مرد به آرامی سرش را به دیوار خنک اتاق تکیه داد.صدای شر شر آب نهر مثل یک لالایی از پنجره ی بالای سرش به گوش می رسید .قبل از رسیدن نامه ی زری همسرش شنیدن این صدا و قرار گرفتن در این محیط دنج بهترین آرامش ها را نصیبش می کرد اما حالا دیگر از این آرامش خبری نبود .
در نظرش عجیب و شاید مسخره می آمد که همه ی این آشوب ها به خاطر آن تکه کاغذ بود و آن وقت او نامه را حتی یک لحظه هم از خودش دور نمی کرد حتی حالا که در این محل دنج تن خسته اش را بدست خاطرات سپرده بود .
با یاد نامه دست روی سینه اش گذاشت و با دو انگشت سبابه و شست نامه را از درون جیبش خارج کرد .
«…دکتر گفته اگه یه قلب برای پیوند فریده پیدا نکنیم دیگه امیدی به زنده موندن دخترمون نیست…واویلا »
«واویلا» تکیه کلام زری بود واژه ای که همیشه از آن استفاده می کرد و باعث خنده ی مرد می شد . اما این بار واویلای زری اصلا خنده نداشت و به قول مش عیسای همسایه واویلا ی این دفعه واقعا واویلا بود.
نامه را که برای بار چندم خواند ٬ تا شده اش را درون جیبش گذاشت و از اتاق خارج شد . لامپ روی بالکن بیرونی را روشن کرد و در بزرگ خانه را گشود .
توی کوچه هیچ چیز نمیجنبید ٬ الا موهای چتری اش که در رهگذر باد میرقصیدند. می خواست تا سر کوچه برود که گرمی دستی را روی شانه اش احساس کرد .
-سلام آقا تقی داد از بی همدمی !
احتیاجی به برگشت نبود . حتم داشت که صاحب این صدا باید چه کسی باشد.
-سلام مش عیسی٬ ببخشید که بیدارتون کردم .
-نه بابا ! این حرف ها چیه ؟ رک بگو ببینم می خوای همراهت باشم یا نه ؟
پاسخ مرد سکوتی چند ثانیه ای بود و ول کردن تن خسته اش در آغوش مشتی.
– گریه کن تقی جان ٬ گریه کن .گریه ٬ زن و مرد نداره ٬ کوچیک و بزرگ نداره ٬ بعضی وقت ها دوای هر دردی یه .
دوای تجویزی مشتی ٬ خوب مرد را سر حال آورد و عقده ی دل را پیش پیر مرد پر صلابت محله گشود :
– دکترا گفتن دیگه نمی تونن دخترم رو با دم و دستگاه نگه دارن ٬ زری تو نامه نوشته بود . بنده خدا نتونسته پشت تلفن این رو بهم بگه ٬ با نامه حرف هاش رو زده . حالا خودم اینجا هستم و عزیزانم توی تهرون شلوغ تو اون وضعیت گرفتارن…
– خب چرا نمی ری پیش شون ؟
– با چه رویی ؟ تا یادم هست هیچ وقت دست خالی پیش زن و دخترم نرفتم ٬حالا چطور…
باز حق حق گریه بود و تکان های نا موزون شانه های مرد .
– خب این بارم دست خالی پیششون نرو .
– آخه چطوری مشتی ؟ تو می گی من از کجا یه قلب برای دخترم جور کنم ؟
– حتما که لازم نیست قلب ببری پیششون . وجود خودت قوت قلبه . هیچ فکر کردی حالا اون دو تا طفلکی اونجا چه حالی دارن ؟
– چه می دونم مشتی ٬ شاید تو درست می گی .
پس ٬ فردا می ری پیششون؟
– والا … مزاحمت نشم مشتی ٬می خوام برم کمی کنار نهر قدم بزنم . خدا حافظ.
مرد منتظر خداحافظی مشتی عیسی نموند و رفت .از جانب نهر ٬ نسیمی خنک که آبستن خاطرات بسیاری بود او را به سوی خود فرا می خواند ٬آن نهر تنها یک باریکه راه آب رو نبود . شاید یک سرش از چشمه ی زلال نزدیک کوه نشات می گرفت ٬ اما سر دیگرش حتما به خانه ی خدا راه داشت !
دستان داغ مرد که درون آب قرار گرفت ٬ خنکی لذت بخشی زیر پوستش جریان یافت.حیف بود در همچین شبی این آب و این نهر زلال جز با وضو همراه باشد ٬ دست ها و چهره و و مس سر و پاها . تا جایی که حافظه ی مرد کار می کرد هیچ زمانی را به یاد نمی آورد که از کنار این نهر بگذرد و وضو نگیرد . این رسم را از پدرش به ارث برده برده بود و قصد داشت میراثش را به فریده هم منتقل کند٬ که بیماری او گریبان همه شان را گرفت.
