«شبی که آخرین مرحلهی IVF (انتقال جنین) انجام شد تا صبح کابوس میدیدم که نتیجهی آزمایش منفی است. اما تا روز آزمایش مطمئن بودم خدا ناامیدم نمیکند و حالا یک پسر سالم دارم.»
گروه خانواده؛ مینا فرقانی: اگر به لطف خدا مشکل ناباروری نداشته باشید، بعید است گذرتان به مراکز درمان ناباروری افتاده باشد. اگر در اطرافتان هم افرادی با این مشکل ندیدهاید، تقریباً از آنچه بر مراجعهکنندگان به این مراکز میگذرد، بیخبرید؛ افرادی که «امید»، رشتهای بر گردنشان افکنده و آنها را به دنبال خود به سمت تجربهی درمانهای مختلف میکشاند. با چند نفر از این افراد همصحبت شدیم تا تجربیاتشان را با شما به اشتراک بگذاریم…
۱) روایت ناتمام فرزانه
فرزانه را اولین بار سال گذشته در آزمایشگاه دیدم که مشغول مطالعهی یک کتاب جیبی بود. آن موقع ۳۲ سال داشت. سر حرف با رد و بدل کردن اطلاعاتی در مورد کتابهایی که دستمان بود، باز شد. در همان چند دقیقه انتظار، در جریان مشکل ناباروریاش قرار گرفتم و با هم دوست شدیم.
وقتی قرار شد یادداشتی دربارهی پیگیری درمان ناباروری بنویسم، بعد از کمی مقاومت، پذیرفت که تجربهاش را بازگو کند. او میگوید «حدود سه سال پیش ازدواج کردیم. از همان اوایل متوجه مشکلمان شدیم و درمان را شروع کردیم. سیکل IVF را برایمان انجام دادند که موفقیتآمیز نبود. یک سالی را به دنبال تقویت و پاکسازی بدنمان به روش طب سنتی و اسلامی بودیم و همزمان به سراغ متخصصان معروف زنان و مردان میرفتیم.»
فرزانه از راه پر فراز و نشیبی که با پشتکار طی میکند تا کودک خودش و همسرش را در آغوش بگیرد، میگوید: «بعد از آن یک بار دیگر IVF کردیم که نتیجه منفی شد. پزشک بعدی که با او مشورت کردیم گفت «اگر هم باردار شوید، چون کیفیت جنین عالی نیست، زود سقط میشود. وقت و پولتان را تلف نکنید و جنین اهدایی بگیرید.». اما من مطمئنم میتوانیم بچهی خودمان را داشته باشیم، برای همین به مرکزی در یزد رفتیم که خیلی امیدوارمان کردند. حالا مدتی است که سیکل جدیدی را شروع کردهایم و چند روز دیگر نتیجهی آن مشخص میشود…»
او برای کسانی که با مشکل ناباروری دست و پنجه نرم میکنند توصیهای دارد: «بعضیها وقتی شلوغی مراکز درمان ناباروری را میبینند ناامید میشوند و میگویند این درمانها به ندرت نتیجه میدهد. اما نکته این است: تقریباً همهی کسانی که در مراکز ناباروری با شما همصحبت میشوند، دارند دورههای درمانی مختلف را تجربه میکنند و هنوز نتیجه نگرفتهاند. آنهایی که جواب گرفتهاند و باردار شدهاند به مطب دکترهای عادی میروند و با شکم بزرگ در مراکز ناباروری دیده نمیشوند! پس مدام فکر نکنید که این همه آدم جواب نگرفتهاند؛ نه خودتان ناامید شوید، نه به دیگران استرس بدهید. تا خدا نخواهد مولکولی در این دنیا جابهجا نمیشود.».
اشتیاق و پشتکار فرزانه، هر کسی را سر ذوق میآورد تا برای هدفش بجنگد و حرفهای منفی اطرافیان، ناامیدش نکند. از فرزانه قول میگیرم که نتیجه را به من هم اطلاع بدهد!
