سرجام بلند میشم وباهاش چشم توچشم میشم وبلند میگم:یکی پیدا شده نمیخواد زیر سلطه تون باشه این هوچی گریه؟
#part22
_بابک این بچه بازیا چیه؟توداری آبرو منو میبری.

_من باآبرو شما چیکار دارم؟

_یعنی میخوای بگی نمیدونی اون مرتیکه عطایی تو رو وسیله کرده تا آبرو منو توبازار ببره؟

_مسائل شما به من ربطی نداره.

آقای لطفی صاحب مغازه کناری باعجله وارد مغازه میشه وبعد سلام کردن بامن بانگرانی به بابا میگه:حاج آقا چیزی شده؟صداتون تابیرون میاد.

_از شازده بپرس که داره سکه یه پولم میکنه.

_پسرم چی شده؟

حوصله نصیحت شنیدن از لطفی رو دیگه ندارم سرمو پایین میندازمومیگم: چیزی نیست حاجی بابا بیخود شلوغش کرده. ازهردوشون خداحافظی میکنم ومیخوام برم بیرون که بابا دستور میده برگردم وسمت کتش میره ودست چکشو بیرون میاره.

_همین امروز بااین مرتیکه تسویه میکنی…حالا بگو چقدره؟

بازاریهای فضول از مغازهاشون سرک میکشن دندونامو روهم فشار میدم سعی میکنم آروم باشم.

_خودم از پسش برمیام.

_خفه شو اون روی منو بالا نیار…بگو چقدره؟

نزدیکم شده وصورتش از شدت حرص خوردن قرمزه، نمیتونم زورگویشو تحمل کنم بی تفاوت میگم:مثلا اون روتون بالا بیاد میخواین چیکار کنین؟

سنگینی دست بابا توصورتم میشینه زنگ سیلیش توگوشم میپیچه ودیگه صداشو نمیشنوم،فقط صورت مغرورشو میبینم نمیخوام کم بیارم،پوزخندی میزنم واز مغازه بیرون میام.

********

بازم شاتمو پر میکنم ویه نفس سر میکشم.دیگه شات نمیتونه کفافمو بده پرتش میکنم زمین وشیشه ودکا رو بالا میرم.
بابا،عطایی وترانه…تصاویری که هجوم میارن توسرم.شیشه رومیزنم به دیوار وداد میزنم:لعنتیا همتون برید به درک.
امروز روز گندی بود دلم یه خواب طولانی میخواد روی تخت خودمو پرت میکنم.هنوز چشمهام گرم نشده که صدای در میاد…پله هارو بالا میرم درو بازمیکنم.

به به…خانوم بازیگر باپای خودش اومد.

“ترانه”

ازسرکار میرسم بشقابهای حلوا روتو آشپزخونه میبینم.پنج شنبه است،لابدمامان باز خواب بابا رو دیده وحلوا پخته.بادیدن من لبخندی میزنه وبهم میگه:خسته نباشی عزیزم…تالباسهاتو عوض نکردی ببر اینارو پخش کن.

_مامان خانوم…بزار از در بیام تو.

_بیابرو تو…اصلا خودم میرم.

_نه بدین من…خواب بابا رودیدی؟

_آره…خدابیامرز گله میکرد ازم ومدام ریحانه روصدا میزد.

چشمهاش پراشک میشه دستمو روی صورتش میزارم ومیگم:کل روز میشینی خودتو سرزنش میکنی شبم خوابشو میبینی دیگه… قربونت برم انقدر خودتو عذاب نده.
میخوای زنگ بزنم به ریحانه فردا بیاد؟

_لازم نکرده…پاشو برو این حلواهارو پخش کن.
#part23
لبخند تلخی میزنه واشکهاشو پاک میکنه. دوباره چادرموسرم میکنم و سینی روازمامان میگیرم.

********

یه بشقاب دیگه مونده وسمت زیر زمین بابک میرم.
ازاینکه باهاش روبرو بشم ولپام سرخ بشه خجالت میکشم دست به گونه هام میکشم ،بااسترس به در ضربه ای میزنم.
بشقاب تودستم میلرزه محکمتر میگیرمش نباید خودمو ببازم،کمی از در فاصله میگیرم.
طولی نمیکشه که بابک با اخمهای توهم کشیده وحال نامتعادلی جلوی در ظاهر میشه.باصدای لرزونی بشقاب رو سمتش میگیرم.سوالی نگاهم میکنه وخیلی بی ادب میگه:این چیه؟

منم خیلی جدی میگم خیراته.سرتا پامو نگاهی میندازه بشقاب رومیگیره ومیزاره رو اولین پله.
تامیخوام برم مچمو میچسبه،از رفتارش شوکه میشم،سعی میکنم دستمو بیرون بکشم از دستش ولی فشار بیشتر میاره وسمتش کشیده میشم.

_داری چه ….

اجازه حرف زدن نمیده ودست دیگشو روی دهنم میزاره ،کشیده میشم توزیر زمین ودرو میبنده.
دستشو دورم حلقه کنه وازپله ها بکش بکش پایین میبره.
تندتند نفس میکشم وسعی میکنم جیغ بزنم ولی نمیشه.باضرب کوبیده میشم به دیوار…چادرومقنعه ام رو با هم ازسرم میکشه،ازچشمهاش آتیش میباره ونفسهاش توصورتم میخوره.ترس کل وجودمو میگیره.

_اینجا به این چادر چاقچول احتیاجی نیست بیبی.
#part24
تنه شو بهم میچسبونه تا نزاره تکون بخورم،ازتماس بدنش فشارم میافته.بادستهام سعی میکنم ازخودم دورش کنم ولی نمیشه.درگیر فرار ازدستشم که لبهاشو محکم رولبهام میزاره وخیلی خشن منو میبوسه،کل تنم گر میگیره.از طعم زبونش که تودهنم میچرخه متوجه میشم مسته…وای خدایا کمکم کن،مغزم کار نمیکنه نفسم بند میاد صورتمو به طرفین تکون میدم وصدای جیغم تامیخواد دربیاد دوباره دست روی دهنم میزاره.حریصانه بهم زل میزنه موهامو ازپشت میکشه وبه طرز چندش آوری گردن وگوشمو لیس میزنه ومیبوسه ناخنهامو توبازوهاش فرومیبرم. نفس زنون باصدای مستش دم گوشم میگه:انقدر تقلا نکن ، توکه اینکاره ای واسه چی شلوغش میکنی؟ای شیطون میخوای وحشیم میکنی…آره؟

باپاهاش پاهمو قفل میکنه ومانتومو باخشونت ازتنم درمیاره…تنم شروع به لرزیدن میکنه.

_دستمو از رودهنت برمیدارم…بهتره صدات درنیاد…چون آبرو خودت میره.

دستشو برمیداره ونفس بلندی میکشم ومیگم:توداری چه غلطی میکنی کثافت؟

_هیسسسس…گفتم صداتو بیار پایین میخوای همه بریزن اینجا؟

_آره حیوون.

_باشه پس جیغ بزن ببینم کی ضرر میکنه…به همه میگم چیکاره ای؟

فکر اینکه این آدم میتونه چه موجود پستی باشه وباحرفهاش آبرومو ببره ومامان بادیدن من کناراین چه حالی میشه اجازه نمیده جیغ بزنم.دست میاره تاپم رو از تنم دربیاره دستشو پس میزنم لبخند گوشه لبش میشینه تقلاهای من فایده ای نداره باحرص تیکه پاره اش میکنه. نگاه هوس آلودشو به میندازه ومیگه:اوه لالا چه هیکلی داری جیگر؟آخه حیف این تن وبند نیست انداختی زیر اون عطایی؟

_ببند دهنتو…

_فعلا این دهن تو که بسته میشه.

باگفتن حرفش دوباره شروع به بوسیدنم میکنه.دستهامو مشت میکنم وبه سینه وصورتش ضربه میزنم…فکر کنم دردش میگیره چون گردنمو فشار میده وتوصورتم میگه:بسه انقدر جفتک ننداز…نگران چی هستی اونقدرها که فکر میکنی گداگشنه نیستم پولشو میدم.

دستهامو بایه دست قفل میکنه وکمی سرشو پایین میاره زبونشو نرم روی سینم میکشه ودست دیگشو زیر سوتینم میبره وسینمو تودست میگیره فشار میده،مغرم یخ میبنده من تاحالا بامردی تماس فیزیکی نداشتم. حرکت تند دستهاش روی بدنم حالمو منقلب میکنه وازطرفی هم شوک روانی تجاوز بهم فشار میاره.

_چیه ساکت شدی؟خوشت اومد؟

_چی از جونم میخوای حیوون؟…ولم کن.

تک خنده ای میکنه ودستمو میکشه پرتم میکنه روی تخت گوشه اتاق.تی شرتشو درمیاره بادیدن نیم تنه لخت ورزیده اش توخودم جمع میشم ،میخوام ازروتخت بلند بشم دوباره هلم میده وپاهامو میکشه سمت خودش خیمه میزنه رومو مچ هردودستمو میگیره.

#part25
_چیه باپایین شهریا نمیپری فقط به پولدارها حال پخش میکنی؟

_چی میگی آشغال؟

_امروز دیدمت پیش عطایی.

_تویه مریض روانی هستی عطایی کدوم خریه؟

_خودتوبه اون راه نزن فاحشه کوچولو…

لختی تنشو میکشه به تنم وسرشو توی گودی گردنم فرومیبره وبه عذاب دادنم ادامه میده…چشمم به سقف می افته وخدا روصدا میکنم.
ازته دل میخوام اینایی که میبینم فقط یه کابوس باشه.
چشمهاش روی تنم میچرخه ودستش سمت سگگ کمربندش میره وشلش میکنه،طاقتم تموم میشه وهق هق شروع به گریه کردن میکنم.از پشت چشمهای خیسم میبینمش که هاج وواج نگاهم میکنه.

_چرا اینجوری میکنی؟!هرو کره ات بااون مرتیکه شیکم گندست اشک وآهت آوردی اینجا…آخه دختر هیکل منو میتونی بااون بشکه مقایسه کنی؟

_تروخدا ولم کن…من نمیدونم چی میگی؟

_فهمیدم دردت چیه…منم بلدم…میخوای مثل عطایی صیغه ات کنم؟…مگه چقدر خرجت کرده؟من دوبرابرشو میدم.

اراجیفهای این پسررو کنارهم میزارم وحدس میزنم پای ریحانه باید وسط باشه.باتته پته بهش میگم: تومنو اشتباه گرفتی…خواهش میکنم کاری باهام نداشته باش.

_چی؟

_تومنو باخواهرم اشتباه گرفتی.من یه خواهر دوقلو دارم…که کارش…کارش…

پوزخندی میزنه باصدای نچ نچی از روم بلند میشه ولبه تخت میشینه.تنم هنوز میلرزه،دست وپام لمس شده به زور زانوهامو میکشم توبقلم گریه ام بیشتر میشه سعی میکنم صدامو خفه کنم ولی شبیه جیغ کشیده ای ازگلوم رها میشه…نفسشو بیرون میده دستشو توموهاش میکشه ،سمت کت روی زمین افتاده میره وازتوش پاکت سیگاری درمیاره یکیشو روشن میکنه ودوباره لبه تخت میشینه.
#part26
_لازم نکرده دروغ سرهم کنی…فقط خواستم حالتو بگیرم تا ادای قدیسه ها رودرنیاری وگرنه باپس مونده اون لاشخور عوضی کاری ندارم…..پاشو زودتر گورتو ازاینجا گم کن هرزه.

دلم میخواد برم سیلی محکمی به صورتش بزنم وبگم هرزه خودتی حیوون پس فطرت ولی فکر اینکه جری بشه وفرصت آزادیم گرفته بشه اجازه نمیده،باعجله سمت لباسهام میرم هول هولکی تنم میکنم وازدست مردی که درحال حاظر بی روح به یه نقطه زل زده فرار میکنم.

*********

چادرمو دور خودم میپیچم وسرک میکشم مامان رو مشغول بافتنی میبینم…قایمکی میرم توحموم.شیر آبو باز میکنم میشینم زیر دوش وبی صدا اشک میریزم.دستم کشیده میشه به قرمزی روی مچ دستم. بابک منو باریحانه اشتباه گرفت.من قربانی شباهتم باریحانه شدم.حتئ اگه من جای ریحانه هم بودم مردک وحشی به چه حقی باهام اون رفتارو کرد.دیگه نمیشه تواین خونه موند باید بفکر یه جای دیگه باشیم.
آخ ریحانه…ریحانه…توچیکار کردی؟

“بابک”

خسته ترازاونیم که بخوام درباره اینکه ترانه راست میگه یادروغ فکری کنم.روی تخت دراز میکشم وغرق دود سیگار میشم…فکراینکه گنجم نباشه به افکار داغون امروز اضافه میشه وحالمو خرابتر میکنه.نباید فراموش کنم برای چه کاری اینجا هستم.باید برم سراغ پیرمرده گنج حتما اونجاست.
حولمو برمیدارم وسمت حموم میرم.

********

ساعتهایی که کسی توحیاط نیست توباغچه رو سرک میکشم وبه یه نقطه مشکوک شدم…دستگاه هم رو اون نقطه علامت داد یه روز که خونه خلوت شد زمینشو میکنم…امروز بعدازظهرصاحبخونه به عصاش تکیه زده ومشغول تماشا کردن منه.نزدیکش میرم وسلام میکنم،لبخند معناداری میزنه وجواب سلاممو میده.

_هوا کم کم داره سرد میشه…اینطور نیست؟

_آره…

_اینجا رو تراس میشینید سردتون نمیشه؟

_چرا سردم میشه…ولی توخونه طاقتم نمیگیره…ازوقتی زنم به رحمت خدا رفته خونه مثل زندون شده برام.

_خدا رحمتشون کنه.

_ممنون.

پیرمرد دنبال گوش بود واسه حرفهاش واز خدا خواسته از هردری حرف میزد…منم لبخند مصنوعی میزدمو سرمو الکی تکون میدادم.توهمون حین نگاه هردومون به ترانه افتاد که از روبرومون رد شدوبه پیرمرد سلامی کرد ونگاه پرنفرتی به من انداخت.منم بی تفاوت رومو ازش گرفتم که صدای قدمهای سنگینش به سمت دربیرون رفت ودرو محکم بست.
عجیب بود هیچوقت این ساعت خونه نبود!!
#part27
*********

پیرمرد نگاهشو از در میگیره وبهم میگه:بنظر میرسه از چیزی ناراحت بود.

_آره…از محکم کوبیدن در مشخص بود.

_این ترانه خانوم دختر خوبیه،ازروزی که بامادرش اینجا زندگی میکنه ازش یه رفتار ناشایست ندیدم…خودش یه تنه بار زندگی روبه دوش میکشه.

لبخندی میزنم وتوی دلم میگم:بله اونم چه باری؟طفلک الان داره میره زیر بار.

_تواین دوره زمونه ازاین دخترها کم پیدا میشه…نه پسرم؟

_بله…خدا واسه صاحبش حفظش کنه.

_کارت چیه پسرم؟

_والاه تاچند وقت پیش تویه کارگاه کار میکردم کارشون خوابید همه رو اخراج کردن…الانم دنبال کار میگردم.

_ایشالاه که پیدا میشه.

_بله…

_قیافه تو منو یاد یه نفر میندازه…یکی از دوستهام.

_چه جالب…

_خیلی باهم صمیمی بودیم…اسمش اردلان بود.

فکر اینکه دوباره به حرفهای کسل کننده پیرمرد گوش بدم اذیتم میکرد، باشنیدن اسم اردلان گوشام تیز شد.چون اسم آقاجون اردلان بود.ولی همینکه فامیلیشو گفت بادم خالی شد.

_اردلان محمدی…چه روزهایی باهم داشتیم.

فهمیدم قصد داره خاطره گذشته رو تعریف کنه،پس بی حوصله به نرده تراس تکیه زدم ودستهامو تو هم قلاب کردم.

_من واردلان ازبچگی تویه محله بزرگ شدیم،من یتیم بودمو پیش یکی ازاقوام دور پدریم زندگی میکردم واردلان تویه خانواده شلوغ بود.مایه اکیپ دونفره داشتیم که همه حسرتشو میخوردن.کمی که بزرگتر شدیم تصمیم گرفتیم واسه خودمدن مستقل بشیم…آخه هردومون یه جوری اذیت بودیم.اون بخاطر خونوادش،منم بخاطر سربار دیگرون نبودن…به کسی نگفتیم وازشهرستانمون زدیم بیرون واومدیم تهران.روزهای سختی بود…یه قرون ته جیبمون نبودوجایی روهم بلد نبودیم.آواره خیابونها شدیم…اگه اردلان نبود من همون موقع برمیگشتم.اردلان ازمن سرزبون دار تر بود بالاخره یه بیگاری پیدا کردیم ومشغول شدیم.

