همه گرداگرد استاد نشسته بودند و به سخنانش گوش فرا می دادند. او چنین آغاز کرد: شما که از دور و نزدیک من آمده اید، چه هدیه ای برایم آورده اید؟ شاگردی بی درنگ برخاست و گفت: استاد! ملاحظه بفرمایید! برایتان کوه نور آورده ام! لطف کنید و آن را بپذیرید و بر کلاه خود نصب کنید! همه پادشاهان به شما رشک خواهند برد! هیچ اثری از خرسندی در چهره استاد ظاهر نشد. سپس دیگری برخاست و گفت:” استاد، من با سختی و تلاش فراوان، اشعاری را که شما هر از گاهی می خواندید، در این کتاب زیبا گرد آورده ام که می تواند میراث گرانبهایی برای جامعه انسانی باشد. بر من منت گذارید و آن را بپذیرید!” استاد باز هم خشنود نشد.
مریدان یکی پس از دیگری آمدند و هر آنچه از طلا و نقره، اشیای گرانبها، کتاب ها و تابلوهای زیبا آورده بودند پیشکش کردند. اما هیچ یک مورد توجه استاد قرار نگرفت. مردی در گوشه ای نشسته بود که چیزی به عنوان هدیه نیاورده بود استاد به او گفت:” فرزندم، در این روز فرخنده، شما چه چیزی برایم آورده ای؟”
مرد آهسته و آرام گفت:” استاد! من فردی مستمندم و چیزی ندارم که شایسته محضر مبارک باشد. تنها سرمایه ام عمل به آموزش های شما، وفای به عهد و راستگویی است. آن را به پیشگاه شما تقدیم می کنم! بپذیرید و برایم دعای خیر کنید!” چهره استاد همچون طلای گداخته برافروخت و گفت:” هدیه ات ارزشمندتر از تصور است! عاقبت به خیر شوی فرزندم! تو فقیر نیستی. از پادشاهان و امپراتوران ثروتمند تری! نه! تو مستمند نیستی، ناب و زلال همچون جلوه پاک خدایی! بر و به قلب بسیاری از مردمان شرق و غرب جهان روشنی ببخش!”