یکی از شاگردان شیوانا فردی بسیار تمیز و مرتب بود. لباسهایش بسیار تمیز و بدون چین و چروک بود و کفشهایش همیشه از تازگی برق میزد. یک روز شیوانا با تعجب دید که این شاگرد فوق العاده تمیز دارد روی کفشهای خود خاک میریزد تا برق آنها را از بین ببرد و لباسهایش را به هم می ریزد تا شکل و ظاهری ژولیده و به هم ریخته پیدا کند.شیوانا با تعجب نزدیک او رفت و پرسید:” چه می کنی؟ از تو بعید است که این بلا را بر سر لباس و کفش و ظاهر خود بیاوری؟”شاگرد با نگاه شرم زده گفت:” امروز در بازار راه می رفتم، چند نفر از رهگذران با صدای بلند در حالی که مرا مسخره می کردند گفتند این آدم را نگاه کنید که شاگرد معمولی مدرسه شیوانا بیشتر نیست اما مثل پادشاهان لباس میپوشد و مواظب تمیزی لباس و جامه خود است. به همین دلیل تصمیم گرفتم شکل ظاهر خودم را شبیه بقیه کثیف و به هم ریخته سازم تا دیگر کسی چنین حرفی به من نزند!”شیوانا با لبخند گفت:” تو چرا به آنها نگفتی که در واقع یک پادشاه و سلطان گرانقدر و بی نظیر هستی که برای مدتی افتخار دادی و به مدرسه شیوانا آمدهای.”شاگرد جوان با حیرت گفت:” من پادشاه کجا هستم!؟”شیوانا پاسخ داد:” تو پادشاه و حاکم سرزمین وجود خودت هستی. میتوانی بر بدن و روح و ذهن خودت حکم برانی و آن را همان گونه گه میپسندی آرایش کنی و رشد دهی. هیچ غریبهای نمی تواند بدون اجازه تو ایجناب سلطان، به ذهن و روان تو وارد شود. چگونه یک پادشاه بزرگ مثل تو به آن رهگذرهای ساده اندیش اجازه داده است بی اجازه وارد ذهنش شوند و آرامش او را برهم زنند؟ برخیز و سریع بدون آنکه کسی متوجه شود دوباره بهترین و تمیزترین جامهای که در توان داری بر اندام این پادشاه بی رقیب بیارای و با افتخار به زیباترین شکلی که در توان داری در کوی و برزن قدر گذار.”
“مدرسه شیوانا به داشتن این گونه شاگردان است که افتخار می کند و به خود می بالد.”