پیرمرد بدجور رفته بود توگذشته ومنم کم کم داشت خوابم میگرفت که باصدای در چرتم پاره شد.
مثل اینکه حرفهای من اثر کرده بود وترانه قیافه واقعیشو رو کرد.
#part28
“ترانه”

تموم شب خوابم نبردو فکر اینکه باز بااین پسره روبرو بشم آزارم میداد،باید ازاین خونه میرفتیم.از بی عرضگی خودم بدم میومد من قدرت ایستادگی نداشتم هروقت احساس خطر میکردم فرار میکردم. صبح از شدت سردرد نتونستم سرکار برم به الهه زنگ زدم تا برام مرخصی بگیره.

بعداز ظهربرای پیدا کردن خونه زدم بیرون که ازشانس بدم قیافه نحسشو دیدم…آقا حق به جانب نگاهم میکرد و اصلا به روی خودشم نیاورد که وقتی مست بود چه غلطی کرده…نتونستم تحمل کنم واومدم بیرون درو باحرص به هم کوبیدم.
به بنگاهی های اطراف سرزدم وبالاخره یه خونه نقلی پیدا کردم…خوبی خونه جدید این بود که دیگه از صاحبخونه وهمسایه ای که وردلمون زندگی کنن خبری نبود.ولی کرایه وپول پیشش بیشتر بود.برای فرار کردن از وضع جدید حاضر بودم هرکاری کنم.
روحم بدجور خسته است انگار بیست ودو سالم نیست وتو اوج پیری هستم.ازاینکه مسولیت همه چی رو دوشمه بریدم.غرق افکار بیهوده ام هستم که پژو ریحانه رو دم در میبینم…پس مسبب گرفتاریهای جدیدم اینجاست.یاد دیروز میافتم وازخشم دستمو مشت میکنم ومیرم توخونه باحرص درخونه مونوباز میکنم،ریحانه بادیدن من از سرجاش بلند میشه.اعتراض این چندسال بیخ گلوم چسبیده بود وقتش رسیده بود انقلاب کنم.

_تواینجا چیکار میکنی؟

_دلم براتون تنگ شده بود.

_بیخود دلت تنگ شده بیا برو بیرون.

مامان هم ازسرجاش بلند میشه ،نزدیک من میشه ومیگه:ترانه این چه طرز حرف زدنه…مگه دیروز خودت نگفتی زنگ بزنم ریحانه بیاد دلمون براش تنگ شده.

_دل من بیجا کرده بامن…چی شد مامان خانوم شما چرا راهش دادین خونه؟

_ترانه توچت شده؟چرا داد میزنی؟

_ریحانه بیا برو بیرون تا بیشتر ازاین صدام نرفته بالا.

هردوشون متعجب نگاه میکنن…دختری رو نگاه میکردن که همیشه آروم وخونسرد بود وصدایی ازش درنمیومد ولی الان مثل آتشفشانی درحال فورانه.

در روباز کردم وبه بیرون اشاره کردم،ماکه ازاون خونه رفتنی بودیم پس مهم نبود آبرو ریزی بشه. دلم میخواست همه بدونن من نیمه ی دیگه ای دارم،خواهر دوقولویی که از روسپی گری اموراتشو میگزرونه.مامان باحالت نگرانی نزدیک در اومد وباصدای آهسته ای بهم میگه:چیکار میکنی دختر ببند درو آبرومونو نبر .

_نمیخوام بزار همه بدونن.
#part29
ریحانه که تااون لحظه ساکت نظاره گرهوچی گری منه کیفشو برمیداره،میبینم چشمهاش غمگین میشه ولی مگه اون وقتی داشت میرفت به چشمهای غمگین من توجهی کرد؟
پسرها ،زهراخانوم وشوهرش باصدای من میان توحیاط…چشمم به در زیر زمین بابکه دلم میخواد ما دوتارو ببینه وجواب کارشو بدم.
ریحانه درحال پوشیدن کفشهای پاشنه بلندشه.دیوونه میشم…همین که کفشهاشو میپوشه دستشو میگیرم.

_چیکار میکنی ترانه؟؟دیوونه شدی؟

_آره دیوونه شدم…زود باش بیا.

مامان بادلواپسی هردومونو نگاه میکنه بی اعتنا به نگاههای همسایه ها دست ریحانه رو میکشم وسمت زیر زمین بابک میبرمش.در خونشو بامشت میکوبم…لحظه کوتاهی نمیگزره درباز میشه،بابک باتعجب هردومارو نگاه میکنه…کمی فاصله میگرم واونم ازخونش بیرون میاد.
حالا وقت زدن سیلی که اون شب تودلم گیر کرده بود.

“بابک”

روی تخت دراز کشیدم ومشغول خوندن کتابی که از محبی گرفتم شدم.پیرمرد دبیر بازنشسته است ویه کتابخونه پراز کتاب داره…لااقل به بهونه کتاب امانت گرفتن میتونم به خونش رفت وآمد داشته باشم.

صدای دادوبیدادمیشنوم اولش اعتنا نمیکنم وبه خوندن ادامه میدم ولی کم کم صدا ازتوحیاط میاد وکنجکاویم بیشتر میشه.به دقیقه نمیکشه که درباضرب کوبیده میشه.خیلی تعجب میکنم ودروباز میکنم.
ترانه باصورتی که از شدت خشم قرمز شده دست دختری رو گرفته.دختر دقیقا همشکل وهم قیافه ترانه است مو نمیزنن کپی همدیگه هستن، تنها تفاوتشون لباسهای تنشون وآرایش دختره.
مغزم هنگ کرده،ازدر کمی فاصله میگیرن همینکه من بیرون میام ترانه سیلی محکمی بهم میزنه.
جالبه سیلی خوردن کار این روزهام شده.این یکی که واقعا حقم بود.سرمو از شرمندگی پایین میندازم که صداش درمیاد:سرتو پایین ننداز خوب نگاه کن…حالا هرزه کیه؟من یاتو؟

خواهرش دستشو ازدست ترانه بیرون میکشه ومیپرسه:ترانه چی شده؟این پسره چیزی بهت گفته؟

ترانه نگاه پراز خشم ونفرتشو ازمن میگیره ومیریزه توصورت خواهرش ومیگه:تویکی حرف نزن که هر چی میکشم از دست تو…توبا خودخواهیات گند زدی به زندگیمون.
#part30
صدای زهرا خانوم ازاونور حیاط درمیاد که ترانه رو صدا میزنه:ترانه بیا…مریم خانوم غش کرده.منم نگاهم کشیده میشه طرف صدا…مادر ترانه دم در روی زمین افتاده ودستشو روی قلبش گذاشته…ترانه بادیدن مادرش میدوه سمتش خواهرش هم بدتر ازاون.

آهسته نزدیکشون میرم،مثل اینکه مریم خانوم ازهوش رفته.ترانه اشک میریزه وباالتماس مادرشو صدا میزنه.همهمه افتاده وهرکس یه چیزی میگه.یکی میگه آب قندبیارین واون یکی میگه زنگ بزنین آمبولانس.

خواهرش میره طرف دیگه مادرشون میشینه وبه ترانه میگه:کمک کن ببریمش توماشین.

_نه منتظر آمبولانس میشیم.

_تاآمبولانس برسه دیر شده.

زهرا خانوم لیوان آب قندی رودست ترانه میده،دیگه نمیتونم بی اعتنا بمونم ،سمتشون میرم ولیوان رو ازدست ترانه میگیرم میشینم روبروی مریم خانوم…خیر سرم چهارترم پزشکی خوندم وبخاطر لجبازی با بابا ولش کردم.لااقل باید اینجور جاها به کارم بیاد.میخوام نبضشوکنترل کنم هنوز دستم به مادره نخورده ترانه دستمو پس میزنه وبالحن تندی میگه:دستتو بکش.

بی اهمیت به حرکتش دوباره مچ مریم خانوم رو میگیرموبعد به مردمک چشمش نگاه میکنم،حالا مطمئنم سکته کرده. روی زمین میخوابونمش ومقابل چشمهای هراسون هردوخواهر مشغول دادن ماساژ قلبی میشم وتوهمون حالت میپرسم:مادرتون سابقه بیماری قلبی داره.

ترانه که یه ریز اشک میریزه و دست مادرشو ول نمیکنه ریحانه جواب میده:بله قلبش ناراحتی داره.

دوباره نبض میگیرم وسرمو روسینه اش میزارم.شکرخدا قلبش به طپش میافته.

_زهراخانوم یه سوزن بیارید سریع.

زهراخانوم سمت خونش میره وباعجله باسوزنی برمیگرده.سوزن رو بافندکم استریل میکنم،ترانه سعی میکنه مانعم بشه ولی نگاه خشمگینی بهش میندازم که بیچاره ساکت میشه وکمی عقب میکشه.سرهرانگشت روخراش میدم وفشار میارم تاخون ازش خارج بشه.دستی که ترانه گرفته رو به زور میکشم ازدستاش واون یکی دست روهم خراش میدم.
مریم خانوم روتوبقلم میگیرم،نیم نگاهی به ترانه میندازم که هاج وواج نگاهم میکنه تامیخواد مخالفت کنه نگاهمو ازش میگیرم وبه ریحانه میگم:ماشینتون کجاست؟

_ازاین طرف.

#part31
“ترانه”

مامان توآغوش بابکه ومن فقط نگاهشون میکنم.چرا اعتراض نمیکنم وچیزی نمیگم ،مثل مسخ شده ها دنبالشون راه افتادم فقط نمیدونم چی شد که جرات پیدا کردم واون سیلی رو به بابک زدم.

روی صندلی عقب میشینم وبابک سر مامان روتوبقلم میزاره خودشم پررو پررو میشینه صندلی جلو.مامان تو حال نیمه هوشیاری واز درد به خودش میپیچه،به صورت رنج کشیده اش زل میزنم وتارسیدن به بیمارستان به گریه کردنم ادامه میدم.

**********

سرمو کنار دست مامان گذاشتمو و به سرم توی دستش نگاه میکنم،دکتر گفت اگه احیا به موقع نبود حتما مامان ازدست رفته بود.حالا من چیکارکنم؟ یعنی برم از بابک تشکر کنم؟ هیچوقت…بمیرمم اینکارو نمیکنم،نمیتونم فراموش کنم باهام چیکار کرد.
ریحانه میاد تواتاقو کنار تخت می ایسته. دلشکسته بودم وخسته ،دلم نمیخواست به حرفهاش گوش بدم.دستشو روی شونه ام میزاره فشار آهسته ای میده ومیگه:دکتر گفت فردا صبح مامان مرخصه ولی باید هرچه زودتر عمل بشه…تومطمئنی پول عملو جور کردی؟

_آره…

_خیلی خوب،من دارم میرم فردا صبح برمیگردم …کاری نداری؟

_نه…

_راستی این پسره هنوز نرفته…پول داروهاوهزینه بیمارستانم پرداخت کرده ونمیگه چقدر شده.بیا این همراهت باشه لازم میشه.

چندتا تراول رو جلوم میگیره،حس بدی از پولهای تودست ریحانه دارم…سرمو برمیگردونم وبی تفاوت میگم:پول دارم.

_توکه همینجوری از خونه زدی بیرون،بگیر لازم میشه.

_گفتم که پول هست…احتیاجی به پول تو ندارم.

_خیلی لجبازی ترانه.

اشکهای توچشمشو دیدم…دیدم خجالت کشید ورفت.دلم میخواست دستشو بگیرم وبگم نره،بمونه پیشم ودلداریم بده،بشینه کنارم ونوازشم کنه آخه قلب منم درد داره.ولی رفت ومن چیزی نگفتم.

*********

ساعت از یک گذشته ،مامان توخواب عمیقی فرورفته ومن ازخستگی خوابم نمیبره.دلم هوای تازه میخواد.پتو مامان رو مرتب میکنم وازاتاق بیرون میام.

“بابک”

نتونستم برم…باید ترانه رو میدیدم.چندبار تا پشت اتاق رفتم وبرگشتم ولی نشد برم تو.ازنشستن توسالن بیمارستان خسته شدم ومیرم توحیاط.
هنوز نیم ساعتی ازاومدنم نگذشته که ترانه هم میاد داخل حیاط…بهترین موقعیته که ازش معذرت خواهی کنم.نفس عمیقی میکشم و باقدمهای محکمی سمتش میرم.

_حال مادرتون چطوره؟

عصبانیت این دخترتمومی نداره با چشمهای برافروخته ای نگاهم میکنه وجواب میده:به شما ربطی نداره…واسه چی هنوز اینجایید؟

_باید میدیدمت.تا ازت معذرت خواهی کنم.

_شما چه رویی دارید،بیخود موندین…چون من نمیبخشمتون.

_ببین سو تفاهم شده…
#part32
_بس کنید چه سو تفاهمی؟فرض بگیریم من همون خواهرم بودم…به شماچه ربطی داشت که منو محاکمه کنید وهرجور دلتون خواست باهام رفتارکنید.

_حق باتو…گفتن این حرف برام سخته ولی من اونروز حالم خیلی بد بود ازطرفی هم مست کرده بودم وقتی دیدمتون اختیارم دست خودم نبود.حاظرم برای تاوان این گناهم هرکاری بگی بکنم.

_فعلا تاوان گناهتون رو اون زن داره پس میده،اگه اون کارو نکرده بودین من به خواهرم نمیپریدم ومامانمم سکته نمیکرد.

_ترانه خانوم لطفا…

_چیزی نگید،الانم ازاینجا برید…دیگه نمیتونم تحملتون کنم.

لعنت به تو بابک…از رفتار خودم خیلی بدم اومد،بیشتر از حدم حرفهای ترانه روتحمل کردم…این دختر از منم مغرورتره.
حرف دیگه ای نمیزنم وتنهاش میزارم. لااقل معذرت خواهیمو کردم حالا میخواد ببخشه منو یانبخشه مهم نیست برام.

********

روزها میگذره ومن بی نتیجه دور خودم میچرخم.دارم به آخر هفته نزدیک میشم ومهلت عطایی تموم میشه.

باید اتاق پیرمرده رو زودتر بگردم.کتابی که از محبی گرفتم رو برمیدارم ومیرم سمت اتاقش.پیرمردمشغول آهنگ گوش کردنه وبادیدن من خوسحال میشه وباخوشرویی دعوتم میکنه توخونش.سمت آشپزخونه میره واز من میخواد راحت باشم وکتاباشو ببینم.منم ازخدا خواسته شروع میکنم به سرک کشیدن.محبی آهنگ بهار دلنشین بنان رو هم خونی میکنه،صداش بااین سن فوق العادست.نمیدونم چرا باشنیدن این آهنگ یاد دیشب میافتم.چشمهای سبز ترانه یه چیزی رو تووجودم به بازی میگیره…من تاحالا عاشق نشدم ونمیخوام وارد بازی عشق بشم.نباید خودمو ببازم وبابرق یه سیلی عاشق بشم.

پیرمرد باسینی چایی برمیگرده وروبروی عکس زنش مکثی میکنه ومیخونه:

ای روی تو آئینه ام

عشقت غم دیرینه ام

بازآ چو گل در این بهار

سر را بنه بر سینه ام

_خیلی دوستشون داشتین؟

#part33
_آره عاشقش بودم ولی اون هیچوقت عشق منو ندید،توقلبش جایی واسه من نداشت وعاشقم نبود.

_پس چطوری اینهمه سال باهم بودید؟!

_اوایل واسش اجبار بود ولی کم کم بهم عادت کرد.

_ببخشیدا یه وقت ناراحت نشین…ولی زنها همینن لیاقت ندارن…وقتی خیلی دنبالشون می افتی هوا برشون میداره.ولی وقتی بهشون بی محلی که میکنی دنبالت موس موس میکنن.

_مثل اینکه دلت خیلی پره…دیروز دیدم ترانه خانوم بهت سیلی زد،ازدست اونه شکاری؟

_نهههه…

_دوست نداری تعریف نکن…دلم نمیخاد توکار شما جوونها فضولی کنم.

_راستی حاج آقا من هنوز توکار شما موندم چطوریه خونتونو به منو پسرها اجاره دادید؟

_پسرجون من که مکه نرفتم وحاجی نیستم.

_ایشالاه قسمتتون بشه.

_حاجی شدن به من نمیاد…پرسیدی چرا خونمو بهت اجاره دادم چون منو اردلان اون زمون خیلی بدبختی کشیدیم هرجامیرفتیم خونه بهمون نمیدادن ومیگفتن خونه به مجرد دادن دردسر داره.بابدبختی جاواسه خواب پیدا میکردیم.چه روزهایی بود،توسرمای زمستون بادستهای ترک خورده فرقون جابجا میکردیم وآخرشب یه پول ناچیزی کف دستمون مینداختن.

