بلدرچینی در مزرعه ی گندم لانه ساخته بود.او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روز یبخواهد محصولاتش را درو کند. هر رزو که برای پیدا کردن غذا از لانه اش درو می شد، از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: ” مادر جان، اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همه ی گندم های مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند.” و ادامه دادند:” مادر جان، ما را از اینجا ببر؛ چون آنها می خواهد مزرعه را درو کنند.” بلدرچین گفت:” نترسید بچه ها، فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.” روز بعد، باز بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند:” صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر دوست ها و همسایه هایش ماند؛ ولی هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله ها یت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید.” بلدرچین گفت:” نترسید بچه ها. فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.” روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند:” صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد؛ اما هر چه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم.” بلدرچین گفت:” آه! بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان سرنوشت ساز بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.”