زنی بود که غده ای سرطانی و بسیار عفونی در سینه اش داشت. این غده را در یک کیسه روی سینه اش قرار داده بودند. او به بیمارستان نمی رفت و در کلبه ای که تا زیر سقفش پر از آسغال بود زندگی می کرد و هیچ کس را به داخل راه نمی داد. ولی بالاخره مرا به داخل راه داد. با او دوست شدم و به او در به دست آوردن غذا و آذوقه کمک کردم. او بی اندازه بیمار بود و باید برای تعویض خون خیلی زود به بیمارستان می رفت، چون خونش داشت مسموم می شد.بنابراین آنجا نشستم و گفتم:« خدایا، برای کاترین چه کار می توانیم بکینم؟ چگونه کمکش کنیم؟» همان هنگام که دعا می کردم، پیامی که باز یافتم این بود که: « می خواهی چه کنی؟» ناگهان مسئولیت زندگی یک انسان دیگر، و حتی زندگی روحانی اش نیز، بر دوشم قرار گرفت. فکر کردم:« من لایق چنین مسئولیتی نیستم؟» از خدا خواستن، چیز دیگری است. سپس از خود پرسیدم:« می خواهی چه کنی؟» در یک آن فکر کردم مردم برای آموختن درس هایی، دوره هایی را در زمین سپری می کنند و شاید او نباید از آموختن درسی محروم بماند. شاید این به نفع شرایط روحی اش باشد و شاید او به این بیماری نیاز دارد. بخشی دیگر از وجود من خواهان شفای او بود و می خواست همه چیز را درست کند.
من به نکته ای عظیم پی بردم و گفتم:« از صمیم قلبم، می خواهم او را شفا یافته ببینم.» در عرض دو هفته، او به بیمارستان رفت و طی دو ماه تحت درمان های پرتو افشانی قرار گرفت. سرطان از بین رفت. پزشکان می گفتند که زنده ماندنش معجزه ای بود و از بین رفتن این غده معجزه ای دیگر، بدین ترتیب، این پاسخی بود به یک دعای خاص درباره ی انسانی دیگر که به راستی در رنج بود.