فهمیدم تصمیم داره دوباره بره توخاطره هاش بی خیال روی مبل لم دادم وبه چهره پیرمرد دقیق شدم وپرسیدم:باخانمتون ازکجا آشنا شدین؟

_نگار مثل نسیمی وارد زندگیم شدیابهتره بگم وارد زندگی منو اردلان شد.
مدتی گذشت وماکم کم جا پامون توتهران محکم شد…شاید باورت نشه منو اردلان توهمون زیرزمینی که توش هستی زندگی کردیم…ماهم یه مدت اونجا مستاجر بودیم.

_چه جالب…

_اونموقع نگاروپدرش توخونه همین ترانه خانوم زندگی میکردن،مادر نگار سالها قبلتر فوت شده بودو پدر نگارفقط توزندگی همین یه دخترو داشت، نفسش به نگار بسته بود.
#part34
_آره عاشقش بودم ولی اون هیچوقت عشق منو ندید،توقلبش جایی واسه من نداشت.

_پس چطوری اینهمه سال باهم بودید؟!

_اوایل واسش اجبار بود ولی کم کم بهم عادت کرد.

_یه وقت ناراحت نشین…ولی زنها همینن لیاقت ندارن…وقتی خیلی دنبالشون می افتی هوا برشون میداره.ولی وقتی بهشون بی محلی میکنی خودشون میافتن دنبالت.

_مثل اینکه دلت خیلی پره…دیروز دیدم ترانه خانوم بهت سیلی زد،ازدست اونه شکاری؟

_نهههه…

_دوست نداری تعریف نکن…دلم نمیخاد توکار شما جوونها فضولی کنم.

_راستی حاج آقا من هنوز توکار شما موندم چطوریه خونتونو به منو پسرها اجاره دادید؟

_پسرجون من که مکه نرفتم وحاجی نیستم.

_ایشالاه قسمتتون بشه.

_حاجی شدن به من نمیاد…پرسیدی چرا خونمو بهت اجاره دادم چون منو اردلان اون زمون خیلی بدبختی کشیدیم هرجامیرفتیم خونه بهمون نمیدادن ومیگفتن خونه به مجرد دادن دردسر داره.بابدبختی جاواسه خواب پیدا میکردیم.چه روزهایی بود،توسرمای زمستون بادستهای ترک خورده فرقون جابجا میکردیم وآخرشب یه پول ناچیزی کف دستمون مینداختن.

فهمیدم تصمیم داره دوباره بره توخاطره هاش بی خیال روی مبل لم دادم وبه چهره پیرمرد دقیق شدم وپرسیدم:باخانمتون ازکجا آشنا شدین؟

_نگار مثل نسیمی وارد زندگیم شدیابهتره بگم وارد زندگی منو اردلان شد.
مدتی گذشت وماکم کم جا پامون توتهران محکم شد…شاید باورت نشه منو اردلان توهمون زیرزمینی که توش هستی زندگی کردیم…ماهم یه مدت اونجا مستاجر بودیم.

_چه جالب…

_اونموقع نگاروپدرش توخونه همین ترانه خانوم زندگی میکردن،مادر نگار سالها قبلتر فوت شده بودو پدر نگارفقط توزندگی همین یه دخترو داشت، نفسش به نگار بسته بود.

محبی نفس بلندی میکشه وبه قاب عکس نگار خیره شد.

_ازهمون روز اولی که نگارو دیدم دلمو پاک باختم.نمیدونستم چشم بهترین دوستمم دنبال عشق من…اون روزها به عشق نگار دست به هرکاری میزدم موفق میشدم، همون سالها به ضرب وزور درس خوندم دیپلم گرفتم وبعدش دانشگاه قبول شدم.دلم میخواست واسه خودم کسی بشم وبرم خواستگاری نگار،اردلان هم کم نمیزاشت وهوامو داشت، روزهایی که دانشگاه میرفتم جامو پر میکرد.

چندسال گذشت واردلان توحجره یه حاجی مشغول به کارشد ومنم شدم معلم…اون روزها قندتودلم آب میکردم که بااردلان برم خواستگاری ولی یه دفعه اردلان روباجعبه شیرینی جلوم دیدم…بهم گفت بانگار نامزد کرده.همونجاانگار زیر زمین آوار شد روسرم…سعی کردم خودمو نبازم…واسه رفیقم خوشحال بشم وبرای عشقم بهترینها رو بخوام.طاقت نیاوردم وازاون خونه رفتم،واسه ریاضت دادن به خودم رفتم یه ده کوره ومعلم یه آبادی شدم.
#part35
بااین کارم خواستم عشق نگار رو فراموش کنم ولی عشقش فراموش نشدنی بود.

*********

مثل بچگیها که داستانهای مامان رو گوش میکردم باذوق به آقا فرهاد گفتم:خوب…بعدش چی شد؟

_یه سال گذشت ومجبور شدم بخاطر گرفتن یکی ازمدرکهام بیام تهران،دلم نیومد به اردلان سرنزنم.

وقتی اومدم توخونه دیدم همه چی تغییر کرده ازاردلان خبری نبود سراغ نگار رفتم دیدم عشقم پژمرده وافسرده است.پدرش تازه فوت شده بود،تنها وبی کس بود.بهم گفت چهار ماهی میشه ازاردلان خبری نداره…دنبال اردلان گشتم فهمیدم به صدقه سری حاجی که پیشش کارمیکرد واسه خودش کسی شده وشده داماد همون حاجیه.نگار وقتی فهمید فقط اشک ریخت وچیزی نگفت.نمیتونستم تنهاش بزارم مخصوصا وقتیکه فهمیدم حامله است.
کارهای انتقالیمو انجام دادم وبرگشتم تهران،بانگار همخونه شدم.اون همیشه میگفت منو به چشم برادرش میبینه ولی نفهمیدمن هیچوقت اونوبه چشم خواهر ندیدم.به اردلان خبر دادم داره پدر میشه ولی گفت بچه ازاون نیست وکار خودمو گردن دیگرون نندازم.باورم نمیشد این اردلان نبود اون خیلی عوض شده بود جوریکه نمیشناختمش.نمیتونستم به نگار چیزی بگم میدونستم بااین وضعش میشینه غصه میخوره.
بالاخره بچه اردلان ونگار بدنیا اومد،حال اون روزهای من قابل وصف نیست، بخاطر نگار برای بچه ایه که ازوجود من نبود باید خوشحالی میکردم تووجودم خودمو میخوردم.نگار راضی شد بخاطر شناسنامه بچه به عقد من دربیاد.فقط بخاطر بچه…

*******

باصدای در هردومون از گذشته بیرون اومدیم،محبی رفت دروبازکنه ومنم مشغول ورق زدن کتابها شدم.بدون قصد فضولی صدای ترانه رو ازپشت در شنیدم،داشت به محبی میگفت همین هفته ازاینجا میخوان برن.یعنی بخاطر من دارن ازاینجا میرن؟اه دختره نادون شده واسم دردسر…کاش این عذاب وجدان لعنتی نبود.

“ترانه”

به صاحبخونه گفتم بااینکه مهلت قراردادمون تموم نشده ولی مجبوریم همین هفته خونه روخالی کنیم.قصد ندارم تاروزیکه ازاینجا میریم چیزی به مامان بگم میخوام بادیدن خونه جدید غافلگیر بشه.وسط اینهمه گرفتاری عروسی میتراهم شده قوز بالای قوز.امروز بازم اصرار کرد،الهه جز جیگر زده هم با تعریفهاش از خریدهای میترا استرسمو بیشتر کرد.

هنوز ساعت شیش نشده هوا تاریک شده،زمستون دیگه.برف قشنگی میباره ودونه هاش روی پوستم میشینه وحس قشنگی بهم میده.بعد اون روز کذایی تونستم به خودم مسلط بشم واز اون حال بیروم بیام.درو باز میکنم ووارد حیاط میشم همه جا سفید پوش شده وغرق لذت بردن از بارش برف هستم که سایه ی نحس پشت سرم ظاهر میشه وصداش غافلگیرم میکنه.

_واسه چی میخواین ازاینجا برین؟
#part36
برمیگردم سمتش بافت قشنگ وجذبی تنشه که به عمد هیکلشو به نمایش بزاره…چشمهای تیره اش توتاریکی منو یاد اون شب میندازه.
ترس توی وجودم میافته،دلم میخوادزودتربرم توخونه وازش فرار کنم.رومو برمیگردونم فشار میارم به خودم تا حرف بزنم.

_کارهای من…به تو ربطی نداره.

تامیخوام قدم بردارم وبرم سمت خونه دستمو باخشونت میکشه به سمت دیوار هلم میده دستاشو دوطرف صورتم میزار واجازه تکون خوردن بهم نمیده.ترسم بیشتر میشه نفسش باحرارت وبخار توی صورتم میخوره ودونه های برفی که میشینه روپوستم سریع آب میکنه.

_داری چیکار میکنی عوضی؟

_من فقط دوهفته دیگه اینجا هستم…لازم نیست بخاطر من جایی بری.

_توچرا فکر کردی بخاطر تو؟

_مشخصه…ببین ترانه انقدر اون قضیه رو بزرگ نکن فقط داری خودتو اذیت میکنی.

_اون قضیه واسه آدم هرزه وآشغالی مثل تو کوچیکه…

باگفتن این حرف تغییر توقیافشو میبینم دندونهاشو باحرص روهم فشار میده وحالت چشمهاش عوض میشه…توخودم جمع میشم ومنتظر اتفاق ناگوار تازه ای میشم.آخه دختر این چی بود که گفتی؟!ازم فاصله میگیره،سعی میکنه خونسردباشه.

_اگه اینجوری راضی میشی باشه فحش بده،هرچی دلت میخواد بگو.

توقع حرکت دیگه ای ازش داشتم،کم کم ایده توسرم پرنگ وپرنگتر میشه.ابروهامو بالا میبرم ومیگم:فکر نکن بااین حرفها میبخشمت.

_هه…فکر کردی برام مهمه که تومنو ببخشی.

_مهمه که الان توحیاط هستی.

_باشه اصلا حرف حرف تو،بگو من چیکار کنم تاتوبی خیال بشی؟

ایده توسرم خیلی قوی شده جوری که جرات به زبون آوردنشو پیدا کردم،لبهام خشک شده بازبونم تر میکنم ونفس بلندی میکشم ومیگم:برای یه شب تحت اختیار من باش.

_چی؟؟؟!!گوشهام درست شنید؟؟

نمیدونم این حرف ازکجا اومد روزبونم آخه این چه جمله ای بود که من گفتم؟؟؟!!لبخند معناداری میزنه وباز بهم نزدیک میشه.چشمهاش شیطون شده.

_تحت اختیار توباشم یعنی چی؟؟

_هوی بروعقب…پررو نشو.منظورم ازتحت اختیار اونی نبود که توفکر میکنی.

_پس چی بود؟

_من یه دروغی گفتم حالا بدجور توش گیر کردم توباید کمکم کنی.

_چه دروغی؟من باید چیکار کنم؟

سرمو پایین میندازم وباصدای آهسته ای میگم:من به دروغ گفتم نامزد کردم…حالا عروسی دوستمه ودعوتم کرده… بانامزدم…

باحرف من خنده ای میکنه ودستهاشو توجیبش فرومیبره.

_حالا ازمن میخوای نقش نامزد خیالیتو بازی کنم؟

سرمو براش تکون میدم وبهش زل میزنم.

_اونجوری نگام نکن…قبوله.حالا کی هست؟

_جمعه همین هفته.

_باشه…فقط شمارتو بهم بده.واسه اینکه اون شب هماهنگ بشیم.

شماره هامونو ردوبدل میکنیم وازش جدامیشم…دونه های برف باز به پوستم میخوره وشیرینی حسش بیشتر شده بالبخند وگونه هایی که مطمئنم سرخ شده سمت خونه میرم.
#part37
“بابک”

کل روز جمعه رو باخوندن کتاب مشغول بودم. جشن عروسی دوست ترانه توبهترین موقعیت اتفاق افتاد.واسه نزدیک شدن به ترانه بهونه خوبیه.اینجوری میتونم قاپشو بدزدم وبراحتی خونه شونو بگردم وازطرفی هم تلافی سیلی اونروز دربیارم.بادیدن پیامش لبخند رولبم میاد فکر اذیت کردن این دختر حالمو عوض میکنه.

_واسه امشب یه لباس مناسب بپوش.

_مثلا چی بپوشم.

_نمیدونم…کت وشلوار نداری؟

_نه…

_اگه کت اسپرتی داری روی همون بافت اون شبت بپوش.

_ازش خوشت اومده؟

دیگه جوابمو نمیده،آخ چقدر امشب این دختره مغررو بچزونم وبهم خوش بگزره.

یه دوش میگیرم وکت شلوار مارکمو ازکاورش درمیارم.بایدبرم ماشین بهرامو قرض بگیرم واسه امشب،دوست ندارم ازکسی چیزی قرض بگیرم ولی قیافه ترانه دیدن داره وقتی چشمش به ماشین میافته.

**********

هوادیگه تاریک شده سرخیابون بنز بهرام رو پارک میکنم وپیامکی واسه ترانه میفرستم.

یه ربع طول میکشه تاخانوم تشریفشونو میارن.بادیدنش سوتی میکشم،نه شناگر قابلیه،توآرایش کردن از خواهرش واردتره.آهسته راه میاد مثل اینکه راه رفتن باکفشهای پاشنه دار براش خیلی سخته،ازماشین پیاده میشم.دختره گیج اصلا نگاهش به من نمیافته وکلشو مدام به اطراف میچرخونه.

“ترانه”

از صبح استرس داره خفم میکنه،کمی آرایش میکنم ولباسی که دیروز باالهه خریدم رو تنم میکنم وتوآیینه خودمو میبینم،لباس مشکی که بلندیش تازانومه وباساپورتی که پام میکنم همه جاش کاملا پوشیده است.

مامان بادیدنم لبخندی میزنه وباذوق میگه:مثل ماه شدی عزیزم.

_ممنون…مامان…تنهایی نمیشه شماهم بیاین دیگه.

_ترانه ازصبح چنددفعه تکرارمیکنی؟

خودمو الکی لوس میکنم وبا لبهای آویزون میگم:اصلا اگه نیای منم نمیرم.

_عزیزم توبرو بهت خوش بگزره…به آژانس زنگ زدی؟

_بله.

تودلم میگم آره اونم چه آژانسی…پسره مزخرف ازش خبری نیست و به تماسهام جواب نمیده نکنه نیاد؟
#part38
عذاب وجدان بیخ گلومو فشار میده،نمیتونم به مامان بگم بایه پسر دارم میرم واین یه فاجعه محسوب میشه برای منی که تاامروز دست از پا خطا نکردم.

صدای گوشیم درمیادپیام بابک روسریع میخونم:منتظرتم…بیا سر خیابون.

نفس راحتی میکشم چادرمو سرم میکنم وبعد بوسیدن مامان ازخونه بیرون میام.

بزور قدم از قدم برمیدارم،آخه به پاشنه بلند عادت ندارم.سرمو پایین میندازم تاراهمو بهتر ببینم وآهسته قدم برمیدارم.به سرخیابون میرسم ولی از بابک خبری نیست.حالا دیگه مطمئنم داره بخاطر سیلی اون روز داره اذیتم میکنه.به هرطرف نگاهی میندازم که مردی از سمت دیگه خیابون صدام میزنه:ترانه…کجایی؟؟؟بیا دیگه.
نگاهم میره به سمت صدای مرد خوشتیپ که کنار ماشین مدل بالایی وایستاده.دقیقتر نگاه میکنم…وااااای اینکه بابکه چه تیپی زده،کت وشلوار مشکی که درست قالب تنشه…نفس عمیقی میکشم وباچشمهای متعجب میرم سمت دیگه خیابون.بی اهمیت به نگاه من دروبرام باز میکنه ومن باحیرت سوار ماشین میشم.
همینکه میشینه پشت فرمون بهم نگاهی میندازه وقهقه ای سرمیده ،ماشینو روشن میکنه ومیگه:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟

_این…این ماشینو…

_امانته…مال یکی از آشناهامونه.

_لازم نبود…خودتونو به زحمت بندازید…

_نه بابا این چه حرفیه…تروخدا این رسمی حرف زدنو بزار کنار ناسلامتی امشب نامزدتم ها.

باخنده بابک ازخجالت سرمو پایین میندازم وپسره هیز بی خیال نمیشه وبعدازاینکه باچشمهاش منو قورت میده میگه:در ضمن خیلی خوشگل شدی.

دلم میخواد کلشو بکنم ولی حیف که کارم گیره. جوابشو نمیدم نگاهمو به بیرون میدوزم.بابکم بعداز پرسیدن آدرس دیگه حرفی نمیزنه وجو توماشین سنگین میشه.

“بابک”

حالا نوبت منه تعجب کنم،آدرس تالاری که ترانه گفت جای باکلاسی ومن فکر میکردم عروسی تویه جای معمولی باید باشه.
همینکه میرسیم دم تالار قیافه ترانه بادیدن ماشینها وورودی تالار عوض میشه میفهمم استرس گرفتش.

_چرا پیاده نمیشی؟

_باشه،الان پیاده میشم…راستی من به دوستام گفتم اسم تواحسانه یه وقت یادت نره.

