با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم…“اووه!! معذرت میخوام…”“من هم معذرت میخوام دقت نکردم…”ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار میکنیم؟!کمی بعد از آن روز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش، با اخم گفتم:“اه!! از سر راه برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت.نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم.وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:“وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی، اما با بچهای که دوستش داری بد رفتار میکنی. برو به کف آشپزخانه نگاه کن! آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی، آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است، خودش آنها را چیده، صورتی و زرد و آبی، آرام ایستاده بود که سورپرایزت کنه!هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی!”در این لحظه احساس حقارت کردم اشک در چشمانم جمع شد…آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم“بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم، نمیبایست اون طور سرت داد بکشم.”گفت: “اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان”“من هم دوستت دارم دخترم، و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو”گفت: “اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو”آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی میآورد؟!اما خانوادهای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد…و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانوادهمانچه سرمایه گذاری ناعاقلانهای!!
اینطور فکر نمیکنید؟!!