غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرفِ خط پرستارِ دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر میشود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: “ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.”هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن!”در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: “خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!”
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: “خانم، مشکلی پیش آمده؟”زن جواب داد: “بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشتهام و نمیتوانم درش را باز کنم.”مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم!”
سپس رو به مرد کرد و گفت: “آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!”مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!”
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفهای!زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمیکرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.