_حالا چرا احسان؟اسم شوهر ایده آلت احسانه.

ازعصبانیت خون خونشو میخوره ودستهاشو مشت میکنه ولی نمیتونه چیزی بهم بگه.چادرشو درمیاره،تازه متوجه میشم بدون چادر هم حجابشو حفظ کرده.از ماشین پیاده میشیم،راه رفتن نامتعادلشو میبینم ومیفهمم فشارش افتاده.بهش نزدیک میشم.

_میخوای دستتو بدی به من؟

_نخیر…واسه چی؟

#part39
مثل اینکه راه رفتن با این کفشهاروبلد نیستی…بعدشم مگه ما نامزد نیستیم؟

لبخند شیطنت آمیز منو که میبینه نفسشو باحرص بیرون میده وقدمهاشو تندتر میکنه چندقدم دورنشده پاش پیچ میخوره وکم میمونه بخوره زمین توهوا میگیرمش.رنگش میپره وازترسش نفس نفس میزنه دستشو دور بازوم حلقه میکنم وآهسته دم گوشش میگم:حالا متوجه شدی واسه چی میگم دستتو بده من؟
به عمد دستمو آزاد میکنم وکمرشو میگیرم به خودم نزدیکتر میکنم ودوباره دستشو میگیرم ومیگم :اینجوری بهتره.
بازومو محکم میچسبه واعتراضی نمیکنه.لبخندموفقیت آمیزی به قیافه ترسیده اش میزنم وباهم وارد تالار میشیم.

“ترانه”

دست بابک رو ازترس اینکه دوباره زمین نخورم محکم گرفتم پسره مریض بالبخندش آزارم میده واز حس نزدیکی بهش مور مورم میشه ولی ناچارم تحملش کنم.
همه چیز اینجا اعیونیه ودرست مثل توفیلمهاست.چه خوش خیال بودم که فکر میکردم لباسم عالیه بادیدن لباسهای مهمونها نگاهم به لباس ساده وارزون خودم میافته که باچونه خریدمش.خداروشکر این پسره یه لباس درست حسابی پوشیده لااقل اینجوری لباسهای ضایع من کمتر به چشم میاد.
صدای الهه رو از پشت سرم میشنوم وبابک همزمان بامن میچرخه.

_وای ترانه باورم نمیشه…خودتی؟

_سلام…دیدی بالاخره اومدم.

_وای دختر من بردم…آخه با میترا شرط بسته بودم.

الهه منو توبقلش میکشه حسین بالبخندی بهم سلام میکنه.بابک روبهشون معرفی میکنم وبابک مشغول حرف زدن باحسین میشه ،الهه چشمکی بهم میزنه وسرشو جلو میاره وآهسته میگه:چه نامزد خوشتیپی داری…ای کلک بخاطر همین روش نمیکردی؟

_الهه درد بگیری…بروعقب ضایع بازی در نیار.

لبخندی گله گشادی میزنه کمی که فاصله میگیره دوباره تودستهای بابک اسیر میشم، پشت سرمه و بادستاش کمرمو چسبیده.از وقاحتش لجم گرفته،تویه فرصت مناسب باید حالشو بگیرم.
#part40

دستمو روی دستش میزارم وسعی میکنم ازخودم جداش کنم ولی سرسختانه ولم نمیکنه بالبخندی بهش اشاره میکنم دستشو برداره.اونم لبخندی میزنه ودم گوشم یواشکی میگه:نترس نگهت داشتم…نمیفتی.

_لازم نکرده…دستتو بردار.

_التماس کن.

_ولم میکنی یانه مرتیکه هیز؟

_عزیزم این چه طرز حرف زدن بانامزدته…باشه عصبانی نشو.

کمرمو ول میکنه وبازلبخندی گوشه لبش میشینه امشب این پوزخندهاش شده سوهان روحم شده، کاش نمیومدم.

“بابک”

بااذیت کردن ترانه داره خیلی بهم خوش میگزره،هربار که قیافه عصبیشو میبینم ترغیب میشم بیشتر اذیتش کنم.
دوستش الهه اصرار میکنه من وترانه هم به جمعشون اضافه بشیم وبرقصیم.ترانه بااضطراب نگاهی به من میکنه ومنم ابروهامو از خوشحالی بالا میندازم،روبه الهه میگه:من رقص بلد نیستم…احسانم همینطور…نه احسان جان؟

ازسرجام بلند میشم ودستمو به طرف ترانه دراز میکنم ومیگم:بلندشو عزیزم…تانگو که کاری نداره توفقط دست منو بگیر وبه حرفهام گوش بده.

منتظر نمیشم ودستشو میکشم بااخم خوردنی میاد توبقلم کمرشو میگیرم ،دستشو روشونم میزارم وآهسته میگم:چرا مثل چوب شدی؟خودتو یه کم شل کن…قدمهاتو بامن تنظیم کن.

گره ابروهاش یه لحظه هم باز نمیشه ،سعی میکنه تنه شو ازم دور کنه منم از رو نمیرم وهربار به خودم میچسبونمش ومحکمتر میگیرمش.با چشم غره ای نگاهم میکنه وآهسته میگه:چرا اینجوری میکنی؟

_من که کاری نمیکنم فقط داریم میرقصیم عزیزم.

_انقدرخودتو بهم نچسبون و نگو عزیزم.

_یعنی توبدت میاد بهت میگم عزیزم؟یاناراحتی توبقلمی؟

_بله…

کمرشو ول میکنم وزیر لب میگم:دروغگو.
دستشو میکشم وباحرص روی نزدیکترین صندلی میشونمش خودمم روصندلی کناریش میشینم.به حد کافی سرگرم شدم دیگه ناز کردناش حوصلمو سرمیبره…سکوت طولانی بینمون برقرار میشه وسرم یهو درد میگیره وبرای سرگرم شدن اطرافو دید میزنم که توی جمعیت چشمم به یه آشنا میخوره،گاوم زائید برادر پرهام اینجاچیکار میکنه.خداکنه منو ندیده باشه.واسه خلاص شدن ازسردرد و تودید نبودن بی توجه به نگاههای ترانه تنهاش میزارم.

“ترانه”

پسره احمق فکر کرده کشته مرده توبقل رفتنشم…حالا بااخم کنارم نشسته وصدایی ازش درنمیاد.نمیدونم چی میشه که بی حرف از پیشم میره…بارفتن بابک حسابی تنها میشم، میتراباسینا شوهرش سرگرم مهمونهاشه والهه هم باحسین مشغوله.بی حوصله نگاهمو به خنده های میترا میدوزم ،صدای پسرجوونی رو ازکنارم میشنوم.
#part41
_اجازه هست اینجا بشینم؟

_بفرمایید.

روی صندلی کناریم میشینه ومیپرسه:شما از آشناهای میترا هستید؟

_بله،دوستشونم.

_خوشبختم منم سورن برادر سینا هستم.

_منم همینطور.

بالبخند چندشی بهم چشم میدوزه ومیگه:میترابهم نگفته بود دوستی به این جذابی داره؟!

ازلحن حرف زدنش متوجه میشم مسته بی اعتنا جوابشونمیدم که دوباره صداش درمیاد:چرا شال سرته؟نگاه کن اینجاهمه چه شکلین؟…برش دار فکر کنم بدون شال خوشگلتر باشی.

مثل اینکه برادر سینا بدجور مسته،ازقیافش معلومه کم سنه وکله شقه…دلم نمیخواد آبروریزی واسه میترا بشه رومو ازش میگیرم وچیزی نمیگم…صندلیشو بهم نزدیکتر میکنه ودستشو روی پام میزاره،بالحن زننده ای میگه:چی شد؟قهر کردی؟

ازحرکتش عصبانی میشم ،باپشت دست دستشو پس میزنم وازسرجام بلند میشم ولی باپررویی دستمو میگیره.سعی میکنم دستمو ازدست سمجش بیرون بکشم.
_همه دارن نگاه میکنن..مراقب رفتارتون باشید…

_اگه نباشم چی؟

“بابک”

به سیگارم پک عمیقی میزنم ولی سردردم بیشتر میشه،کلافه پرتش میکنم وزیر پام لهش میکنم…سروصدای اینجا رونمیتونم تحمل کنم.
برمیگردم توتالار که ازدور میبینم یه جوجه دستشو روی پای ترانه گذاشته.بادیدن اون صحنه نمیدونم چرا خونم به جوش میاد وکفری سمتشون میرم.
مشخصه ترانه ترسیده ومثل همیشه میخواد فرار کنه ،پسره دستشو چسبیده.با صدای لرزونش به پسر میگه:مراقب رفتارتون باشید…

ازبی دست وپاییش لجم گرفته پسره سیریش باپررویی تموم میگه:اگه نباشم چی؟

مچ پسر رو میکشم وتوی دستم فشار میدم وبه خودم نزدیکش میکنم بیخ گوشش میگم:میخوای یادت بدم مراقب رفتارت باشی بچه؟؟؟

_توکی هستی؟دستمو ول کن.

فشاربیشتری به دستش میارم وبا چشم به ترانه اشاره میکنم وبه پسر میگم:از خانوم معذرت بخواه وسروصدا راه ننداز.
#part42
پسره بیش از حدسوسوله ازشدت درد به خودش میپیچه ،ببخشیدی به ترانه میگه.دستشو پرت میکنم که چند قدم عقب عقب میره وغرغرکنون میره سمت دوستاش.

نفسموباحرص بیرون میدم ونگاهمو به ترانه میندازم،طفلی بدجور ترسیده ورنگش پریده.

_سرم درد میکنه…زودتر بادوستات خداحافظی کن بیابریم.

“ترانه”

بابک با قیافه درهمی دم در منتظرمه تامنو میبنه به سمت پارکینگ راه می افته ومنم دنبالش…چند قدم جلوتر ازمنه یه دفعه برمیگرده وآتیشی بهم میگه:چرا مثل ماست وایستادی اون جوجه بهت دست بزنه؟

سکوت میکنم جوابی واسه سوالش ندارم…نمیتونم بهش بگم مثل اون شب که باخودت طرف شدم خواستم نجابت کنم وصدام درنیاد ولی این اسمش نجابت نیست حماقته،ترسه.فقط نمیفهمم این واسه چی عصبانیه؟خودش ادامه میده:آره دیگه فقط بلدی واسه من شاخ بازی دربیاری.

از صدای بلند بابک وبی عرضگی خودم بغضم میگیره ،سرمو پایین میندازم قبل اینکه دوباره کله پا بشم کفشهامو ازپام درمیارم ،از کنار بابک رد میشم وسمت ماشین میرم.

بابک عقبتر ازمنه وباریموت دروبازمیکنه،ازسرما واتفاقهای امشبم لرزم گرفته سریع میرم توماشین.

********

خداحافظ وتشکر آرومی از بابک میکنم وبی حرف پیاده میشم.

کف پام بازمین سفید پوش شده یخ میزنه اهمیتی به سرمانمیدم وسمت خونه میرم…کاش امشب نمیرفتم عروسی میترا،چراخودمو گول میزنم؟حق با بابکه من یه دروغگوام.

امشب از اینکه توآغوشش بودم حس بدی نداشتم برعکس لذت عجیبی برام داشت، دستهام تودستهای مردی بود که چشمهاش فقط منو میدید.وقتی دست پسر روازدستم بیرون کشید از حمایتش شیرینی قشنگی تودلم افتاد.این چه حسیه که اجازه نداد جواب تندی به بابک بدم وبزارم سرم داد بزنه؟چرا من سردم نیست؟

دروباز میکنم،گرمای اتاق توصورتم میخوره.مامان روی زمین خوابیده،کلافه میشم چراباز زیرش چیزی پهن نکرده.
یه تشک برمیدارم کنارش میندازم وآروم صداش میزنم…بیدارنمیشه،آهسته تکونش میدم ولی بازم بیدارنمیشه…دلهره میگیرم نکنه باز،خدایا…باصدای بلندتری صداش میزنم وتکونش میدم،جوابمونمیده.

اشکهام راه میافته نمیدونم چیکار کنم، مثل همیشه دستپاچه شدم وفقط بلدم زار بزنم.یاد اون روز میافتم که بابک جون مامان رو نجات داد سریع شماره شو میگیرم.بعد چند تا بوق صدای الو گفتنش توگوشم میپیچه…باصدای گریونم میگم:الو…بابک…بیا اینجا…مامانم…
#part43
“بابک”

ترانه روی صندلی سالن انتظار نشسته وچشمهای خیسشو به نقطه ای دوخته.دلم نیومدبهش بگم وضعیت مادرش خرابتر از دفعه قبله.

دکتر از اتاق بیرون میاد وترانه اصلا حواسش نیست،سمت دکتر میرم ومیگم:دکترچی شد؟

_ وضعیتش بحرانیه چرا انقدردیر آوردینش؟

نگاهی به ترانه میندازم،از اون حالت فکری بیرون اومده وباعجله خودشو به ما میرسونه وسط حرف دکتر میپره ومیپرسه:دکتر حال مادرم چطوره؟

_آروم باشید خانوم…

دکتر روبه من ادامه میده:سابقه سکته داشته؟

ترانه سریع جواب میده:بله…سه بار…دکترشون برای این هفته نوبت جراحی باز گذاشته.اینم پرونده اش.

دکتر عینکشو به چشم میزنه پرونده رو زیر ورو میکنه وبعدچنددقیقه میگه: درسته یکی از رگهای اصلی کاملا مسدود شده…وقت نیست کارهاشو انجام بدین زودتر بره واسه عمل…

دکتر ازکنار ماردمیشه،ترانه تکیه شو به دیوار میده روی زمین کشیده میشه.نگران کنارش میرم ومیگم:چی شد؟خوبی؟

_ندیدی دکتر چی گفت؟دیر رسوندیمش…من تنهاش گذاشتم رفتم پی خوشگذرونی خودم.انقدر دست دست کردیم که دوباره سکته کرد.حالا چیکار کنم؟

_وقت سرزنش کردن خودت نیست… نشنیدی باید عمل بشه پاشو.

مثل جن زده ها از سرجاش میپره وسمت خروجی میره.

_کجا میری ترانه؟

_نمیدونم… برم دنبال ریحانه… باید پول جور کنم.

_ازریحانه میخوای بگیری؟

_چاره ای ندارم.

_لازم نیست برگرد…پرونده رو بده من.

_چی؟؟؟

گنگ نگاهم میکنه…پرونده رو ازدستش میکشم ودستوری میگم:برو پیش مادرت…سرپانمون فشارت افتاده غش میکنی.

_کجا میری بابک؟

_نشنیدی چی گفتم؟؟؟

ترانه باحالت گیجی برمیگرده سمت اتاق مادرش ومنم میرم سمت پذیرش.
#part44
“ترانه”

مامانو بردن اتاق عمل پشت در خشکم میزنه دستی روی شونه ام میشینه برمیگردم بابک رومیبینم.چشمه ی اشکم میجوشه وباهق هق میگم:بابک…مامانم…

بابک دستمومیگیره سمت خودش میکشه.دلم یه شونه میخواد واسه اینکه سرمو روش بزارمو پناه هق هقم بشه،واسه اینکه زیر بار مسولیت شونه های خودم خم شده.واسه اینکه خیلی خسته ام.بابک منو توآغوشش میکشه،خودمو میسپرم به حصار بازوهای مردونه اش.دلداریها ونوازشهاش روی تنم میشینه ومرهم قلب خسته ام میشه.

_نگران نباش…طوریش نمیشه…

حل شدم توآغوشش وزمان دیگه برام مفهومی نداره.گرمای تنش معجزه است یخ بستگی تنمو آب میکنه.
_دختر خوبی باش وبرو کمی استراحت کن…عمل تموم بشه خبرت میکنم.

_نمیتونم یه ثانیه هم ازاین در دور بشم.

_اینجوری ازپا میفتی پس بیا بشین.

اشکهامو با سرانگشتش پاک میکنه ولبخند قشنگی بهم میزنه.همراهم میشه تاروی نزدیکترین صندلی بشینم.

_فشارت افتاده من میرم یه چیزی برات بگیرم.

_خودتو به زحمت ننداز…لازم نیست…

_نه باباچه زحمتی؟؟؟

بابک میره وتماشاش میکنم.حالا از حسم مطمئنم، من عاشق این مرد وقیح وشیطون شدم…دیگه لبخندهای گاه وبیگاهش سوهان روحم نیست برعکس منم توجوابش لبخندی رولبم میشینه.

“بابک”

لیوان کاغذی چایی روهمراه کیکی میدم دستش لبخندی میزنه وتشکر میکنه…دیگه مطمئنم قاپشو زدم ازطرفی هم باپرداخت خرج عمل مادرش مدیون خودم کردمش…نمیتونه به خواسته ام نه بگه.
باید تویه فرصت مناسب باهمکار جدیدم خونه زهراخانم وخودشونو بگردیم.

