١- بیست سال پیش در مجموعه ی مقالاتی که به کوشش گروهی از پژوهشگران در یک جلد به خاطره ی و. مینورسکی اهدا شد، مقالهای به چاپ رساندم که در آن ضمن تجزیه و تحلیل مقدمه ی ابن مقفع درباره ی زبانهای ایرانی، بر معانی گوناگون نامهای پهلوی، پارسی و دری تاکید کردم (لازار، ١٩۷١). من موضوع یاد شده را بدین مناسبت برگزیده بودم که در میان مباحث فراوان مورد علاقه مینورسکی، تاریخ زبانها همواره یکی از موضوعهایی بود که توجه او را به خود جلب میکرد. اکنون که دادههای تازه امکان تکمیل این مقاله را به من میدهد، خوشوقتم که آن را به نشانه ی احترام، همراه با درودهای دوستانه به تاریخدان دیگری که او هم علاقه ی ویژه ای به تاریخ زبانها ابراز میدارد، پیشکش کنم.
٢- مقدمه ی ابن مقفع با بیانی کم و بیش مشابه از طریق الفهرست ابن ندیم، مفاتیح العلوم خوارزمی و معجم البلدان یاقوت به دست ما رسیده است. لفظ “پهلوی” در این نوشته بی تردید بر زبان پارتی دلالت میکند، بنابراین بدان نمیپردازیم. درباره “پارسی” گفته شده است که زبان موبدان، دانشمندان و امثال آنان و همچنین زبان فارس است و اما “دری” (منسوب به «در»)، زبان دربار و «شهرهای مداین» است. اما این نوشته ضمن بحث درباره دری میافزاید که «در میان زبانهای گفتاری مردم خراسان و مشرق، زبان گفتاری مردم بلخ است که بر دیگر زبانها غلبه دارد».
اما این توصیفها خالی از ابهام نیست. “پارسی” به طور قطع نام فارس میانه ی ادبی است که ما آن را به طور سنتی، بر اثر یک خطای شگفت اما بسیار دیرسال، “پهلوی” مینامیم. “دری” همان فارسی است یا به عبارت به تر، بنا به نوشته ی ابن مقفع «زبان گفتاری مشترک حوزهای است که از آن ناشی شده». این زبان از پایان دوره ی ساسانیان در پایتخت و بسیار فراتر از آن، در بخش وسیعی از کشور شاهنشاهی گسترش یافته بود. این زبان که کاربرد آن به زبان گفتاری محدود میشد، صورت تحول یافته ی خودمانیتر از فارسی میانه بود. من در مجموعه ی سال ١٩۷١ نوشتم:
“دری”، زبان پایتخت و دربار پادشاهی، زبان گفتاری مشترکی است که از دیدگاه گویششناسی از “پهلوی” [پارتی] و بیش تر به دلایل سبکشناسی از “پارسی” متمایز میشد (برگ ١١۴).
تصویری که طرح نخستین آن بدین صورت ریخته شد، در مجموع رضایت بخش بود. با این همه، رابطه ی میان فارسی میانه ی ادبی و گونه زبانی کاربردی مردم فارس مبهم بود و اشاره به گونههای زبانی کاربردی مردم مشرق در مورد دری، از همه مبهم تر. بنابراین، آن مقاله با پرسشهایی درباره ی دو نکته ی زیر پایان میگرفت:
چه گونه میتوان گفت که “پارسی” زبان مردم فارس بوده است؟ این مساله که “پهلوی”، زبان آثار مکتوب، بتواند زبان گفتاری معمول این ایالت باشد منتفی است. در فارس، مانند هر جای دیگر، به زبان کتابت سخت نمیگفتند (برگ ١١۴ ) اما اشاره به بلخ و خراسان در مورد زبان “دری”، به احتمال میبایست با اظهار نظر مقدسی جغرافی نویس مرتبط باشد. وی درباره ی گونه های محلی فارسی متداول در شرق ایران میگوید که گونه بلخی از همه شیواتر است. اما اگر “دری” زبان گفتار مشترکی بوده که در شاهنشاهی ساسانی گسترشی عظیم داشته است، چه نیازی ابن مقفع را بر آن میدارد که به تصریح از خراسان نام ببرد؟ «عبارت روشن نیست و غیر عادی به نظر میرسد: انتظار خواننده بیشتر آن است که به اطلاعات کلیتری دست یابد» (برگ ١١۵).
۳- اکنون با کشف های اخیر، امکان ارایه ی فرضهای محتملی درباره این دو نکته فراهم آمده است که پاسخ گوی این پرسشها خواهد بود.
