موضوع نقاشیریال « مادر» بود. ذهن کوچک دخترک به یاد فلب بیمار مادرش افتاد و دردی که می کشد. پیش خودش گفت:« قلب مادرم با اینکه درد می کشد، اما همیشه مهربان است. یک قلب بزرگ به نشانه مادر می کشم و آن را رنگ آمیزی می کنم تا با نمره ی بیستم او را خوشحال کنم.» کشیدن قلب که تمام شد، دخترک مداد رنگی های رنگ و رو رفته و شکسته اش را درآورد تا آن را رنگ آمیزی کند، اما هر چقدر گشت، رنگ قرمزی پیدا نکرد… دوباره نگاه کرد، رنگ قرمزش تمام شده بود. چشمانش پر از اشک شد. جعبه ی بزرگ و لوکس مداد رنگی های بغل دستی، برق چشمانش را گرفت. خواست حرفی بزند، اما سکوت کرد. مادرش به او یاد داده بود که همیشه به انچه دارد، راضی باشد. با خودش گفت:« پس حالا قلب مامان چه می شود؟ قلب باید قرمز باشد.» به یاد گفته مادرش که می گفت « آدم های خوب همیشه آبی هستند». اشک هایش را پاک کرد، رنگ آبی را برداشت و شروع به رنگی کرد. می دانست که دیگر نمره ی بیستی در کار نیست… معلم با دیدن نقاشی او متعجب شد. نمره ای به نقاشی او نداد تا دلیل رنگ آمیزی متناسبش را از دخترک بپرسد…
چند روز بعد معلم مهمان خانه ی دخترک بود؛ با یک بسته پر از لوازم التحریر و برگه ی نقاشی دخترک که نمره ی ۲۰ روی آن خودنمایی می کرد…