**********

عمل مادر ترانه موفق بود وبعداینکه مادرشو به بخش آوردن ترانه رو راضی کردم بخوابه وخودمم باوجود خستگی وسردرد اومدم پیش عطایی،ازماشین پیاده میشم وبه ساختمونش نگاه میکنم…نمیدونم کی ازدست این خلاص میشم؟

#part45
وارد دفتر میشم وبعدسلام واحوالپرسی با سعید اشاره میکنم عطایی تواتاقشه.

سعید لبخند کشداری میزنه وآهسته میگه:پسرتوچرا یه ماه ازش وقت نگرفتی؟ببینم تا هرهفته نیای وقیافه بخت النصرشو ببینی کارت راه نمیافته؟

_فکر میکنی نخواستم ازش؟مرتیکه عقده ایه…دلش میخواد پسر حاجی فرهنود منتشو بکشه.

_امروز ازصبح اعصابش شخمیه. خدا به دادت برسه…بروتو.

تقه ای به درمیزنم ووارد اتاق نسبتا بزرگ عطایی میشم بادیدن من لبخندی میزنه ازسرجاش به زحمت بلند میشه ودست میده.

“ترانه”

ازخواب نسبتا طولانی بیدار میشم ،بابک روی مبل کنار تخت من نشسته خوابش برده.مامان هنوز توبخش مراقبتهای ویژه است وقراره ظهر به این اتاق مجهزوشیک بیارنش.دیشب بابک اجبار کرد که مامانو تویه بیمارستان خصوصی عمل کنن.
این پسر خیلی مرموزه ،باوجود اینکه نشون میده پولداره چراداره تواون زیر زمین زندگی میکنه؟!!

نگاهم به دودکمه باز یقه اش میافته موهای سینه اش کمی مشخصه واحساساتموبه بازی میگیرن،یاد اون شب میافتم که نیم تنه لختشو بهم چسبونده بود…بوسه ها وحرکاتش اون شب برام وحشتناک وغیر قابل تحمل بود ولی الان هوس تکرار اون اتفاق رو کردم.دلم میخواد باز منو ببوسه وقفل بشم توعضله هاش. ازفکرم گر میگیرم.

_چیزی میخوای ترانه؟چت شده چرا زل زدی به من؟

باصدای بابک از جام میپرم ومثل کسی که بزنگاه مچشو گرفتن به تته پته میافتم.

_نههههه…تتتو…کی اومدی؟

_نیم ساعتی میشه…چرالپات یهویی سرخ شد؟

ازتماس دست بابک روی پیشونیم گر میگیرم وخجالت میکشم…من چرا تواین وضعیت به این چیزا فکر میکنم؟لعنت به تو ترانه که پاک اختیارتو ازدست دادی.

_عجیبه تبم که نداری؟؟؟من اینجا خوابم نمیبره منتظر شدم تا توبیدارشی…به چیزی احتیاج نداری؟من برم؟

_نه…برو.

_پس هروقت کارم داشتی زنگ بزن…باشه؟

_باشه…راستی بابک بخاطر همه چیز ازت ممنونم.

_کاری نکردم…مراقب مادرت باش.

قصد رفتن میکنه که یه دفعه صدای گوشیش درمیاد…ازجیبش درمیاره وجواب میده:الو بهار …عزیزم یه لحظه لطفا صبر کن.

بامن خداحافظی میکنه وازاتاق بیرون میره…باشنیدن اسم بهار تودلم غوغا به پا میشه.این بهار کیه که عزیز عشق منه؟؟؟
#part46
@romansis
“بابک”

شماره بهارو دیدم فهمیدم برادر پرهام دیشب منو دیده وبهار الان محض فضولی زنگ زده.

_خوب بگو بهار جان چیکارم داشتی؟

_خیلی بی معرفتی بابک نه یه حالی میپرسی نه یه احوالی…

_یعنی باور کنم توالان واسه حال واحوال زنگ زدی؟؟بروسراصل مطلب.

_پررو…چرا دروغ گفتی رفتی سفر؟حالا من غریبه شدم؟اون دختره کیه که باهاش دوست شدی؟

_همون بهتره باور کنم واسه حال واحوال زنگ زدی…

_اه بابک جواب منو بده.

_دروغ نگفتم…این برادر شوهرت خوب فضوله ها دیشب منو دیده سریع راپورتمو داده؟

_صبحی من بهش زنگ زدم، ازم پرسید زن داداش آقا بابک نامرد کرده خشکم زد بعدش گفت دیشب توعروسی پسر عموزنش توروبایه دختر دیده.بابک اون دختر کیه هان؟بالاخره داری سرعقل میای؟

_بیخود دلتو صابون نزن من بااون دختره هیچ صنمی ندارم…فقط همون یه شبو باهاش بودم.

_یعنی چی بابک؟؟؟

_همین که شنیدی.بهار،یه وقت پانشی این قضیه رو جاربزنی؟؟راستی تایادم نرفته…من واسه سالگرد آقاجون نمیتونم بیام مسجد.

_چرا؟

_امروز پیش این یارو عطایی بودم…فهمیدم میخواد تو مسجد سرقضیه چکهای من بابا رو جلوی کاسبهای بازار خراب کنه.

_بابک چرا توازخرشیطون پیاده نمیشی وازبابا کمک نمیگیری تا این قضیه تموم بشه؟

_بهار توام نشو مامان…کاری نداری؟

_بابک…

منتظر جوابش نمیشم وقطع میکنم،امروز فهمیدم نیت عطایی از بازی دادن من باچکها چیه…ولی کور خونده مردک هفت خط نمیزارم به خواسته اش برسه.

“ترانه”

امروز ریحانه زنگ زد وقتی فهمید مامان عمل شده خودشو رسوند بیمارستان.ازش خواستم چندساعتی پیش مامان بمونه تامن برم خونه لباسهامو عوض کنم ووسایلی که لازم داریم روبیارم.
وقتی رسیدم خونه هنوز لباسهای مهمونی تنم بود،اول یه دوش گرفتم وبعدش چنددست لباس واسه خودم ومامان برداشتم.خواستم ازخونه بیرون بیام یاد بابک افتادم،عجیب بهش عادت کردم ودلم ازندیدنش پر میکشه.سمت زیر زمینش میرم وبا خودم درگیر میشم در بزنم یانزنم،خود بابک دروباز میکنه،بادیدنش غافلگیر میشم ودستپاچه.

_سلام…کاری داشتی؟

_سلام…اومدم خونه یه مقدار وسایل ببرم،گفتم بیام به بار دیگه ازت تشکر کنم.

_تشکر لازم نیست…اتفاقا خوب شد اومدی باهات یه کار مهم دارم،اینجا نمیشه حرف زد میشه بیای تو؟

آب دهنمو قورت میدم وبا چشمهای بیرون زده ازحدقه نگاهش میکنم،وقتی ترس منو میبینه خنده جذابی میکنه ومیگه:باور کن کاریت ندارم…فقط میخوام حرف بزنم.

از جلوی در کنار میره باترس ولرز پله ها رو پایین میرم وخاطره اون شب کذایی برام زنده میشه،برمیگردم تابیشتر ازاین داخل زیرزمین نشدم که با بابک برخورد میکنم.
#part47
_من میترسم بابک.

_نترس…اون اتفاق تکرار نمیشه.

اطمینان رو میشد توچشماش دید،چند قدم دیگه برداشتم ،تخت فلزی وچهارچوب اتاق مشخص شد.دلم ازتکرار صحنه ها به آشوب میافته.بابک اشاره میکنه روی تخت بشینم ومنم بی حرف لبه تخت میشینم.

_من ازت یه درخواست دارم ترانه.

_چه درخواستی؟

_قبل اینکه درخواستموبگم بهتره اول باهام آشنا بشی… ولی لطفا تا حرفم تموم نشده چیزی نگو باشه؟

_باشه.

نفسشو بیرون میده وبه چشمهام زل میزنه ومنم محو چشمهای جدیش میشم.

_من یه تاجرم،کاروبارم خوب بود تااینکه بازار خورد بهم ،کلی قرض بالا آوردم خوردم به خنسی.چند سال پیش از پدربزرگم شنیدم تواین خونه یه گنج هست،حالا من اومدم اینجا تااین گنجو پیدا کنم.کمکم میکنی تاپیداش کنم؟

نمیدونستم چی بگم مغزم درست کارنمیکرد ،باور اینکه بابک بخاطر پیدا کردن گنج اینجا اومده برام سخت بود.

_نمیدونم چی بگم…من…

بابک کنارم زانو میزنه ودستمو تودستهاش میگیره وباچشمهاش ملتمسانه میگه:ترانه من به کمک تواحتیاج دارم…توبد مخمصه ی گیر افتادم.اگه چکهام پاس نشه می افتم زندان.

من نمیتونستم شاهد عجز بابک باشم،حتئ فکر زندانی شدنش آزارم میداد.

_باشه…کمکت میکنم.

تشکر میکنه وبوسه ی روی دستم میزنه،ازتماس لبش باپوستم داغ میشم.
ازخجالت سرمو پایین میندازم،همونجور که دستم تودستهاشه میاد کنار میشینه وباشصتش روی دستمو نوازش میکنه؛کل نرونهای مغزم فعال میشه؛سعی میکنم خونسردباشم.

_خوب…چه کمکی ازمن برمیاد؟

_من تاحالا اینجا وخونه پسرها روگشتم،فقط مونده خونه صاحبخونه وزهراخانوم باشما.

_خونه ما…که مشکلی نداره ولی دوتادیگه…

_پیرمرده رو خودم یه کاریش میکنم فقط بتونیم یه جوری وارد خونه این زنه بشیم…میشه الان خونه شمارو بگردیم؟

_باشه.فقط یه سوالی؟

_بپرس.

باجسارت کمتر دیده شده ازخودم سوالی که ازصبح مثل خوره وجودمو میخورد روبه زبون میارم:بهار کیه؟

قهقه ای شلیک میکنه ومن ازخجالت آب میشم. نوک بینیمو میگیره تودست تکون میده ومیگه:ای فضول خانوم.

به خنده اش ادامه میده وباحرفش بیشتر شرمنده میشم ازسوالم.سرم به پایین کشیده میشه وقتی خجالت منو میبینه خنده شو قطع میکنه وسرمو بالا میاره وزل میزنه به سبز چشمهام ومیگه:بهار خواهرمه.
#part48
********

من وارد خونمون میشم وبابک چنددقیقه بعد با تعدادی وسایل میاد.گوشه اتاق می ایستم و شاهد کارش بادستگاهی میشم بعدیک ربع فرش اتاق روبالا میزنه وبا ابزار دور یکی از کاشیهای کف رو خالی میکنه ودرش میاره.هردومون ساکت هستیم ومنم بادقت کار کردنشو تماشا میکنم،زیر کاشی بنظر خالی میرسه فقط کمی خاک ریخته شده؛بابک دستشو توحفره میکنه وبعداز چند لحظه صندوق قدیمی کوچیکی رو بیرون میاره.چشمهاش بادیدن صندوق برق میزنه به من لبخند میزنه وباشادی میگه:بالاخره پیداش کردم.

بالبخندی نزدیکش میشم ولی باباز کردن صندوق لبخند بابک محو میشه.داخل صندوق به جز چندتا عکس قدیمی ویه شونه چوبی چیز دیگه ی نیست.بابک دیوانه وار چندبار صندوق رو زیر ورو میکنه وعکسها روی زمین ریخته میشن.باصدای نسبتا بلندی به من میگه:یعنی چی؟این امکان نداره…نیست…هیچی این تونیست…

خسته روی زانو میافته وسرش رو پایین میندازه،بادیدن حال بابک قلبم میگیره کنارش میشینم دستمو روی شونه اش میزارم.

_بابک خودتو اذیت نکن…بازم میگردیم شاید یه جا دیگه باشه.

باخشم نگاه تیزی به طرفم پرتاب میکنه ومیگه:یعنی چی یه جادیگه باشه،امکان نداره بجزاین صندوق چیز دیگه ی اینجا خاک شده باشه…ازهمون اول اشتباه کردم نباید به حرفهای یه پیرمرد آلزایمری گوش میکردم.

شونه هاش می افته وچشمهای غم گرفته شو به چشمهام میدوزه وبالحن غم انگیزی ادامه میده:ترانه من همچیو باختم…حالا من یه بازنده ام.

حرف دیگه ای نمیزنه دستشو به روش خودش میگیرم ونوازش میکنم نگاه خسته شو میدوزه به من وبه ثانیه ای منو توآغوشش میکشه.حجم ناراحتیش وارد قلبم میشه واشکهام بی اختیار جاری میشه.باتعجب منو ازخودش جدا میکنه ومیپرسه:توچرا گریه میکنی؟بخاطر منه؟

سرمو آهسته تکون میدم بالبخند بوسه ی روی چشمهام میزنه،هردوشون گر میگیرن.

_گریه نکن دیوونه…مهم نیست فوقش میافتم بازداشتگاه وسریه شب نشده بابام میاد آزادم میکنه ومنم مجبورم بهش اعلام باخت کنم…پاشو توام برو پیش مادرت، تنهاش گذاشتی.

_تنها نیست ریحانه کنارشه.

_آهان یعنی میخوای پیشم بمونی وتوعزای ازدست رفتن گنج خیالی دلداریم بدی؟

کمی لوس میشم وبالبهای ورچیده سرمو بازتکون میدم.بالبخند شیطنت آمیزی منو تو بقل میگیره پیشونیشو به صورتم میچسبونه وخیلی آهسته میگه:چه جوری میخوای دلداریم بدی؟

چشمهامو میبندم نمیتونم سنگینی نگاهشو تحمل کنم.نفسهاش توصورتم میخوره ومنو ازخودبی خود میکنه.باترس وهیجان بوسه سریعی روی گونه اش میزنم.
#part49
@romansis
*اینم دوپست اضافه برای امشب*

چشمهامو بازنمیکنم مطمئنم الان بابوسه هاش روی لبم جواب بوسه مو میده.

*********

“بابک”

ازچشمهای بسته وهیجان لبهای لرزونش میفهمم اولین باره که پسری رومیبوسه.تودستام شل شده مطمئنم با دوتابوسه وکمی رومخش کار کردن خودشو دراختیارم میزاره دستم میره سمت بدنش ولی دلم نمیاد معصومتر ازاونیه که بازیچه هوس من بشه.طفلک معطل میکنه لابد منتظر حرکتی از طرف منه!!وقتی میبینه کاری نمیکنم چشمهاشو آهسته باز میکنه باخجالت نگاهم میکنه.لبخندی تحویلش میدم ومیگم:خوب دلداری دیگه بسه…پاشو اینجاروجمع وجور کنیم برسونمت بیمارستان.

باحرف خودم سمت کاشی کنده شده میرم ومیزارم سرجاش ،باحسرت همه چیزو به وضعیت سابقش برمیگردونم.خم میشم چندتادونه عکس رو بردارم اززمین که قیافه آشنا آقاجون رو کنار زنی میبینم!!!این غیر ممکنه اینکه نگار زن آقا فرهاد کنار آقاجون چیکار میکنه؟؟

امامحبی گفت فامیلی اون دوستش محمدی بود نه فرهنود.حتما دونسته من نوه اردلانمو ومیخواد تلافی آقاجون رو سرمن خالی کنه.آخ که چقد من ساده ام ،این روزها شدم وسیله انتقام گیری؛ نمیزارم اینم بدتر از عطایی منو بازی بده.باید بفهمم چی توکلشه که بهم دروغ گفته.

باحرص عکسهاروتودستم میگیرم گنج که پیدا نشد پس کمی دیوونه شدن برام لازمه.
بی اعتنا به کجا میری گفتنهای ترانه سمت اتاق محبی میرم واونم دنبالم راه میفته.
در خونه فرهاد بازه عصبانی ترازاونی هستم که دربزنم،سرمو پایین میندازم میرم تو ترانه پشت در میمونه.
محبی مشغول کتاب خوندنه وآهنگ همیشگی تواتاق پخش میشه.عکسهارو طرفش میگیرم وباحرص میگم:این چیه؟شما دنبال چی هستین؟

هاج وواج نگاهم میکنه وعکسهارو ازدستم میگیره.وقتی چشمش به اولین عکس میفته نفسشو باصدا بیرون میده وعینکشو ازچشم برمیداره. خسته دوانگشتشو گوشه چشمش میزاره وباصدای زمزمه واری میگه:پس دروغ گفتی نگار…دروغ گفتی ایناروسوزوندی؟
#part50
_جواب منو بدید چرابازیم میدین؟

سرشو بالامیاره وغمگین نگاهم میکنه.

_چه بازی پسرجون؟

_شما میدونین من کی هستم؟نه؟

_آره.

_پس چرا دروغ گفتین؟گفتین فامیلی دوستتون محمدی نه فرهنود؟

_من دروغ نگفتم فامیلی اردلان محمدی بود ولی بعدها بخاطر اینکه اسم حاجی فرهنود رو توبازار یدک بکشه فامیلیشو تغییر داد.

