در شهر اوزاکا، شیرینی فروشی بسیار مشهوری بوئ که شهرتش به خاطر شیرینی های خوشمز ای بود که می پخت.مشتری های این مغازه اکثرا از قشر ثروتمند بودند، چون قیمت شیرینی هایش گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد گویی به مشتری ها به طرف پیشخوان نمی آمد؛ چون برایش مهم نبود که مشتری چقدر ثروتنمد است! یک روز مرد فقیری با لباس مندرس و موهای ژلیده وارد مغازه شد. قبل از عقب بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای خریدن یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مودبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و تا هنگامی که او فروشگاه را ترک کند، همچنان به او تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و از او پرسیدند که چرا برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، اما برای مردی فقیر شخصا به خدمت حاضر شدید؟! صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعا به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعا لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای این مرد فقیر، خوب و با ارزش است.