روزی روزگاری، پادشاهی بزرگ، وارسته و برخوردار از ویژگی های معنوی، بر سرزمینین پهناور و قدرتمند فرمانروایی می کرد. از بد حادثه، کشور او مورد هجوم دشمن قرار گرفت؛ شاه را از اریکه قدرت به زیر افکندند و اسیرش کردند. او را با غل و زنجیر بر دست و پا، وادار کردند در خیابان های شهرش بگردد. چه رفتار ناشایستی با یک پادشاه! که انسانی وارسته را، همچون اسیری عادی در خیابان های شهر بچرخانند. اما رفتار او چه بود؟ پادشاه از دوردست، مردی تهیدست را دید که کنار خیابان نشسته بود. می دانید او چه کرد؟ چند سکه طلا برایش مانده بود، هنگام گذر از کنار مرد فقیر گفت:” بگیر برادر، ممکنه این چند سکه طلا به دردت خوره.” آن گاه شاه این ترانه را زمزمه کرد:” قلبت را به دنیا مسپار، زیرا که موقعیت، قدرت و ثروتش گذرا و بی وفاست.” قلبت را به خدا بسپار و خدمت گزار نیازمندان و افتادگان باش! به درستی که پادشاه مهم ترین حقیقت زندگی را دریافته بود.