هفده سال پیش کنار همین نهر بود که خاله لعیا خبر تولد فریده را به او رساند . آن روز مرد از صبح نگرانی اش را پیش نهر برده بود تا بلکه با شنیدن صدای شرشرش آرام شود و کمی با این آشنای قدیمی درد و دل کند .
به نهر گفته بود که اگر خدا فرزند صالحی نصیبش کند اجازه نمی دهد هیچگاه او هم مثل مرد طعم نداری و بی چیزی را بچشد .به نهر گفته بود که هیچگاه دست خالی پیش فرزندش نخواهد رفت و نهر هم با صدای موزون همیشگی دلداریش داده بود ! آن قدر که این شر شر آرامش بخش با فریاد شادی خاله لعیا در هم آمیخته بود :
– مژده بده تقی خان مژده…خدا یه دختر چشم و ابرو مشکی بهت داده . یه دختر مثل یه دسته گل …
فریده که آمد زندگی مرد دگرگون شد . دیگر دنیا در نظرش شکنجه گاهی که کمر همت برای عذابش بسته ٬ نبود.حالا او هم مثل همه ی مردم صاحب خوشبختی بود ٬ چیزی که به خاطر آن کار کند . چهار ساعت زیر آفتاب داغ روی کرجی مردم جان بکندد ٬سختی بکشد نفس بکشد و…اصلا به خاطر آن زندگی کند ٬ اما …
اما درست در رزمانی که میوه ی نو رسش داشت قد می کشید تا زیبا ترین دختر ده شان قلب بگیرد ٬ حال فریده کنار همین نهر به هم خرده بود ٬ درست سه سال قبل . از همان زمان هم تمام دارو ندارش را وقف بهبودی دخترش کرده بود تا سر آخر همه چیز با یک نامه به اینجا ختم شود . به این شب لعنتی و این نا امیدی .
وضویش که تمام شد ٬ روی سجاده ی سبزه ها نشست . سنگی را از کنار نهر برداشت و خوب شست . حالا مهر و سجاده آماده بود و خدایی که همان نزدیکی ها بود : الله اکبر .
سحر مثل همیشه با نماز صبح برای مرد آغاز شد . رو سپید بود صبح و مرد نیز تنها یک دعا داشت :
«خدایا تو رو به بزرگیت کاری کن مثل همین صبح٬ پیش اهل و عیالم رو سپید بشم .»
– تهران دریا یه واسه خودش ٬دخترم . بابا گفته بود بعد از ظهر میرسه اینجا ٬ اما تا خودش رو از اون ور دریا برسونه این ترفش ٬ کلی وقت می بره .
– آخه الان چند روزه که شما می گید بابا الانه که برسه .
– خب شاید مشکلی براش پیش اومده بوده ٬اما امروز دیگه خودش رو رسونده تهران ٬ تو راحت بگیر بخواب ٬ چند ساعت دیگه عمل پیوند داری . نگرانی رو بذار واسه من .
زن جمله ی آخرش را آرام زیر لب نجوا کرد و ملافه را روی دخترش کشید . فریده خیلی زود به خواب رفت و مادر را با اشکهایش تنها گذاشت .
– خانم حمیدی میشه تشریف بیارید برگه ی اجازه ی عمل رو امضاء کنید ؟
با صدای پرستار ٬ زن به آرامی دست دخترش را از دستان مادرانه اش رها کرد و از اتاق خارج شد .
– برای عمل کدومشون ؟!
با صدای زن پرستار انگار جا خورده باشد ٬من و منی کرد و پاسخ داد :
– والا اول باید ٬ باید …
برای زن عجیب بود که آن پرستار بد اخم ٬ اینچنین گریه کند .
هر چند حال زنی که باید اجازه ی خارج کردن قلب همسر مرگ مغزی اش را صادر می کرد تا آن را به دخترش پیوند بزند ٬ چندان تعریفی هم نبود .
برگه ها که امضاء شدند ٬ زن همانجا ٬ توی راهرو ٬ روی صندلی نشست . بعد از شنیدن خبر تصادف شوهرش در راه آمدن به تهران ٬هر زمان که خلوتی می یافت ٬ ناخود آگاه به یاد آخرین حرف های آقا تقی می افتاد که کمی قبل از حرکت ٬ به او گفته بود :
– من دارم میام پیشتون ٬ از قول من به فریده بگو این بار هم با دست پر میام پیشش . مثل همیشه که وقتی از سر کار بر می گشتم واسش یه چیزی میاوردم . این بار هم …
آقا تقی هرگز نگفته بود که این بار چه چیزی را برای دخترش به ارمغان خواهد آورد ٬ اما حالا که قرار بود با قلبش زندگی دوباره به فریده ببخشد زری خوب میدانست که شوهرش چه هدیه ای در سینه داشت :
«پدر هستی اش را برای فرزند به ارمغان آورده بود »