عشق بازی

هـر زمستــان ، مــژده ی فصل بهــاری مـی دهد

فصل هجـران ، مـژده ی وصل نگـاری مـی دهد

غم مخور ، دوران اگر گیرد ز لب ها خنـده را !

روزگــاری گــر بگیرد ، روزگــاری مــی دهـد

دل بــه یـــاری بستــم و دارم امیـــد وصـــل او

گرچـه هجـرش سینـه ام را بـی قــراری می دهد

دل بـه یــار بــی وفــا بـستن ، یقیــن دلــداده را

روزهــا انــدوه و شب هــا زنــده داری می دهد

هــرکــه بندد دل بـه یــاری ، شعــر آرامَش کند

آه از آن روزی کــه شاعـر دل به یـاری می دهد

گـرچه شاعــر در دلـش امّیــد وصـل یــار نیست

دیگــران را سـوی وصل ، امّیــدواری مــی دهد

نـازنینــان ، ثــروت فــانی مخواهیــد از معیــن !

شاعــر دلــداده ، دیــوان یـادگــاری مـی دهــد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *