در یک شب سرد پاییزی، پروانه ای پشت پنجره ی اتاق پسرک آمد و آرام به شیشه زد… تیک! تیک! تیک!
پسرک که حسابی سرش گرم بود، برگشت و دید یک پروانه ی کوچک آنجاست! پروانه با شور و شوق گفت:« می خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.» اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد:« نمی شه. تو یه پروانه هستی!» پروانه خجالت زده سرش را کج کرد و با صدای لرزان گفت:« لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده!» آن پسر باز هم قبول نکرد و گفت:« از اینجا برو منو راحت بزار!» پروانه با غم زیاد از آنجا دور شد… فردا پسرک از رفتار خودش پشیمان شد و با خود گفت:« برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه، ولی من حرفشو گوش نکردم.» و دوباره با خود فکر کرد که « ممکنه پروانه برگرده، این دفعه دیگه با هم دوست می شیم.» مدت ها کنار پنجره ی باز اتاقش نشست… پروانه های زیادی آمدند، اما از پروانه ی آن شبی، خبری نشد. خسته از انتظار، پسرک پیش پیرمرد دانایی رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. پیر داا گفت:« پسر عزیزم، عمر پروانه ها بیشتر از چند روز نیست.» پسرک از آن روز به بعد، دیگر همیشه به یادش ماند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی دارد و نباید از کوچک ترین فرصتی دریغ کند.
فقط هنگامی شروع به لذت بردن از لحظه لحظه ی زندگی مان می کنیم که درک کنیم برای مدت محدود در این جهانیم.( الیزابت کوبلر)