۲) روایت ناتمام مهناز
برای تکمیل این یادداشت، به یکی از مراکز درمان ناباروری میروم. در همهمه و شلوغی جمعیت، مهناز ۲۵ ساله را میبینم که چهرهای شکستهتر از سنش دارد. از یکی از روستاهای اطراف اصفهان به این مرکز آمده است. همسرش و خانم مسنی (که بعداً او را مادر همسرش معرفی میکند) همراهش هستند. مهناز میگوید «۱۵ ساله بودم که ازدواج کردیم. در روستای ما بچه نداشتن خیلی توی چشم است؛ خودمان هم خیلی احساس کمبود میکردیم. به همین خاطر خیلی زود به دنبال حل مشکلمان رفتیم. هر دوا و درمانی که فکرش را بکنید انجام دادیم. خانوادهی همسرم نمیخواهند قبول کنند مشکل از پسرشان است. مدام من را در معرض داروهای پرعوارض درمان ناباروری قرار میدهند، اما باز از من طلبکارند که پس چرا نمیشود! نمیپذیرند که اگر پسرشان مشکل نداشت، نیازی به این عملها نبود که احتمال موفقیتشان یک به سه است. من هم دوست دارم مادر شوم، اما خدا باید بخواهد.»
مهناز با دلخوری به مادر همسرش اشاره میکند و میگوید: «آخرین بار که انتقال جنین داشتم، وقتی به ملاقاتم آمد، لام تا کام حرف نزد. حتی جواب سلامم را هم نداد؛ چون فقط یک جنین تشکیل شده بود.»
مهناز با حسرت از یکی از تجربههایش میگوید: «یک بار که بعد از عمل در بیمارستان بستری بودم، خانمی در تخت کنارم منتظر عمل بود. دومین باری بود که سقط میکرد. هر دو بار همسرش برایش قرص سقط جنین گرفته و التماس خانم هم بینتیجه بوده. میگفت سقط گناه دارد و برکت از زندگیمان میرود. همسرش قبول نکرده و گفته بود بچه نمیخواهم. بعد از مصرف دارو، بقایای جنین در بدنش مانده بود که برای دفعش کورتاژ کرده بودند. هنگام کورتاژ فهمیده بودند دوقلو داشته! بعد از کورتاژ (که غیراصولی انجام شده بود) یکی از جنینها زنده مانده بود، اما دکترها گفتند دچار آسیب جدی شده است. تصور آنچه بر سر این جنین آمده برایم بسیار دردناک بود، دردناکتر از سقط آن یکی جنین… آن شب که کنار این خانم بستری بودم، دلم خیلی شکست. به خدا میگفتم نعمتت را به کسانی میدهی که قدرش را نمیدانند، در عوض ۱۰ سال ما را منتظر گذاشتی.»
۳) روایت ناتمام سما
سما که منتظر ویزیت متخصص زنان است، ۳۳ سال دارد و ۵ سال پیش ازدواج کرده است. میگوید «دو سال اول اصلاً به بچه فکر نمیکردم، اما از یک جایی به بعد احساس کردم باید اثری از خودم در دنیا باقی بگذارم و هیچ چیز ارزشمندتر از پرورش یک انسان نیست. وقتی فهمیدم مشکل باروری داریم، مدتی طولانی فقط گریه میکردم. اما روزی که فهمیدم دوستم با وجود مشکلی مشابه ما با IVF باردار شده، امیدوار شدم و به یزد رفتم.». سما با ذوقزدگی ادامه میدهد: «شبی که آخرین مرحلهی IVF (انتقال جنین) انجام شد تا صبح کابوس میدیدم که نتیجهی آزمایش منفی است. اما تا روز آزمایش مطمئن بودم خدا ناامیدم نمیکند و حالا یک پسر سالم دارم.»
او دلیل مراجعهاش به این مرکز را اینطور شرح میدهد: «بعد از زایمان، دکتر گفت به دلیل چسبندگی رحم، ممکن است دیگر بچهدار نشوم. حالا آمدهام تا ببینم این مشکل، درمانی دارد یا نه. دوست دارم فرزندان دیگری داشته باشم تا پسرم تنها نماند.». سما میگوید «به کسانی که میگویند بچه نمیخواهیم یا بچهشان را سقط میکنند توصیه میکنم قدر نعمت خدا را بدانند. هر چیزی به وقتش قشنگ است. فکر نکنند هر وقت اراده کنند، بچهدار میشوند؛ شاید فقط یک بار شانس داشته باشند بچهدار شوند. کسانی هم که مشکل دارند، امیدشان را از دست ندهند؛ علم پیشرفت کرده، به مراکز درمان ناباروری بروند و پیگیر باشند. من هم مدتی از زمین و زمان ناامید بودم، اما الان همین که پسرم زندگی میکند و نفس میکشد، انگیزهام برای زندگی و حتی درمان مشکل خودم، چندین برابر شده است.»
۴) روایت ناتمام سمیرا
سمیرا از جایی حوالی چابهار به مرکز آمده. میگوید «پیش از این، ۱۵ سال به طور مداوم پیگیر درمان بودیم، اما نتیجه نگرفتیم. حالا بعد از ۳ سال، دوباره آمدهام تا تلاشم را از سر بگیرم، قبل از اینکه دیگر کار از کار بگذرد… چند روز پیش که برای انتقال جنین آمدم، گفتند هیچ جنینی تشکیل نشده. تصور کنید تمام داروهای هورمونی و پرعوارض را با وجود قیمت بالا تهیه و مصرف کنید، به اتاق عمل بروید و دردهای قبل و بعدش را به جان بخرید، اما در نهایت حتی جنین هم تشکیل نشود که انتقال بدهند…»
سمیرا که حسرتی ۲۰ ساله را به دوش میکشد، ادامه میدهد: «ما گاهی نعمتهایی داریم که اصلاً متوجهشان نیستیم، چه برسد به اینکه قدرشان را بدانیم. مثلاً شاید زوجهای دیگر هرگز به این فکر نکرده باشند اینکه میتوانند برنامهریزی کنند در چه فصلی از سال بچهدار شوند، چه نعمت بزرگی است؛ همانطور که شاید نعمت راه رفتن، به چشم من که سالمم نیاید.»
سمیرا میگوید: «شما میپرسید در مورد سقط چه نظری دارم؟ من اصلاً نمیتوانم سقط را بفهمم! چطور کسی میتواند نعمت خدا را پس بفرستد؟ این سؤال را از امثال من که سالها برای داشتن بچه تلاش کردهاند و انواع و اقسام دردها را کشیدهاند، نپرسید؛ چون اصلاً این کار برایشان قابل درک نیست تا بتوانند جوابی بدهند. امثال من با بارداری هر کدام از دوستان و خویشان، اگرچه برایشان خوشحال شدهایم، اما داغ دلمان تازه شده و با دیدن هر کدام از حالتهای بارداری، زایمان و بچهداریشان حسرت کشیدهایم. ما نمیتوانیم بفهمیم و بپذیریم که زوجی بتوانند بچه داشته باشند، اما نخواهند! و وحشتناکتر از آن، بچهشان را بکشند.»
سمیرا که گویی عصبانیتش را کنترل میکند، ادامه میدهد: «به نظرم کسانی که میخواهند جنینشان را سقط کنند، قبل از این کار، سری به کلینیکهای سقط مکرر بزنند تا بفهمند خدا چقدر به ایشان لطف کرده. ببینند که افراد با چه امید و آرزو و حتی زحمت و هزینهای باردار میشوند و فرزندشان خود به خود سقط میشود. اما این سقط کجا و آن سقط کجا…»
دلداری دادن به امثال سمیرا کار سادهای نیست. اینکه یک خانم، تمام عمر باروریاش را در تلاش برای بارور شدن و مادر شدن سپری کند و بدون اینکه نتیجه بگیرد فرصتش تمام شود، دردی است که مرهمی برایش نیست؛ خصوصاً اگر از آن خانمهایی باشد که مادر متولد شده باشند و نتوانند مادرانه مهر نورزند.
۵) پایان خوش روایت فرزانه
در گیر و دار تنظیم این یادداشت که مدتی از آغاز نگارش آن میگذشت، پیامکی از طرف فرزانه به دستم رسید: «صبر کردم صدای قلبشونو بشنوم، بعد بهت خبر بدم… هشت ماه دیگه میتونی دوقلوهامو ببینی!»…