_چرا ازاول اینو نگفتین؟

_ازهمون لحظه که دیدمت فهمیدم تو نوه شی…خواستم تواول شروع کنی…حالامن باید ازت بپرسم.واسه چی اومدی اینجا؟اینا عکسهای نگاره!!دست توچیکار میکنه؟

حرفهاش درست بود حضور من توخونه اش جای سوال داشت واون باید ازمن سوال میکرد.نمیتونم وزنمو تحمل کنم تکیمو به دیوار میدم وبیاد بدبختیام روی زمین میفتم.

_آقا جون گفته بود گنجشو توخونه ی که همه چیزو ازاونجا شروع کرده مخفی کرده… من تاخرخره زیر قرضم طمع دارایی گمشده آقاجون منو کشوند اینجا…چه میدونستم گنجش چهارتاعکسو یه شونه چوبیه.

_نه…حق با پدربزرگته…گنجش اینجا بوده…گنجش این زن بوده که براحتی ازدست دادش.

روبروی عکس نگار ایستاده وشونه هاش واضح تکون میخوره سعی میکنه گریه کردنشو مخفی کنه.

_اون ندید نگار چطوری توآتیش دوریش سوخت وشعله عشقشو روشن نگه داشت ،من دیدم.منی که محتاج یه ذره از گرمای محبتش کنارش موندم وسوختم.
اون درحق نگار بد کرد… دل نگارم شکست وقتی بی خبر ازپیشش رفت؛وقتی بچه شو به زور بخاطر بچه دار نشدن زنش ازش گرفت.

_یعنی چی؟یعنی بابای من…

_آره بابای توبچه نگار واردلانه.

عکسهاروتودستش دونه دونه نگاه میکنه آهی میکشه ومیگه:دیر فهمیدی اردلان،دیر…. بانگاری که نفسش به توبسته بود بدکردی.
زندگی اردلان فقط بانگار بود که معنی داشت ولی دیر فهمید،وقتی برگشت دیگه نه اون اردلان جوون وباصلابت گذشته بود،نه نگار اون دختر عاشق پیشه…

*********

دوستای عزیز اول ممنون از کامنتهاتون…دوم میدونم داستان طولانی شد قصد دارم بزودی تمومش کنم…سوم دوستایی که تازه داستانمو میخونن بگم که من داستان مینویسم نه رمان…چهارم عکسها رو سرچ میکنم وپنجم بازم ممنون ازهمراهیتون.
#part51
نگار بعد اینکه اردلان باباتو ازش گرفت دیگه زندگی نکرد فقط روزها روبا دق مرگی گذروند،کنارش شاهد زجرش کشیدنش بودم.قسمت منم این بود همیشه توحاشیه باشم.
عکسهای تودستشو روی میز پرت میکنه ومیگه:حالا بااین عکسها بهم ثابت شد تالحظه آخرم قلبش واسه اردلان طپیده.

آهسته قدم برمیداره سمت کشو کتابخونه اش میره ،ازتوش پاکتی درمیاره وسمت من میگیرش.

_بیا فکر کنم این چیزی باشه که تودنبالش اومدی.اون سالها اردلان اینو به عنوان طلب بخشش وجبران کوتاهیش درحق نگار داد.به نگار گفتم ببخشیمش به خیریه ولی ازم خواست پس بدیم به صاحبش…بیا بگیرش.

باشوک وناباوری پاکت رو ازدست محبی میگیرم وبازش میکنم.چشمهام برق میزنه، سند چندقواره زمین وملک توشه.

_تو نوه نگاری،فکر نکنم پدرت ناراضی باشه اینا به توبرسه…هروقت خواستی بگو بیام محضر بنامت کنم.

“ترانه”

پشت در خشکم زده،همه چیو شنیدم سرنوشت محبی چقدر غم انگیز بوده.واقعا سخته کسیو دوست داشته باشیو اصلا به چشمش نیای.صداشون قطع میشه ،بابک بعد چندثانیه بیرون میاد.باخوشحالی دست منو میکشه و وسط حیاط میبره،پاکت تودستشو نشونم میده ومیگه:بالاخره تموم شد…گنجمو پیدا کردم،بااین میتونم کل بدهیامو صاف کنم.

_بابک واقعا میخوای بااینا چکهاتو پاس کنی؟

_پس چی دختر…اینا کمم نیستن سند چندتا زمین وملکه توبهترین نقطه تهران.

_نه منظورم این نبود…اینا مال محبی،مگه نشنیدی دلش میخواسته ببخشه به خیریه.

_تومنظورت ازاین حرفها چیه ترانه؟

_هیچی فقط میگم اینا مال تونیست.

قیافه بابک درهم میشه وحرکت چشمهاش تو چشمهام یه جا بند نمیشه…عصبی شروع به راه رفتن میکنه وتوبیخی میگه:تودنبال چی هستی؟

_من؟هیچی؟

_ببینم کم بهت رسیده؟

بااین حرفش انگار سطل آب یخی روی سرم خالی میشه.

_یعنی چی بابک؟

_خرج عمل مادرت کافی نبود؟میگم اگه احساس میکنی حق شراکت تواین سندها رو داری بگو.تعارف نکن.

احساس خفگی بهم دست میده،نمیتونم باور کنم این همون مرد نیم ساعت پیشه که توآغوش پراحساسش بودم.بغض توگلوم میپیچه واجازه نمیده حرف بزنم.

_ترانه من نمیتونم احساسی عمل کنم،بااینا میتونم دهن خیلیارو ببندم…درضمن سهم توام محفوظه.

قلبم از رفتار بابک درد میگیره.سعی میکنم گریه نکنم ولی بی نتیجه است،باسیل اشکهام سمت خونه میدوم.
#part52
“بابک”

محبی به حرفش عمل کرد وسندها روبنامم زد.تو یه هفته عطایی رو ازسرم باز کردم وکارمو از سرگرفتم.همه چیز قبل سالگرد آقاجون تموم میشه وحالا میتونم سرمو راحت بالا بگیرم وزهرخندی بزنم به کسایی که منتظر کله پاشدنم بودن.
میرم خونه محبی باید برمیگشتم ودوباره ازش تشکر میکردم وازترانه هم بخاطر رفتار تندم دلجویی میکردم.
بی ام و جدیدمو سرخیابون پارک میکنم،عینک آفتابیمو به چشم میزنم،حسابی شیک کردم ودلم میخواد برق توچشمهای ترانه رو مثل اون شب مهمونی ببینم.هنوز کلید در زوال دررفته این خونه رو دارم…باغرور پاتوحیاط میزارم وزهرا خانوم بادیدن من سرجاش خشکش میزنه.

_کاری داشتین آقا؟

نگاهم میره به خونه ترانه که روی درش قفل بزرگی زده شده،عینکمو برمیدارم ومیگم:منم زهراخانوم.

_اوا شمایید آقا بابک…ماشالاه تواین تیپ ولباسها نشناختمتون.

_خانم طاهری هنوز ازبیمارستان مرخص نشدن؟

_من که اصلا ندیدمشون پریروز ترانه خانوم اومد کل اسباب اثاثیشونوجمع کردورفت.

احساس ضعف شدید میکنم انگار پاهام توان وزنمو نداره.آب دهنمو به زور قورت میدم ومیگم:آدرسی از خونه جدیدشون ندارید؟

_والاه چیزی نگفت فقط خداحافظی کردورفت.

روبروی چشمهای پرسوال زهراخانوم شماره ترانه رو میگیرم ولی خاموشه چندبار دیگه هم تکرار میکنم ،فایده نداره.باصدای آقا فرهاد ازحس گیجی بیرون میام.

_بابک خودتی؟بیا اینجا ببینم پسر…

به زور خودمو سمت تراس میکشم وبامحبی سلام واحوالپرسی میکنم…نگاه به حال آشفته ام میندازه ومیگه:چه خبر؟چی شد چکهاتو پاس کردی؟

_بله…البته به لطف شما…

_نه پسرم من هیچکاره بودم…چی شده چرا قیافت انقدر بهم ریختست؟

_هیچی کارم این روزها زیاده وتحت فشارم…راستی شما خبری ازخانم طاهری ندارید؟

_نه…توباخانم طاهری چیکار داری؟

_هیچی…میخواستم ازشون خداحافظی کنم.

_اونوقت باخانم طاهری یا بادخترش؟

_مگه فرقیم داره؟

_معلومه که فرق داره…بادخترش که نمیتونی خداحافظی کنی.

_چرا؟

_چونکه دلت گیر کرده.

_ممممنظورتون…چیه؟

#part53
_رنگ رخسار خبر ازسر درون میدهد.

دستپاچگی منو میبینه ،لبخند معناداری میزنه ومیگه:توچیکار کردی پسر…بدجور این دختر رو ازخودت رنجودی.

_به شما چیزی گفته؟

_نه ولی ازنگاهش خوندم…وقتی داشت میرفت این نامه رو بهم داد که بدمش به تو.

محبی نامه رو ازتوجیبش درمیاره وبهم میده،بااسترس بازش میکنم:

من وشاهزاده قصه ها توتاریکی زیر نور ماه راه افتادیم،تاگنج رو پیدا کنیم.
ازهفت تابیابون گذشتیم
ازهفت تادریا
ازهفت تاآسمون،
امانمیدونم چرا توتاریکی راه افتادیم؟
چون صبح که شد،هیچی پیدا نکردیم.فقط گم شده بودیم؟اصلا نمیدونم کی مجبورمون کرده بود توتاریکی راه بیافتیم!

بابک عزیز تشکر میکنم بابت تموم زحماتی که این مدت کشیدی…ممنونم ازتو که اولین آغوش گرم مردونه روبهم هدیه دادی واحساس شیرینی روبه قلبم تزریق کردی،بی خداحافظی رفتم تافراموشم نکنی.درضمن تلاش میکنم بدهیم روظرف چندسال آینده بهت برگردونم…ترانه.

نامه تموم شد وچیز دیگه ی نبود…روی اولین پله تراس میشینم.محبی نگاه عمیقی بهم میندازه.

_چی شد پسر وارفتی؟

_من اومده بودم تا یه رابطه جدید وجدی روباهاش شروع کنم،ولی اون رفته.

_اشتباه پدربزرگتو تکرار نکن،نزار پول کورت کنه وعشقتو فراموش کنی…اون ازدستت دلخور شده پیداش کن وازدلش دربیار.

نامه تو دستم آویزون میمونه،میدونم ازم رنجیده اینو تولابلای کلماتش داد میزد.دوست دارم فریاد بزنم آقا من باختم…من زندگیمو باختم…تموم شد من یه بازنده ام.

*********

دوسال بعد

“ترانه”

ازخواب میپرم ودست میکشم رولبم،باز خواب بابک رودیدم.تواون دشت همیشگی سرم روی پاش بود ودستشو لابلای موهام حرکت میداد.حرفی نمیزد فقط بالبخند همیشگیش تماشام میکرد،منم باشیطنت روی سینش پریدم وخودمو کشیدم رو تنش نفسهای پرحرارتش فراموشم نمیشه…بااولین برخورد لبهامون ازخواب پریدم.

صدای گوشیم درمیاد،ازبالای سرم برمیدارم.یه پیام از طرف محسنه:

امروزکه بیدار شدم فهمیدم بی نهایت خوشبختم میدونی چرا؟چون تورودارم.صبح بخیر عشقم.

دستم روی لبم خشک شده…باحرص دستمو میکشم وبه خودم میگم:خجالت بکش ترانه تودیگه نامزد داری.
#part54
محسن تاهفته دیگه شوهرت میشه،فکرکر کردن به بابک یعنی خیانت به محسن.
واسه بیرون کردن بابک از ذهن وقلبم دست به هرکاری زدم ولی نتیجه ای نداشته،بارفتاری که ازش دیدم مطمئن شدم علاقه ی بهم نداره. میدونستم اگه اونجابمونم مجبور میشم واسه اینکه دوستم داشته باشه هرکاری کنم.
تواین دوسال همه چی تغییر کرده،ریحانه بعد خوب شدن مامان برگشت پیش ماو واسه همیشه دست ازاون کار کثیف کشید،بااحمد آشنا شد،احمد مرد چهل ودوساله ی که زنشو تویه سانحه تصادف ازدست داده بود ،ازگذشته ریحانه باخبر بود وباوجود مخالفتهای خانواده اش اومد خواستگاری ریحانه وباهم ازدواج کردن.وصلت ریحانه واحمد باعث آشنایی من بامحسن شد،آخه محسن برادر کوچیکتر احمده…نامزدی ماهم دردسرهای خودشو داشت ،مخالفتهای مادرشون همیشه توهرکاری دیده میشه؛تازگیا متوجه شدم محسن برخلاف احمد تحت تاثیر حرفهای مادرش قرار میگیره وتوتصمیمهاش حرف اول وآخر رو باید مادرش بزنه.
دلم میخواد نامزدیمونو بهم بزنم ولی قرار مدارها گذاشته شده وهفته دیگه عروسیمونه.ازهمه مهمتر مامان این روزها حالش خیلی خوبه،خوشبختی وازدواج ما آرزوش بود وحالاداره به آرزوش میرسه؛من کی باشم این حال خوبو ازش بگیرم.

“بابک”

حوصله خونه رفتن ندارم،بعد اون قضیه از بابا معذرت خواهی کردم وبه اصرارشون برگشتم خونه.این روزها کارم شده ازصبح کارکردن وشب خسته بچپم تواتاقم به روز مرگی عادت کردم.اوایل خیلی دنبال ترانه گشتم ولی اثری ازش نبود،حق بااون بود باپنهانی رفتنش فراموش کردنش امکان نداشت.
همه رفتن،چراغ اتاقمو خاموش میکنم وسرمو روی میز میزارم.
کم کم قیافشو دارم فراموش میکنم تنها چیزی که ازچهره اش یادم میاد یه جفت سبز چشمهاشه…چشمهایی که بابرخورد اولمون ثابت شد توچشمهام ،همون چشمها دلمو به بازی گرفت.
گوشیم زنگ میخوره ازخونه است بامعطلی جواب میدم.

_الو بابک جان کجایی؟

_هنوز دفترم مامان جان.

_نمیخوای بیای خونه؟

_شماشامتونو بخورید منتظر من نشید.

_نمیشه پسرم همه اینجا جمعن منتظر توهستیم.

_منظورتون ازهمه کیا هستن؟

_بهرام،بهار…راستی خونواده مریمم هستن.

_چی؟حتما اون دختر خالشم هست؟

_آره اونم هست.

_پس دیگه اصلا منتظرم نباشید…من امشب خونه نمیام.

_یعنی چی بابک زشته همه منتظرتوان.

_مامان جان میخواین بازم مسخره بازی همیشگی رو راه بندازین منم حوصله ندارم…نیام بهتره.
#part55
_بابک لااقل واسه شام بیا.

_اصرار نکن مامان خسته ام میرم خونه خودم.

ازمامان خداحاقظی میکنم وشماره یکی از دافهامو میگیرم.امشب سبز چشمهای ترانه نمیزاره راحت بخوابم باید یه جوری فراموششون کنم.

*********

خوابم نمیبره…به دختر لخت کنارم نگاهی میندازم که غرق خوابه ،چه خوش خیال بودم مثلا خواستم ترانه رو فراموش کنم حالا باید تاصبح عذاب وجدان خیانت بهش رو هم تحمل کنم..الان باید جای این دختر ترانه کنارم میخوابید،از روی تخت بلند میشم نمیتونم دیگه تحمل کنم ؛ازاتاق میزنم بیرون وروی مبل پذیرایی دراز میکشم،سیگارمو روشن میکنم.مطمئنم دوسم داشت با کله شقی منو غرور مسخره اش هردومونو محکوم به این جدایی کرد.آخ ترانه کجایی؟؟

“ترانه”

امشب شام خونه محسن اینا بودیم…مامان با ریحانه وشوهرش رفت خونه تامنو محسن تنها برگردیم خونه.

محسن گره ابروهاشو باز نمیکنه.منم ساکت به خیابون خیره شدم. ساده بودم که فکر میکردم محسن هم مثل احمد جلوی زورگویی های مادرشون ازم دفاع میکنه برعکس ازهمون لحظه اخمشو ریخته تاالان.بالاخره طاقت نمیاره وحرفی که سنگینی میکنه رو میزنه:رفتار امشبت درست نبود.این چه حرفی بود که به مادرم زدی؟

_واقعیتو گفتم…اول وآخر که حرف حرف خودشه واسه چی نظر منو میپرسه؟

_تواصلا احترام میفهمی چیه؟اگه نظرتو پرسید بخاطر این بود که برات احترام قائله وگرنه کارخودشو میکرد.

حرفی نمیزنم بغض میکنم وبه ادامه تماشای خیابون میشینم محسن وقتی ناراحتی منو میبینه گوشه جاده نگه میداره ،دستشو روی دستم میزاره ومیگه:ببین عزیزم مادرم صلاح مارو میخواد…درسته زبونش تندوتیزه ولی تودلش چیزی نیست.اگه حرفی میزنه که برات سنگین میاد دلخور نشو.