از دیرباز میدانم یا حدس میزنم که فارسی گفتاری در سدههای نخستین دوره ی اسلامی به هیچ روی زبانی یکپارچه نبوده است، بلکه وجود شمار فراوانی از گونههای محلی در این زبان که برخی از آن ها کم و بیش به نحوی مبهم از خلال متنهای کهن رخ مینمایند، نمودار تفاوتهای موجود در آن است. امروزه میتوان ثابت کرد که این گونههای محلی در دو گروه عمده یا به عبارت دیگر، دو “گویش” گرد آمده بودند که یکی در شمال شرقی، خراسان، ماوراءالنهر و شمال سرزمین کنونی افغانستان رواج داشت و دیگری جنوب ایران، از خوزستان تا سیستان را در بر میگرفت (لازار، ١٩٨۷).
متنهای کهن نوشته شده به خط عربی نمودار گویش شمال شرقی است. ادبیات فارسی، نخستین بار در قلمروی سامانیان، ماوراءالنهر و خراسان بود که رشد و شکوفایی خود را آغاز کرد. شاعران و نویسندگان بعدی که در نواحی دیگر ایران به کار شعر و ادب پرداختند، از پیشگامان خود در سده های چهارم و پنجم ه.ق. در شرق ایران الهام گرفتند. آنان به احتمال زبان را از برخی ویژگیهای محلی پالودند. اما در مجموع همان ابزار زبانی را به کار گرفتند، چنان که میتوان گفت فارسی کلاسیک ریشه در گویش شمال شرقی فارس دارد.
گویش جنوب در متنهایی به دست ما رسیده است که با برخی از آن ها از بیش از یک سده ی پیش به خوبی آشناییم، اما دلالت گویشی این متون دیرزمانی ناشناخته مانده است. مراد متنهای کهن فارسی – یهودی است که بیش تر آن ها را ترجمهها و تفسیرهای کتاب مقدس تشکیل میدهد. به مرور زمان به این دسته از متون اسناد دیگری افزوده شده است، به ویژه در این میان باید از دو سند حقوقی یاد کرد که متعلق به قرن سده ی چهارم و پنجم ه.ق. و محل انشای هر دوی آن ها خوزستان است، و نیز یک واقعه ی مهم تازه که به روشن ساختن همه ی این مسایل پرداخته و آن برای نخستین بار، پیدایش متنی به خط عربی است. این سند که از نظر زبانشناسی اهمیتی بی مانند دارد، ترجمهای از قرآن است که علی رواقی نسخه خطی منحصر بهفرد و ناقص آن را در کتاب خانه ی آستان قدس رضوی کشف کرده و سپس در دو جلد نفیس با عنوان قرآن قدس به چاپ رسانده است. این متن که ویژگیهای گویشی فراوانی دارد به احتمال قوی در سیستان یا در ناحیهای نزدیک به آن نوشته شده است و امکان دارد متعلق به قرن پنجم و ششم ه.ق. باشد (لازار، ١٩٩٠).
متنهای گوناگون فارسی – یهودی یا گروههای متشکل از این متن ها، از دیدگاه گویشی با قرآن قدس همگن نیستند. آن ها نمودار گونههای محلی مختلفاند، اما همه ی این تفاوت های ظریف گویشی با یکدیگر خویشاوندی نزدیک دارند و یک جا در تقابل با فارسی شمال شرقی قرار میگیرند. از مشخصترین ویژگیهای گویش جنوبی آن است که واژههای متداول فارسی میانه (پهلوی) و ناشناخته در فارسی کلاسیک (و پیش از دوره کلاسیک) در آن فراوان به چشم میخورد. این ویژگی صد سال پیش هم دانشمندانی چون نولدکه و هرن را که به نوشتههای توراتی فارسی – یهودی منتشر شده به کوشش لاگارد (١٨٨۴) علاقه نشان میدادند، شگفت زده کرده بود. این ویژگی در زبان قرآن قدس به همان اندازه رواقی را به شگفت آورده است. با افزوده شدن یک سلسله خصوصیات صرفی و آواشناختی بدین ویژگی، این فارسی جنوبی به فارسی میانه نزدیک میشود و مجموع آن ها در تقابل با فارسی کلاسیک قرار میگیرد.
روشن است که گونههای زبان جنوبی مشابهت بسیار خود را با فارسی میانه حفظ کرده بودند، در حالی که گونههای زبانی متداول در شمال شرق به طور محسوس دستخوش تحولی سریع تر گردیده و ازدیدگاه صرفی و از نظر واژگان از فارسی میانه به مراتب فاصله ی بیش تری گرفته بودند. از آن جا که فارسی کلاسیک بر مبنای گویش شمال شرقی پایه ریزی شده است، رابطهاش با فارسی میانه باید از این دیدگاه نگریسته شود:
در این که تفاوت میان پهلوی و فارسی ادبی تفاوتی تقویمی و تاریخی است تردیدی وجود ندارد، اما این تفاوت همچنین تفاوتی گویشی به شمار میآید (لازار، ١٩٨۷، برگ ٢٠۷)
۴- به نوشته ابن مقفع بر میگردیم. اوضاع و احوالی که او توصیف میکند، احتمالن مربوط به پایان دوره ی ساسانی است. این وضع در آن هنگام نمیبایست چندان تفاوتی با آن چه که در نخستین سدههای اسلامی مشاهده میشود، داشته باشد. گویشهای کهن به طور قطع هنوز در نواحی مختلف ایران وجود داشت اما پیش از آن، پارسی، یعنی زبان رسمی، مذهبی، اداری و ادبی نیز به عنوان زبان گفتاری جاری، کم و بیش در سراسر کشور شاهنشاهی پراکنده شده بود.