بوسه ای روی دستم میزنه یاد بوسه بابک توزیر زمین میفتم،بغض ول کن نیست.دستمو میکشم از دستهاش بیرون،باسماجت سرمو تودستهاش میگیره ومیگه:اخمهاتو بازکن دیگه خانمی.

سرشو نزدیک میاره تامنو ببوسه…دلم میخواد ازماشین برم بیرون وهای های بزنم زیر گریه.سرمو به زور به سمت مخالف میچرخونم.

_ترانه توچته چراهربار که بهت نزدیک میشم ازم فرار میکنی…مثلا توزن منی.

_هنوز یه هفته مونده تازنت بشم.

_باشه بازم صبر میکنم ببین اون موقع اگه گذاشتم از دستم قسر دربری.
به حرف خودش میخنده وماشینشو روشن میکنه…خودمو اسیر میبینم دلم میخواد مثل وقتایی که تومخمصه گیر میکردم فرار کنم ولی دست وپام بدجور بسته است.
#part56
“بابک”

ازدیشب خواب به چشمم نیومد،تمام این مدت باوجود مشغله زیاد نتونستم فراموشش کنم همیشه سردرگمم مثل وقتایی که چیزی سرجای خودش نباشه.
دوسال پیش جایی نمونده بود که نرفته باشم،ازبیمارستانی که مادرترانه بستری بود تاکارخونه ای که توش کارمیکرد و محله های اطراف رو موبه مو گشتم ولی هیچ نشونی از آدرس جدیدش پیدانکردم.تواین مدت ازمحبی غافل نشدم ،هرازچندگاهی بهش سرمیزنم مخصوصا وقتایی که دلتنگ ترانه میشم.

بااین حالی که امروز من دارم حتما بایدبرم پیشش،به نقطه ی برمیگردم که ترانه رو ازدست دادم.
نگاهم رو قفل در خونه اشون خیره میمونه.کاش تواون یه هفته سراغی ازش میگرفتم یاحداقل زنگ میزدم بهش،میگفتم بهش چقدر دوسش دارم ودلم میخواد واسه همیشه پیشم باشه.انگار باید آدم چیزی روازدست بده تاقدرشو بدونه.

محبی سرجای همیشگیش نشسته منتها پیرتر از همیشه،حرفها ونصیحتهای پدرانه اش بیشتر ازهرکسی به دلم میشینه.تواین مدت باراهنمایهاش مسیر زندگیم تغییر کرده همیشه قبل ازتصمیمهای عجولانه گرفتن باهاش مشورت میکنم.

بادیدن من لبخند به لباش میاد وباصدای خسته وگرفته ای میگه:چه عجب مرد جوون یاد من پیرمرد افتادی؟

_شرمنده…بدجور درگیر بودم.

_دشمنت شرمنده…چه خبر از کاروبار؟

_به لطف شما همه چی خوب پیش میره.

_من کاره ای نبودم پسرجون…هرچی داری ازکارهای خیری که میکنی.حیف نمیای نتیجه زحمتتو ببینی بچه هات تومسابقه فوتبال گل کاشتن.

_بیشترازاین چوبکاری نکنین آقا فرهاد…درضمن سرپرست اون بچه ها شمایین نه من.

_درسته به اسم منه ولی خرجشونو که تومیدی.

به خونه صدرئ ودوستاش اشاره میکنه ومیگه:راستی دستت درد نکنه این جوونها روهم دست وبالشونو خوب بندکردی.

_پسرهای خوبی هستن…حالا که درسشون تموم شده حیف بود بیکار بمونن.

_آقا بابک خودت کی شروع میکنی به درس خوندن؟

_ازمن دیگه گذشته مخم واسه درس خوندن اون زمون نمیکشید چه برسه به حالا بااین وضع واوضاع بهم ریخته ام.

_حالتو میفهمم…هرچقدر بگزره هم نمیتونی فراموشش کنی.
#part57
_میخوام باز بگردم دنبالش ولی نمیدونم ازکجا شروع کنم…فکر اینکه بگردمو نباشه بیشتر اذیتم میکنه.

_توکلت به خداباشه…نیتت خیره حتما پیداش میکنی.

بعدازصحبت طولانی با محبی خداحافظی میکنم وازخونه بیرون میام.ازکوچه ای که اولین بار ترانه رو دیدم رد میشم قلبم ازشدت دلتنگی میگیره،هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بد عاشق بشم!!

*********

خسته ترازهر روز برمیگردم خونه مامان مشغول حرف زدن باتلفنه سلام آهسته ی میکنم باسرجوابمو میده وسمت پله ها میرم.

مامان هم خودشو باانجمن خیریه مشغول کرده وکارش شده این روزها تهیه جهیزیه واسه دخترهای دم بخت.بدون غرض حرفهاشو میشنوم وباشنیدن یه اسم آشنا روی پاگرد خشکم میزنه.

_نه دیگه اونهایی که این هفته تومیلاد امام زمان عروسیشونه تواولویت هستن…باید قبل جشن کم وکسریهاشونو تموم کنیم…آره جهیزیه خانم طاهری وسبحانی کسری داره.

قلبم توی دهنم میزنه،میچرخم وپله ها رو برمیگردم…استرس دیوونه ام میکنه مطمئنم مامان گفت طاهری.منتظر میشم تامامان حرف زدنش باتلفن تموم بشه.

_خسته نباشی پسرم.

_ممنون شماهم همینطور…حسابی سرتون شلوغ شده ها.

_آره چندتا جهیزیه است که ناقصه باید تاسه روز دیگه تکمیل بشه.

_میشه لیست تو دستتو ببینم.

کاغذ کپی شده رو مامان میده دستم،اسم مریمو جلوی فامیلی طاهری میبینم…توبیمارستان وقتی داشتم فرمهاروپر میکردم همین اسم وفامیلی مادر ترانه بود.فکری به سرم میزنه.

_میشه من یکی از جهیزیه ها رو تهیه کنم.

_چرا نمیشه..اتفاقا کمی کسری آوردیم اگه اینکارو کنی که عالی میشه.

_پس همین خانم طاهری بامن.

_باشه پسرم…ایشالاه همین امسال خودتو تورخت دامادی ببینم.

_مامان دنبال اینی زودتراز شرم خلاص شیا.

_نخیر دنبال خوشبختیتم…این زندگی چیه واسه خودت ساختی صبح تاشب کار میکنی آخرش که چی؟

_تا شماباز شروع نکردی من برم…این آدرسم برمیدارم،وقتی وسایل تکمیل شد به بچها میسپرم بفرستن دم خونه اشون.

_خیر ببینی مادر.

تیری بود که توتاریکی ول شد،حتئ اگه این زن مادر ترانه نباشه هم باز به ریسکش می ارزه.اگه خودشون باشن چی؟یعنی جهیزیه برای ترانه است؟داره شوهر میکنه؟باید زودتر برم به این آدرسو مطمئن بشم.
#part58
“ترانه”

امروز کل بازار رو تنهایی واسه چند تا خرده ریز زیر ورو کردم،محسن کارشو بهونه کرد وباهام نیومد.خواهرهاشم به فرمان مادر باهام قهرکردن.دلم نیومد ریحانه رو بااون وضعش دنبال خودم بکشم طفلک توماه هفتم بارداری وسنگین شده.دلم به حال خودم میسوزه چه عروس تنهایم من.

سرخیابونمون میرسم ازتاکسی پیاده میشم،باخریدهایی که تودستمه چادرمم شل شده وکم مونده ازسرم بیفته،سعی میکنم روی سرم ثابتش کنم که باصدای آشنایی ازپشت سرم رسما قبض روح میشم.

_تامثل دفعه قبل ننداختی بده من.

کیسه های خرید تودستم شل میشه وبابک میگیرشون.باورم نمیشه بابک درست روبرومه ،بالبخندی که هرشب تو ذهنم تجسمش میکردم.شاید این چیزی که میبینم واقعی نباشه و فقط تصوره؛مثل مجسمه شدم و نمیتونم تکون بخورم.
بابک دستشو جلوی صورتم تکون میده ومیگه:آهای ترانه کجایی؟خوابت برد؟

_بابک خودتی؟

_نه…منم مثل تو یه برادر دوقلو دارم الان اون یکی قلم اینجاست…خوب معلومه خودمم.

_تتتو اینجا چیکار میکنی؟

_خیلی بی معرفتی اینم سواله که میپرسی…بی سروصدا کجا گذاشتی رفتی؟

_مجبور شدم.

_درست نیست اینجا وایستادیم…میشه بیای توماشین؟

_نه من کار دارم باید برم.

_بعد دوسال منو دیدی میخوای باز فرار کنی؟باشه تا دم خونتون میام.

_نهههه…لازم نیست.

_سنگینه دختر راه بیفت.

آهسته قدم برمیدارم به روبرو خیره میشم ،بابک کنارم راه میفته ونگاهش قفل شده توصورتم.دزدکی نگاهی بهش میندازمومیپرسم:چه جوری پیدام کردی؟

_چه جوریش مهم نیست،مهم اینه بالاخره پیدات کردم.باورم نمیشه بخاطر یه بحث کوچولو دزدکی گذاشتی رفتی!!

_جالبه همیشه چیزهایی که به چشم توکوچولو برای من بزرگ وبااهمیت.

_ترانه نمیدونی چقدر دنبالت گشتم.

_واسه چی؟

_هه خانومو باش میپرسه واسه چی؟!حالا کی ریز بین وکی بزرگ بین خانوم اهمیت مدار؟

_بین ما چیزی نبود که اهمیت داشته باشه.

بابک باعصبانیت میاد روبرومو سد راهم میشه.تحمل نگاهشو ندارم سرمو پایین میکشم.

_ببین منو ترانه…بین ماچیزی نبوده؟

ازکنارش ردمیشم ومیگم:نه چیزی نبوده.

_ترانه من دوست دارم ومطمئنم توام دوستم داشتی.

بابک دوستم داره ومن دوستش داشتم؟؟به خونه میرسیم دروباز میکنم خریدهامو ازدستش میگیرم،با نهایت بی رحمی زخم آخرو میزنم:واسه این حرفها دیره…من دارم ازدواج میکنم.

تاب نگاه خشک شده بابک رو نمیارم فوری داخل خونه میشم
#part59
“بابک”

بدجور بریدم به حد کافی تو این دوسال دوریشو تحمل کردم حالا که پیداش کردم میگه دارم ازدواج میکنم،هوا تاریک شده توخیابون قدم میزنم ونمیدونم دارم کجا میرم.این مرد کیه که ترانه دوسش داره؟حس اینکه جسم وروحش به کس دیگه ی تعلق داره عذابم میده.

**********

سرکوچه اشون منتظرم تا ازخونه بیاد بیرون،نمیتونم براحتی ازش بگزرم.باید اززبونش بشنوم دوستم نداره.

گذر زمان رو متوجه نمیشم نزدیکای بعدازظهر بالاخره میبینمش.تیپش مثل همیشه است باوقار راه میره وقلبم از دیدنش تندتر میزنه.

میزارم کمی دورتر ازخونه بشه،دنبالش راه میفتم نزدیک ایستگاه اتوبوس جلوش درمیام.

_سلام.

_سلام…بازم تو؟!

_دلت نمیخواست منو باز ببینی؟یعنی انقدر ازمن بدت میاد؟

_بابک من حرفمو زدم دلیلی نمیبینم باز دنبالم راه بیفتی،مزاحمم بشی.

_نمیخوام مزاحمت بشم…واسه این اینجام تاخیال خودمو راحت کنم…یه سوال میپرسم جوابش یک کلمه است…بعدش دیگه میرم وانگار نه انگار که ترانه ای توزندگیم بوده.واسه همیشه فراموشت میکنم.

_باشه بپرس.

_توهنوزم دوستم داری؟

باشنیدن سوالم رنگش میپره،حال نگاهش عوض میشه وسعی میکنه منو کنار بزنه تاباز فرار کنه.
دستشو محکم میگیرم ومیگم:منو نگاه کن…فرار نکن جواب منو بده.

_بابک دستمو ول کن…اگه آشنایی ببینتم برام بد میشه…

_تاجوابمو ندی ولت نمیکنم.

_بزار برم دیرم شد…ترو خدا وسط خیابون زشته.

سعی میکنه مچشو از دستم بیرون بیاره…مطمئنم دلش هنوز بامنه وتواجبار گیر کرده.دیگه عاقل بودن فایده نداره باید بشم همون بابک کله شق که واسه برد وباخت دست به هرکاری میزنه.نمیشه بشینم وشاهد باختن ترانه باشم.

دستشو میکشم دنبال خودم وسمت ماشینم میریم.واسه خارج کردن دستش تقلا بیشتری میکنه ومحکم سرجاش میمونه.زورش انقدری نیست که نتونم تکونش بدم.

_چیکار میکنی؟ولم کن.

_حرف نزن راه بیا…باید بریم یه جایی.
#part60
دروبازمیکنم وهلش میدم توماشین،خودمم سوار میشمو سریع ماشینو به حرکت درمیارم.میترسه ورنگ پریدگیش بیشتر میشه.

_داری منو کجا میبری؟

_عجله نکن میفهمی…

********

دستشو باضرب وسط پذیرایی آپارتمانم ول میکنم.

_خوب دیگه کسی اینجا نیست…بازم سوالمو تکرار میکنم…هنوزم دوستم داری؟

_چرامنو آوردی اینجا؟معنی این کارها چیه؟

باحرص نزدیکش میشم،توصورتش فریاد میزنم:جواب منو بده دوستم داری یانه؟

عقب عقب میره تاجایی که به دیوار برخود میکنه لرزشش صداش بیشتر میشه ومیگه:چی ازجونم میخوای…نه دوست ندارم.

بادوقدم خودمو بهش میچسبونم وصورتمو نزدیک صورتش میبرم جوریکه ته ریشم روصورتش کشیده میشه چشمهاش باترس واضطراب نگاهمو دنبال میکنه.دم گوشش میگم:دروغ میگی…

_ولم کن بزار برم.

_یالاه راه بیفت… اونقدر اینجا میمونی تا یادت بیاد دوستم داری.

دوباره مچ دستشو میکشم سمت اتاق خواب میبرمش به التماسهاش توجهی نمیکنم وهلش میدم تواتاقو دروقفل میکنم.

“ترانه”

ضربه زدن به در وصدا زدن بابک فایده ای نداره،پشت در سر میخورم وزانوهامو بقل میکنم.گریه ام میگیره نه بخاطر اینکه منو دزدیده بخاطر اینکه دوسش دارم ونمیتونم بگم.میدونم باگفتن واقعیت همه چیز بهم میخوره،فقط سه روز دیگه تاعروسیم مونده.گیج شدم نمیدونم هدف بابک ازاینکارها چیه؟

********

باصدای در ازسرجام بلند میشم شب شده ونفهمیدم کی خوابم برد؟!
دلم ازشدت اضطراب به پیچ وتاب میفته، مامان که الان حتمادلواپسم شده ،یادم میفته کیفم توماشینش جامونده ونمیتونم باکسی تماس بگیرم.
بابک توچهارچوب در ایستاده وتماشام میکنه.

_تروخدا بزار برم…مامانم تاالان حتما نگرانم شده.

_نمیشه فعلا اینجا مهمونی.

دست از تماشا کردن من برنمیداره وباپرویی براندازم میکنه.

_چیه چرا زل زدی به من؟

_دلم برات تنگ شده بود.دارم سیر تماشات میکنم.توچی؟تواین دوسال اصلا یادی ازمن میکردی؟

یاد حرفهای آخرش افتادم…این مرد تنهاچیزی که میشناسه پوله وقدرته.همه چیزو بازی میبینه.لابد الانم سر بردن من باخودش شرط بسته.نمیخوام عروسک تودستش بشم.باسنگدلی تموم میگم:انقدری ازت بیزار بودم که حتئ نخواستم یه لحظه هم یادت بیفتم.

عصبی خودشو بهم میرسونه وبازوهامو تودستش میگیره.

_ د آخه دختر توچرا انقدر مغروری؟

_چرانمیخوای واقعیتو قبول کنی… من بهت علاقه ای ندارم.

_دوسش داری؟اون…اونو…یعنی…نامزدتو دوست داری؟

#part61
صدای غمگینش قلبمو به لرزه درمیاره دلم فریاد میزنه بگو نه دوسش ندارم فقط تو رو دوست دارم ونتونستم یه لحظه هم فراموشت کنم ولی عقلم نهیب میزنه احساساتی نشم.

_آره دوسش دارم.

بازوهامو تودستهاش فشار میده و تکونم میده،فریادش گوشمو کر میکنه:دروغ میگی…بگو که دروغه…بگو…

بابک دیوونه میشه محکم منو توآغوشش میکشه شروع میکنه به بوسیدنم،رفتارشو نمیتونم درک کنم.مثل اون شب توزیر زمین وحشی شده وتوجهی به التماسهای من نداره.