مسلم است که این زبان گفتاری، انعطافپذیرتر از زبان نوشتاری (پهلوی) بود و بسته به مناطقی که در آن رواج داشت، شکلهای گوناگون به خود گرفته بود. در قلمروی اصلی خود (فارس یا به احتمال قوی تر، خوزستان) و در دیگر نواحی جنوبی نزدیک بدان هم، تحول کم تری یافته بود. همچنین در دیگر جاها، به ویژه در مناطقی که در کنار زبانها و گویش های محلی کمابیش متفاوت با زبان پارسی قرار گرفته یا جانشین آن ها شده بود، شکلهای متفاوتتر به خود گرفته بود. این امر به ویژه در خراسان صدق میکرد. با استفاده از یک متن مانوی میدانیم که در سده ی سوم هنوز در خراسان تنها با زبان پارتی آشنایی داشتند و زبان پارسی که مبدل به زبان مشترک گردید، تنها از دوره ی ساسانیان در آن ناحیه جایگیر شده بود. بنابراین جای شگفتی نیست که گونه های محلی این زبان مشترک با زبان رسمی و زبانی که در جنوب بدان سخن میگفتند، به نسبت، تفاوت بسیار داشته باشد. این گونههای محلی بیتردید از زبان پارتی تاثیر پذیرفتهاند و فراوانی واژههایی با ریشه شمالی یعنی پارتی یا مادی – پارتی در فارسی کلاسیک که پیش از این لنتز فهرستی از آن ها فراهم آورده است (١٩٢۶)، به خوبی نمودار این امر است.
در پرتو اطلاعاتی که امروزه به دست میآید، میتوان به تر به مفهوم گفته ابن مقفع پی برد. او هنگامی که از «زبان فارس» سخت میگوید صرفن زبان مشترکی که در فارس بدان تکلم میکردند در نظر دارد. اکنون میدانیم که در آغاز دوره ی اسلامی این زبان هنوز با زبان پهلوی نزدیکی بسیار داشته است.
میزان این نزدیکی در پایان دوره ی ساسانی به احتمال از این هم اندکی بیش تر بوده است. بر روی هم، تفاوت “زبان فارس” با “پهلوی” تنها بایستی مانند تمایزی بوده باشد که میان یک زبان گفتاری عامیانه با زبانی رسمی و اداری وجود دارد. آن ها تنها دو گونه کاربردی از زبانی واحد بودند. این زبان “پارسی” نامیده میشد (در فارسی میانه «پارسیگ» و در عربی ابن مقفع «الفارسیه»). این زبان به شکلی که ما آن را “پهلوی” مینامیم، «زبان موبدان و دانشمندان» و در شکل دیگرش، یعنی زبان گفتاری، «زبان فارس» بود.
۵- اما زبان “دری” کدام است؟ پس از آن چه که گذشت، اکنون که میدانیم زبان گفتاری مشترک به دو گویش بسیار متمایز تقسیم میشد و میدانیم که نام گویش جنوبی به احتمال “پارسی” بوده و میدانیم که فارسی کلاسیک از آغاز پیدایش بر اساس گویش شمال شرقی پایه ریزی شده و نام “دری” برای مشخص کردن فارسی به کار رفته است، به دشواری میتوان در برابر وسوسه این اندیشه پایداری کرد که آن چه ابن مقفع “دری” مینامد، در واقع همان گویش شمالی است. ظواهر امر نیز خلاف این را نشان نمیدهد. “پهلوی” و زبان گفتاری جنوبی به اندازهای به هم نزدیک بودند که میتوانست نامی متفاوت به خود گیرد.
از سوی دیگر، از مقدمه ی ابن مقفع چنین بر میآید که “دری” در میان «مردم خراسان و مشرق» متداول بوده است. شاید اشاره ی او به برتری زبان مردم بلخ اندکی غیر عادی باشد. در توصیف کلی او از زبانهای ایران، این تذکر تا اندازهای نابجا به نظر میرسد، اما سرانجام چیزی جز تایید این مطلب نیست که “دری” به نحوی پا برجا در مناطقی جاگیر شده بود که به ویژه در آغاز دوره ی اسلامی، شاهد استقرار گویش فارسی شمال شرقی و شکلگیری فارسی ادبی در آن ها هستیم.
این واقعیت نیز وجود دارد که “دری” زبان پایتخت، یعنی تیسفون و دربار بود که نام خود را وام دار آن است. چنان چه “دری” زبان میانجی سراسر قلمروی شاهنشاهی نبوده، بلکه تنها یکی از گویشهای آن به شمار میآمده است، چه گونه میتوان توزیع جغرافیایی این زبان را که در عین حال هم در پایتخت، در بین النهرین، و هم در خراسان دورر دست شایع بود توجیه کرد؟
یافتن پاسخی برای این پرسش چندان دشوار نیست. در واقع، چنان چه بپذیریم “دری” آن شکلی است که زبان پارسی ِ مبدل شده به زبان مشترک، در قلمروی پارت به خود گرفت، این اشکال برطرف میشود.
در مورد خراسان نیازی به توضیح نیست. در این ایالت که قلمروی ویژه ی زبان پارتی به شمار میآمد به احتمال، این زبان از همان پایان دوره ی ساسانی از میان رفته بود و میدانیم که در آن جا هیچ گویش کهنی باقی نمانده است. امروزه تنها گونههای محلی زبان فارسی در خراسان متداول است. زبان مشترک از آن جا تا باختر (باکتریا) گسترش یافته و شاید از آغاز دوره ی ساسانی، جایگزین زبان باختری شده بود. سپس با غلبه ی اسلام، زبان “سغدی” را به سویی زد و ماوراءالنهر را فرا گرفت. بدین ترتیب، “دری” در کشورهایی جایگیر شد که بعدها میبایست ادبیات شکوفای خود را در آن جا پدید آورد.
اما “پارتی” در سراسر مغرب حکمفرمایی کرده بود. ابن مقفع خود به ما میگوید که نام “پهلوی” (پارتی) منسوب به “فهله” است و فهله به پنج ناحیه «اصفهان، ری، همدان، ماهنهاوند و آذربایجان» اطلاق میشود. تیسفون، پایتخت ساسانیان، پیش از آن پایتخت پارتیان بود، پس در آن جا هم می بایست طی سده ها چه در دربار و چه در شهر به زبان “پارتی” سخن گفته باشند.
دو زبان مشترک ایران کهن، “پارتی” و “پارسی”، مدتی پیش از یده ی سوم میلادی پدید آمده بودند. این دو، به عنوان زبان گفتار جاری، کشور را در میان خود تقسیم کرده بودند. “پارسی” که ریشه در جنوب غربی داشت، شاید از مدت ها پیش به سوی جنوب شرقی گسترش یافته و تا سیستان فرا رفته بود.
“پارتی” در سراسر خطه ی شمالی جایگیر شده بود. هنگامی که پارسیان به جای پارتیان قدرت را به دست گرفتند، زبانشان یعنی “پارسی”، در شمال ایران نیز شایع شد و شاید این امر در آغاز، در پایتخت، که ساسانیان سازمان اداری خود را در آن جا مستقر کرده بودند، صورت گرفت. زبان “پارسی” به سوی شرق، به ویژه خراسان، گسترش یافت که در آن جا شاید بر اثر مقتضیاتی خاص، همه ی گویشهای دیگر را حذف کرد. درباره ی ماد هیچ اطلاعی از منابع و مآخذ به دست نمیآید. امروزه هنوز هم گویشهای مادی – پارتی بسیاری در آن جا باقی است، اما به دشواری میتوان تصور کرد که زبان مشترک برآمده از “پارسی” نیز در آن جا در کنار گویشهای محلی متداول نبوده باشد و کمابیش همان ساختاری را نداشته باشد که در تیسفون و در دیگر مناطق پارتی پیش از آن داشت.
بدین ترتیب، در سراسر نیمه ی شمالی ایران گونه ی مشخصی از زبان مشترک گفتاری پدید آمد. معاصران به اختلافاتی که میان این زبان شمالی و زبان جنوب ایران وجود داشت بی اعتنا نبودند. در تقابل با زبان پاک تر و خالص تر جنوب، که نام اصلی «پارسی» را برایش نگاه داشتند، زبان شمالی را «زبان دربار» یا «زبان پایتخت»، “دری”، نامیدند.
اما از بازی سرنوشت، آن که بعدها به مقام زبان ادبی ارتقا یافت، “دری” بود که از شمال شرقی برآمده و در سراسر ایران پراکنده شد. از جنوب به شمال و مشرق، سپس از شمال شرقی به جنوب. تاریخ تمدن ایرانی ساخته و پرداخته این نوسانهاست.
* * *
از: “شکل گیری زبان فارسی” ژیلبر لازار، چاپ سوم، ٢٠٠۵، تهران، هرمس
ترجمه ی مهستی بحرینی