_بابک چیکار میکنی؟ولم کن…

_تومال منی…فقط من…فکر کردی میزارم اون عوضی دستش بهت بخوره.

نفسم بابوسه های خشنش بندمیاد.نمیخوام کم بیارم،باتقلا اجازه نمیدم به خوردن لبهام ادامه بده.دستهاشواز روتنم پس میزنم وباحرص میگم:ولم کن کثافت.

_هرچی دوست داری بگو عزیزم.

به دست کشیدنش روی تنم ادامه میده،نمیتونستم شاهد زورگویش مثل توزیر زمین باشم،جیغ میزنم وکمک میخوام پوزخندی میزنه وانگشت اشاره اش روی گلوم نوازشگونه به حرکت درمیادومیگه:الکی حنجره کوچولوتو پاره نکن خوشگلم…به غیر ازمن کسی نیست.

بوسه های خشونت بارش به گلوم حمله میکنه ودستش میره سمت لباسهام طاقت نمیارم ومیزنم زیر گریه…

“بابک”

من چم شده؟چرا مثل گرگ گرسنه توجون ترانه افتادم؟چرا نمیتونم قبول کنم کسی بغیر ازمنو دوست داره؟
گریه اش میگیره،طاقت نمیارم ولش میکنم.از خودم بقدری عصبانی هستم که نمیتونم ترانه رو آروم کنم وازاتاق بیرون میرم.

*********

دوروزه که ترانه اینجاست باید تا روز عروسیش اینجا بمونه تاهمه چی بهم بخوره.
ترانه باهام قهرکرده دیگه چیزی بهم نمیگه ،هربار که به اتاق میرم روشو ازم میگیره ولب به غذا نمیزنه.

روی زمین نشسته وزانوهاشو توبقلش گرفته بادیدن من سرشو روی پاش میزاره.دیدنش تواین حال وروز عذابم میده دلم نمیخواد آسیبی ببینه ولی ناخواسته دارم شکنجه اش میدم.باشونه های افتاده کنارش میرم وسینی غذا روی زمین میزارم.

_خیلی ضعیف شدی عزیزم یه چیزی بخور.

جوابمو نمیده حسابی کلافه شدم از رفتارش،به زور دست قفل شده شو میکشم وسرشو بالامیارم نگاه بی رمقی بهم میندازه وسرشو جهت مخالف میگردونه.

_ترانه این بچه بازیو تمومش کن…ببین چه شکلی شدی؟فکرکردی اعتصاب غذا کنی میزارم بری؟نخیر تاروز عروسیت اینجاهستی.

چونه شو به زور تودستم میگیرم وآب پرتقال توسینی رو به لبهاش نزدیک میکنم بااصرار سرشو میکشه عقب،نفسمو باصدا بیرون میدم ومیگم:یه چیزی بگو لامصب دارم دق میکنم.

_توبردی؟

_چی؟چی گفتی؟

#part62
_مگه همینو نمیخواستی بشنوی…توفقط میخوای بامن به خودت ثابت کنی بردی.

_این مزخرفها چیه که میگی؟

_پس چی؟توداشتی بهم تجاوز میکردی!آبرومو بردی.

_چی تجاوز؟درسته زد به سرم تاباهات سکس کنم ولی نتونستم،نخواستم.من عاشقتم ترانه واسه ازدست ندادنت حاظرم هرکاری کنم …من نمیخوام آبروتو ببرم.قبول دارم دزدیدنت اشتباه بود ولی اون لحظه فکرم به جایی نرسید…ترانه من دوست دارم…میدونم توام منو دوست داری،چرا دست از این غرورت برنمیداری؟

_کدوم غرور؟

_همینکه لب به چیزی نمیزنی. همین که اعتراف نمیکنی توهم منو دوست داری…بگو…بگو که توهم منو دوست داری.

صدامو بالا بردم واصلا حواسم به لیوانی که تودستمه نیست.باحرص حرف میزنم ومشتمو فشار میدم.لیوان تودستم خرد میشه وخون راه میفته،ترانه بادیدن دستم از حالت بی تفاوتی بیرون میاد ونگران دستمو میگیره.عصبی تر میشم ودستمو میکشم ازدستش.

_بابک داره از دستت خون میاد.

_به جهنم.

نمیتونم دلیل اینهمه سرسختیشو تواعتراف بفهمم،گیج وکلافه شدم ازخونه میزنم بیرون ،بازم منو خیابونو یه مسیر بی هدف.

*********

تودفترم نشستم وتوفکر ترانه ام،قهردیشبم لااقل باعث شد اعتصابشو بشکنه صبح وقتی رفتم تواتاق توخواب نازی بودوسینی غذاش خالی.
حتماالان حوصله اش سر رفته،طفلک سه روزه توخونه ام اسیر شده.امشب حتما میبرمش بیرون.

موبایلم زنگ میخوره منو ازفکر بیرون میاره.شماره خونه است حتما مامان میخواد غربزنه چرا این چند شب خونه نرفتم.ولی برخلاف تصورم ازم میخواد برم خونه چون بابا کار واجبی باهام داره.
سوئیچمو برمیدارم وباخودم میگم معلوم نیست باز چه خوابی برام دیدن.

*********

بابا درو برام باز میکنه،بادیدن چشمهای عصبانی بابا نگران میشم.

_سلام…چی شده بابا؟

_سلام…بیاتو خودت میفهمی.
#part63
بااسترس دنبال بابا وارد پذیرایی میشم،وقتی ترانه رو کنار مامان میبینم از تعجب دهنم باز میمونه.

_تواینجا چیکار میکنی؟

بابا نزدیکم میشه دستشو بالا میبره وسیلی محکمی تو صورتم میزنه.نگاهم میره سمت ترانه که باچشمهای خیس نگاهم میکنه.

_بی شرف…گفتیم سرش خورده به سنگ آدم شده.اگه امروز مامانت ازسرنگرانی نرفته بود خونت سربزنه نمیفهمیدیم آقا مشغول هرزگیه ودختر خراب توخونش نگه میداره.

توهینهای بابا برام عادی شده بود اما نمیتونستم تحمل کنم به ترانه هم عنگ هرزگی بزنه.صدامو بالا میبرم ومیگم:مراقب حرف زدنتون باشید…هرچی دلتون میخواد به من بگید ولی حق ندارید به این دخترکه پاکتر ازبرگ گله حرفی بزنید.

_هه…چند شبه آقاخونه نمیاد سرش حسابی گرمه…پس این دختره توخونت چیکار میکرد؟

_دزدیدمش.

_چی؟؟؟دزدیدیش؟

قیافه بابا سرخ میشه مثل اژدها نفس میکشه ومعلومه میخواد سمتم حمله ور بشه،مامان هم بدترازترانه اشکش دراومده باعجله وسط منو بابا درمیاد ومیگه:صداتونو بیارید پایین…بابک این چه کاریه که تو کردی؟واسه چی دختر مردمو دزدیدی؟

_دوستش دارم میخواستم باهاش ازدواج کنم.

_آخه پسرم این که راهش نیست…

بابا کلافه روبه مامان میگه:بس کن خانوم این یه زری میزنه توهم باورت شده،ازبس لی لی به لالاش گذاشتی همین شده…

برمیگرده سمت منو یقمو میچسبه.

_چه گندی زدی پسره تن لش،بازبون خوش راستشو بگو…

_ شماکه مثل همیشه منو باور ندارید بزنید …بزنید توگوشم تاخیالتون راحت بشه به وظیفه پدربودنتون عمل کردید.

صدام میلرزه وبغض توگلوم نشسته.مامانو ترانه صدای هق هقشون دراومده دستهای بابا شل میشه ویقه مو ول میکنه باصدای آرومتری میگه:چراتوانقدر کله شقی بابک؟میومدی به خودم میگفتی میرفتیم خواستگاری.

_نمیشد…اون منو نمیخواد…داره ازدواج میکنه.

مامان وبابا شوک زده نگاهم میکنن.ترانه ساکت اشک میریزه،دلم میخواد حرفی بزنه وگفته ی منو انکار کنه ولی صدایی ازش درنمیاد.تلاشم بی فایده است.

“ترانه”

بابک عصبی نزدیکم میشه، نفسهای بلندی میکشه ومچ دستمو میگیره.

_راه بیفت بریم.

پدرومادرش از بهت درمیان وپدرش سمت مامیاد وحرصی میگه:ولش کن بابک…چیکارش داری؟

_کاریش ندارم بابا…میخوام ببرمش خونه شون.

احساس ضعف شدید میکنم دلم میخواد همونجا بیفتم زمین ولی بابک دستمو میکشه وبی اعتنا به حرفهای پدرومادرش منو ازخونه بیرون میبره وسوار ماشین میشیم.دست وپام یخ زده ومغزمم بدتر ازدست وپام.
#part64
بابک حرفی نمیزنه ازاخمهای توهم کشیده اش میفهمم ازدستم چقدرعصبانیه.مثل همیشه لال شدم وحرفی نمیزنم.
نگاهم میره به دست بانداژ شده اش،دلم ضعف میره واسه گرفتن دستاش.لعنت به من که نمیتونم حرف دلمو بزنم.

**********

سرکوچمون میرسیم،پیاده میشه ودر سمت منو باز میکنه؛باز دستمو میکشه وطرف خونه میریم. فکر اینکه بقیه منو باهاش ببینن اجازه نمیده ساکت بمونم.

_ولم کن…توکجا داری میای؟

_راه بیا…توکه حرف نمیزدی پس الانم چیزی نگو وراه بیا.

درمیزنه نمیتونم سرازکاراش دربیارم.تقلا میکنم تاازدستش فرارکنم ولی محکم دستمو گرفته تادربازمیشه دستمو ول میکنه بادیدن احمد آقا ازخجالت سرمو پایین میندازم.

_ترانه کجابودی دختر؟

سنگینی نگاهشو روخودم حس میکنم،روبه بابک میگه:آقا شما کی هستین؟

_بفرمایید تو توضیح میدم.

وارد حیاط میشیم دست وپام میلرزه وقلبم از دهنم داره بیرون میزنه،صدای تالاپ وتلوپشو میتونم بشنوم؛نگاهم توکاشیها گره میخوره.
ریحانه ازتوخونه سرک میکشه ومیگه:کی بود احمد؟

همینکه چشمم ازپنجره به من میخوره باخوشحالی فریاد میزنه:مامان…ترانه است.

مامان ازخونه بیرون میاد ومنو توبقلش میگیره.سرم بالا میاد ومتوجه میشم محسن ومادرش هم اینجاهستن.وای اینا اینجا چیکار میکنن؟محسن باقدمهای بلند خودشو بهم میرسونه نگاهش بین من وبابک توچرخشه بین خداروشکر گفتنهای مامان دادمیزنه:سه روزه معلوم هست کجایی؟این کیه؟

دلم میخواد زمین دهن بازکنه منو ببلعه،نفسم بنداومده؛فقط یه ریز اشک میریزم.مامان ازم میپرسه:مردم وزنده شدم،کجابودی ترانه؟

قفل زبونم باز نمیشه،بابک یه دفعه میگه:بامن بود.

صدای چی گفتن همه درمیاد،بیشتر توخودم مچاله میشم محسن میپره ویقه بابک رو میچسبه.دلم آشوب میشه از اتفاقی که قراره بیفته.

_چی گفتی؟توبازمن کجا بودی مرتیکه؟

مادر محسن بانیش حرفش داغم میکنه:وقتی بهت میگفتم اینم لنگه خواهرش یه پتیاره است مثل داداشت داغ میکردی ومیگفتی ترانه روباریحانه مقایسه نکنم.معلوم نیست خانوم چندروزه کدوم گوریه الانم با یه گردن کلفت برگشته!

مامان وریحانه بدترازمن اشک میریزن،حالا میبینم سکوت کردن عادت خونواده ماست.محسن جری تر میشه،احمد بینشون میادوسعی میکنه محسن روازبابک جداکنه ولی محسن سرسختانه یقه بابکو چسبیده.

_ترانه بیگناهه،کاریش نداشته باشین…من دزدیدمش.
#part65
بااین حرف بابک مشت محسن توصورتش فرود میاد.دیگه نه گوشهام میشنوه نه دلم میخواد چشمهام ببینه.خودمو ازمامان جدا میکنم وسمت خونه میدوم.هنوز دم در نرسیدم که دست باندپیچی شده آشناهمیشه زورگو دستمو میگیره.میبینم محسن کف حیاط افتاده وبابک نزدیک من بااخم وایستاده،بالای پلکش بخاطر مشت محسن چاک برداشته وخون میاد.

_کجا داری میری؟مگه نمیبینی چه مزخرفاتی راجبت میگن!!!چرا مثل همیشه داری فرار میکنی؟وایستا بگو چی شده…بگو بین ماچیزی اتفاق نیفتاد…بگو مقصر منم…بارفتنت نزار فکرنکن حق بااونهاست.

پام شل میشه وسرجام میمونم،محسن اززمین بلندمیشه وبازسمت بابک حمله ور میشه.

_دستتو بکش مرتیکه کثافت.

بابک اهمیتی به محسن نمیده فقط چشمهاشو به من دوخته ومنتظره…حق با اونه باید محکم باشم.محسن سعی میکنه دستمو جداکنه ولی فشار میارم ودست بابک روبیشتر میچسبم ومیگم:محسن منو ببخش من نمیتونم باتوازدواج کنم.من بابکو دوست دارم.

محسن دستش شل میشه باناباوری نگاهم میکنه ولی چشمهای من فقط بابک رو میبینه،برق شادی توچشمهاش موج میزنه.همهمه به پامیشه مادر محسن باز معرکه میگیره وشروع به اراجیف گفتن میکنه.

_تحویل بگیر آقا ازهمون اول گفتم اینا وصله مانیستن…خوب شد قبل عروسی همه چی روشد وبیشتر ازاین آبرومون نرفت…راه بیفت بریم موندن تواین خونه کفاره داره.

محسن ازخشم سرخ میشه وبه زور دستمو ازدست بابک بیرون میکشه ومیپیچونه.

_فکر کردی به همین راحتی ازت میگزرم…توبا آبروی من بازی کردی،سه شب رفتی پی خوش گذرونیت هرزه کثافت…

قبل اینکه بابک کاری کنه مامان جلو میاد ودستمو ازتودستهای محسن میکشه،باخشمی که تاحالا ازش ندیدم میگه:دهنتو ببند محسن…من به دخترم ایمان دارم،میدونم این سه شب هرجا بوده وباهرکی بوده پاک مونده…تولیاقت ترانه منو نداری…به حرف مادرت گوش کن وگمشو ازخونه من بیرون.

محسن حرفی نمیزنه وعصبی بامادرش ازخونمون بیرون میره …ازحمایت مامان غرق شادی میشم وتوبقلش میرم…بوسه های گرمش روی سرم میشینه.
#part66
برای بار آخر خودمو توآیینه نگاه میکنم، آرایشو لباس سفید توی تنمو برانداز میکنم ،آرایشگر تور روی موهامو مرتب میکنه ریحانه بانوزاد خوابالوش کنارم وایستاده باخوشحالی بوسه ی روی گونم میزنه ومیگه:خیلی خوشحالم ترانه…خوشبخت بشی عزیزم.

بهار باخنده نزدیکم میشه ،اونم منو میبوسه ومیگه:خیلی ناز شدی ترانه جون…بابک دم در منتظره…مدام بهم زنگ میزنه میگه اگه تادودقیقه دیگه نیای میام باز میدزدمتا.

بااسترس ازسالن خارج میشم،بابک تکیه شو به ماشینش داده وکلافه برگهای تو دسته گلو میکنه.بادیدن من کتشو مرتب میکنه وبااخم میگه:کجایین پس سه ساعته منو اینجا کاشتین؟

ریحانه باناز میگه:واسه عروس خوشگل ما باید بیشتر ازاینها منتظر میموندی آقا دوماد.

پله هارو باکفشهای پاشنه بلندم آهسته میام پایین بابک کلافه پله ها رو بالا میاد منو توبقلش میگیره.

_چیکار میکنی بابک؟

_اگه با توباشه تاشب طول میکشه این پله ها روپایین بیای…کارم دراومده بااین کفشهات تا آخر شب باید بچسبم بهت،البته بعد اونم بازم میچسبم بهت.

ازخجالت سرخ میشم وآهسته به سینش ضربه ای میزنم.لبخند قشنگی روی لبش میاد ومیگه:زیر آرایشم سرخی لپات معلومه خانم خجالتی من.

دستمو دور گردنش قلاب میکنم ودم گوشش آهسته میگم:دوست دارم.

بوسه ای روی پیشونیم میکاره ومیگه:دیدی بالاخره من بردم.

پایان

#part67

۲ Comments

Add a Comment
  1. بسیار رمان قشنگی بود ممنون از سایت خوبتون

  2. عالی واقعا قشنگه رمانتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *