فصل اول
پامو محکم روی زمین کوبیدم و گفتم:نمیشه بابا من نمیخوام.
بابا با اخمای درهمش جواب داد:نمیشه نیاز.این یه بار حق انتخاب با تو نیست.
با عصبانیت از اتاق بابا اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.رو تختم دراز کشیدم.فکرم حسابی مشغول بود.بابا میخواست برای این که طلبکارش دست از سرش برداره منو به زور بده به پسر طلبکارش.یعنی چی مگه زور بود؟من نمیخواستم.
ما از خونواده های متوسط بودیم.زندگی معمولی داشتیم تا این که وقتی من ۱۶ سالم بود مامان که از قبل قلبش مریض بود حالا باید عمل میشد.بابا تموم سرمایشو داد واسه مامان.حتی مجبور شد از چند نفر هم پول قرض بگیره و مامان تحت عمل جراحی قرار گرفت.اما با این همه پولی که بابا قرض گرفته بود بازم مامانم خوب نشد و از دنیا رفت.اسم مامانم لیلا بود و من عاشقش بودم.اخه اون همیشه منو بیش تر از دو برادر دیگه ام پوریا و پارسا دوست داشت. شاید چون من تک دختر و ته تغاری خانواده بودم.تا وقتی بود همه چی خوب بود.اما از وقتی رفت بابام مهدی دیگه مارو دوست نداشت و یه مدت بعد هم ازدواج کرد.با یه زنی به اسم محیا ولی توی این مدت بابت بدهی های سنگینی که به این و اون داشت همه جوره تحت فشار بود و سختی های زیادی کشید.نمیتونستم ببینم که بابام رو میبرن زندان اما واقعا هم نمیتونستم با یه پسری که اصلا نمیشناختمش و نمیدونستم چه جور ادمیه برم زیر یه سقف.بابا توی این مدت تونسته بود با کلی سختی بدهی های بقیه طلبکارا رو بده اما این یکی رو هنوز نتونسته بود.
اسم پسره چی بود؟چی بود؟یادم نمیاد.اها ارشام.ایش اینم اسمه اخه؟چندش.
۲۳ سالش بود و منم ۲۰ ساله.۳ سال چه تفاوت سنی خوبی بود.
در اتاقم زده شد و پوریا بعد از اجازه ی من اومد تو.نشست لبه ی تختم و دستشو گذاشت روی دستمو گفت:ابجی کوچیکه چرا مخالفی؟
با ناراحتی گفتم:پوریا من نمیشناسمش.
– ولی نیاز…اون پولداره.اگه باهاش ازدواج کنی دیگه حسرت هیچی رو
نداری.
– همه چی که پول نیست.
– پس چیه؟
– من دوست دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه کسی که اصلا نمیشناسمش.
نیشخندی زد و گفت:از تو بعیده نیاز.
راست میگفت از من بعید بود.من یه دختری بودم که از هفت دولت ازاد بودم.از پسرا نفرت داشتم و از این لوس بازیای دخترونه حالم به هم میخورد.یه دختر بودم که هر چه قدر هم تنها بود بازم گریه نمیکرد.بازم اشک نمی ریخت.این بهونه هم واقعا مسخره بود.منو دوست داشتن؟منو عشق؟عشـــــــق؟من اصلا فرصت می کنم عشقو تجربه کنم؟من که به خاطر بابام باید تن به این ازدواج اجباری بدم.اصلا پوریا راست می گفت.اون پولدار بود اگه باهاش ازدواج میکردم می تونستم بشم یه خانوم که همه بهش احترام میزارن.
وقتی از فکر اومدم بیرون دیدم که پوریا نیست.لابد هرچی صدام کرده جواب ندادم و بعدم رفته.بلند شدم و رفتم رو به روی اینه ی قدی اتاقم ایستادم.
قدم بلند بود ۷۷/۱٫هیکلم مناسب بود یه هیکل کاملا دخترونه.موهای قهوه ای که تا باسنم میرسید.با چشمای سبز با مژه های پرپشت و لبای کوچولو و بینی قشنگ و کوچولو موچولو.
پوستم گندمی بود و صورت گردی داشتم.ابروهایی که نه نازک بودن و نه کلفت و نوکشون کوتاه بود.ابروهامو برداشته بودم.به نظرم برای یه دختر ۲۰ ساله لازم بود.
پدرم اومد تو اتاق و خیلی سریع اعلام کرد که برای شب خودمو حاضر کنم.ارشام اینا قراره بیان خواستگاری و بعد هم به همون سرعت از اتاق رفت بیرون.
فصل دوم
برای اخرین بار تو اینه به خودم نیگاهی انداختم.بافت قهوه ای با شلوار جین مشکی و شال قهوه ای.دیگه تیپ از این با حجاب تر پیدا نکردم که بزنم.چون اذر ماه بود بافت پوشیده بودم.البته می گم با حجاب نه این که ارایش نکرده باشم.یه رژ جیگری زده بودم و خط چشم مشکی کشیده بودم و یه کمی هم رژ گونه زده بودم.با صدای زنگ دل از اینه کندم و از اتاق رفتم بیرون و پریدم تو اشپز خونه که یادم افتاد عطر نزدم سریع رفتم تو اتاق و کل عطرو روی خودم خالی کردم و باز رفتم تو اشپز خونه و مشغول درست کردن شربت البالو شدم.وقتی رفتم بیرون تند تند شربت هارو تعارف کردم و بعد نشستم روی مبل.سرمو که بالا اوردم نزدیک بود غش کنم.خدای من!چشمای آرشام فوق العاده خاص بود.رنگش خاص بود.تا حالا هیچ چشمی اینجوری ندیده بودم.چشماش سبز تیره بود.با موهای قهوه ای و پوست گندمی و پوست گندمی. فک کنم قدشم بلند بود.چه قد شبیه من بود.متوجه شدم که آرشام داره برام تاسف میخوره.حتما فکر کرده با چه ذوقی دارم نیگاش میکنم.
براش پوزخندی زدم و سریع رومو کردم به طرف بابا.تازه از حرفاشون فهمیدم که امروز اصلا روز خواستگاری نبود.بلکه بله برون بود.مهریه ۷۱۴ سکه با ۱۴ شاخه گل رز و یک جلد قران و اینه و شمعدان انتخاب شد.اما من تنها هدفم از این ازدواج این بود که بابا رو از دست طلبش نجات بدم و بعد این که طلب بابا بخشیده شد طلاق میگرفتم برا همین با صدای بلندی گفتم:ببخشید من یه شرط دارم.
اقا سهراب بابای آرشام گفت:بگو دخترم.
– حق طلاق باید با من باشه.
آرشام پوزخندی زد و بابا با چشماش برام خط و نشون می کشید اما پدر جون (بابای آرشام) قبول کرد.انگاری پدر جون بلد بود صیغه بخونه چون همون شب صیغه ی محرمیت بین من و آرشام خونده شد.و چه راحت من زنش شدم.قرار عقد دائم و عروسی باهم برای دو هفته بعد گذاشته شد.جهاز هم نخواستن.
بعد از این که رفتن سریع رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به ترنم:الو ترنم.
– سلام علیکم بر دوست بی معرفت.
– اخه بله برونم بود.
– چی بله برون؟
– اره حالا جریانش مفصله.تو کجایی؟
– من و سحر با همیم.
ترنم و سحر از صمیمی ترین دوستان بودن.
– خونشونی؟
– اره.تو زودتر بگو ماجرای بله برون چیه؟
ماجرارو براشون تعریف کردم.
صدای سحر اومد که گفت:بپرس پس دانشگاه چی میشه؟
تا ترنم پرسید گفتم:خودم شنیدم.هیچی دیگه من و اون که مثل زن و شوهرای دیگه نیستیم.نه اون باید کاری با من داشته باشه نه من با اون کاری داشته باشم.
– حالا ازش خوشت اومده؟
– جوک گفتی؟من از کسی خوشم بیاد؟ولی خیلی خوشگل بود.
– پس خوشت اومده.
با غیض گفتم:نه خیرم.
– اخ جون عروسی افتادیم.
– تو ادم نمیشی؟من اینجا عزا گرفتم تو میگی عروسی افتادیم؟
– حالا مگه بده؟تو که موقعیتت مشکل نمیشه.تازه دیگه نیاز به اجازه ی باباتم برای بیرون رفتن و …نداری.این که خیلی خوبه.
– راضی به این ازدواج نیستم ترنم.هنوز خیلی زوده واسه عروسی.
– بابا نیاز تو که باید از خداتم باشه یه پسر جیگر و پولدار از کجا میخوای گیر بیاری؟
– نمیدونم اما حالا موقع ازدواج من نبود.
– برو چس نکن خودتو دیگه باید کلاتم بزاری بالا که از این وضع نجات پیدا می کنی.
ترنم و سحر از ما وضعشون بهتر بود.
بعد از این که قطع کردم رفتم تو فکر.واقعا میخواستم چه غلطی کنم؟من هنوز امادگی ازدواج نداشتم.
فصل سوم
امروز قرار بود با آرشام بریم برای ازمایش.ای خدا چی میشد خونمون به هم نمیخورد؟چون میدونستم اماده شدنم طول میکشه برا ساعت ۵/۵ساعت کوک کرده بودم.
صبح هم با سختی فراوان از خواب بلند شدم و سریع رفتم دوش گرفتم و از توی کمدم مانتوی سفید خیلی شیک با یه شال سورمه ای ساده و شلوار جین سورمه ای لوله تفنگی در اوردم و پوشیدمشون.بعد هم سریع یه ارایش مختصر کردم که در عین سادگی خیلی هم زیبا شدم.و وقتی محیا اومد تو و صدام کرد و گفت که آرشام زنگ زده عینک افتابی مشکیم رو هم زدم و بعد از پوشیدن کتونیای ال استار سفیدم از خونه بیرون زدم.آرشام رو تو یه پرادو مشکی رنگ دیدم و سریع رفتم در جلو رو باز کردم و سوار شدم و گفتم:سلام.
نمیدونم چرا اخماش رو توهم کشید و گفت:علیک.
– دعوا داری؟
– نه.
– پس چرا اینطوری…
حتی نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت:لطفا میشه ساکت باشی؟اصلا حوصله ندارم باهات حرف بزنم.
لب پایینمو گاز گرفتم و با خودم گفتم::یابو عوضی.فکر کرده کیه؟از دماغ فیل افتاده.نیمی از مسیر در سکوت طی شده بود که موبایلش زنگ زد.
و اونم جواب داد:الو سلام خانومم.
-…………………….
– تینا جان الان دارم میرم ازمایشگاه.
-…………………….
– سر همون قضیه ی ازدواج اجباری و اینا.
-……………………..
– نگران نباش تو فقط مال من میشی.
-……………………..
– یه مدت بعد طلاقش میدم صبر کن کارا درست بشه.
-……………………..
– باشه عزیزم کاری نداری؟
– قربونت خدافظ.
از درون داشتم یه عالمه حرص میخوردم ولی سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم برا همین رومو برگردوندم طرف پنجره و اسمونو نیگا کردم.ولب پایینمو گاز می گرفتم.
نیم نگاهی به من انداخت و بعد از این که کامل سرش رو بر گردوند گفت:نکن لبتو اون طوری.
اروم گفتم:برا تو نیس.
با پوزخند گفت:پس برا چیه؟
منم مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:دارم برا بابام تاسف میخورم که داره منو به ادم احمقی مثل تو میده که هنوز نمیدونه نباید جلوی یه خانوم به یه خانوم دیگه بگه خانومم.
لال شد.خیلی حال کردم.بدجور کنفش کرده بودم.هندسفریمو در اوردم و اهنگ مورد علاقم رو که از بابک جهانبخش بود گوش کردم:
دلم میخواست
بفهمی که
نباشی تلخ و سردم
شاید دیره
ولی حالا
می فهمم اشتباه کردم
از اون روزی که بت گفتم
به چشمای تو دل دادم
نمیدونم چه جوری شد
که از چشمت افتادم
واست اصلا مهم نیست
که چه قد بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی میگفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
نباید رو میشد دستم
نباید وا می شد مشتم
با اقرارم به عشق تو
خودم رو تو دلت کشتم
به جرم این که میدونی
به جرم این که بت گفتم
منو نادیده می گیری
ازم رو بر می گردونی
ازم رو بر میگردونی (تکرار)
واست اصلا مهم نیست
که چه قدر بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی می گفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
(بابک جهانبخش-اقرار)
بازم اشک تو چشمام جمع شد.موقعی که فقط ۱۵ سالم بود عاشق امید شدم و سه سال با هم بودیم و همیشه خودم رو عشقش میدونستم تا این که تو ۱۸ سالگیم گذاشت و رفت.اونم بی دلیل.بعد از اون از همه ی مردا متنفر شدم و البته راز امید رو هیچ کدوم از دوستام هم نمیدونستن.تا چند ماه درگیرش بودم و بعد یه مدت به زور حالم خوب شد اما دیگه نفرتی که ب همه ی مردا داشتم بیش تر و بیش تر شد.
آرشام دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:چی شده نیاز؟
از تماس دستش با دستم انگار بهم برق وصل کردن.تکونی خوردم و نیگاش کردم که انگار نگام طوری بود که متوجه شد که از این اتفاق شوکه شدم و برا همین سریع دستشو کشید عقب و دوباره سوالش رو تکرار کرد.
– هیچی.
– مطمئنی؟
کلافه جواب دادم:اره.اینقد هم سوال نپرس.حوصله ندارم.
– نمیخوای بگی چی شده؟
– نچ.
– به من ربطی نداره اره؟یه هو اینو بگو دیگه.
– خوشم میاد تیزی
پوفی کرد و دیگه حرفی نزد.
– رسیدیم پیاده شو.
سریع پیاده شدم و درو محکم کوبیدم.گفت:بعضیا بلد نیستن درو مثل ادم ببندن.
– کی؟تو؟اره اون که معلومه چون ادم نیستی تقصیری هم نداری.
اومد جواب بده که سریع گفتم:تروخدا نگو فرشته ای چون اصن به ما نمیخوری.
– اهان یعنی تو الان فرشته ای؟
– پ ن پ.
دیگه جوابی نداد.منم بیخیال شدم و هردو وارد ازمایشگاه شدیم..تا نوبتمون بشه طول کشید.کارامون تموم شد و قرار شد چند روز دیگه بیایم برا جواب قرار شد من رو که از گرسنگی در حال تلف شدن بودم به یه رستوران ببره.دوباره سوار ماشین شدیم و این بار در سکوت به راه افتادیم.وقتی رسیدیم یه نیگاهی به رستوران انداختم.خیلی شیک بود.حالا این که نمای بیرونش بود اینطوری قشنگ و با کلاس بود چه برسه به توش.
از ماشین پیاده شدم و همراه با آرشام وارد رستوران شدیم.من همون اول سمت میزی رفتم که بغل پنجره بود.آرشام هم اومد.جفتمون جوجه سفارش دادیم.
رو به آرشام گفتم:آرشام من از تو هیچی نمیدونم.
– میخوای بدونی؟
– پ ن پ.اگه نمیخواستم که نمیپرسیدم.
– خوب من یه خواهر دارم به اسم اوا که خیلی هم دوستش دارم و مادرم از پدرم جدا شده و حالا ازش خبری نداریم و خودمم ۲۳ سالمه و خواهرم هم ۲۷ سالشه.
– اهان…یه سوال.تو چرا قبول کردی که با من ازدواج کنی؟چرا مخالفت نکردی اگه اینقدر دوست داری با تینا عروسی کنی؟
– چون بابام گفته بود اگه با تو ازدواج کنم کارخونه رو به نامم میکنه.
– چه کارخونه ای دارید؟
– تولید لوازم بهداشتی و ارایشی خانم ها.
– اوهوم.
– چرا پرسیدی؟
– همینطوری.
– راستی میتونم شمارتو داشته باشم؟
– اره. ………..
گوشیش رو برداشت و به گوشیم تک زد.گوشیم رو برداشتم تا شمارش رو saveکنم.پرسید:چیکار میکنی؟
– میخوام شمارتو saveکنم.
– به چه اسمی؟
– آرشام دیگه.
و بعد با یه پوزخند ادامه دادم:نکنه فکر کردی به اسم شوهر گرام saveمیکنم؟
چشم غره ای رفت و گفت:من هیچ وقت از این فکرا نمیکنم.
– واقعا؟
– اره.
غذا رو اوردن و دیگه فرصت نشد که جوابشو بدم.غذا هم در سکوت خورده شد و منو رسوند خونه.
روی صندلی نشستم و بهنوش جون مشغول درست کردن موهامه.امروز روز عروسیمه.از امروز متنفرم.دلم نمیخواد ازدواج کنم.ای کاش خونامون به هم نمیخورد اما متاسفانه همه چیز دست به دست هم داده بود تا من با آرشام عروسی کنم.سعی کردم به این فکر کنم که تو همه ی کارای خدا یه حکمتی هست و اینجور چیزا.
بلاخره عصر شد و کار کردن بهنوش جون تموم شد.از جا بلند شدم و نگاهی به خودم تو اینه انداختم.
وای نه!شبیه فرشته ها شده بودم.ازش خواسته بودم موهامو رنگ نکنه ولی با این که رنگ موهام هم تغییری نکرده بود بازم عالی شده بودم.نا خوداگاه نگاهم به لب هام افتاد.اینقد سرخ بود که من خودم واسشون غش کردم.توی اون لباس سفید و قشنگ بی شباهت به پری ها نبودم.از بهنوش جون تشکر کردم و رفتم پایین.آرشام پایین بغل ماشینش واستاده بود منتظرم بود.با دیدن من چند لحظه با بهت نیگام کرد و بعد سریع به خودش اومد و در ماشینو برام باز کرد و بعد از این که نشستم رفت سمت در راننده و نشست.وای خداجون بچم خیلی جیگر شده بود.رسیدیم به اتلیه و بعد از کلی عکس انداختن رفتیم سمت باغ.عروسی مختلط بود.
مجبور بودیم جلوی همه تظاهر به صمیمیت کنیم.از بازوی آرشام گرفتم و همراه با هم وارد باغ شدیم.همه با دیدنمون دست زدن و سوت زدن و بعضی ها هم کل کشیدن.میدونستم چشم دخترا داره در میاد.خصوصا اون دختردایی حسودم نازنین که داشت از حسودی می مرد انگار.خب اخه آرشام فوق العاده قشنگ بود.آرشام که قیافه ی نازنین رو دید سرشو نزدیک به گوشم کرد و گفت:این دختر داییت خیلی حسوده ها.
نفسای داغش که به لاله ی گوشم میخورد باعث میشد دلم قیلی ویلی بره.اما خودمو کنترل کردم و با لبخند پرسیدم:چه طور؟
اونم با یه لبخند گفت:قیافشئو نیگا.قرمز شده و باد کرده از حرص.
یه نیگا به نازنین انداختم.داشت می ترکید.حق با آرشام بود.با لوندی گفتم:اره داره میترکه من شوهر به این جذابی تور کردم.
با این حرفم آرشام ابروهاشو تو هم کشید و ازم رو برگردوند.
*آرشام*
خدایا من چم شده؟چرا با دختر بدبخت اینطوری کردم؟اون فقط داشت شوخی میکرد اما چرا اینطوری شدم؟چرا حرفش برام سنگین بود؟واقعا چرا؟من از عصر یه چیزیم شده.حتی یه بارم یاد تینا نیفتادم تا الان.نیاز عصر واقعا خوشگل شده بود.
خیلی خیلی خوشگل.شبیه پری قصه ها شده بود.وقتی از ارایشگاه اومد بیرون نتونستم خودمو کنترل کنم و زل زدم بهش.اون نسبت به تینا از هر لحاظی سر تر بود.
چرا دارم اون دوتا رو باهم مقایسه می کنم؟مگه من همیشه دم از این نمیزدم که عاشق تینام؟پس چم شده؟چرا وقتی نزدیکش میشم ضربان قلبم میره بالا؟
نه نه نباید این اتفاق بیفته.نباید بهش علاقه مند بشم.
یه هو دیدم که صدای جیغ و سوت اومد و به دنبالش یه اهنگ خیلی اروم گذاشتن.فهمیدم که نوبت رقص عروس و داماده.
رفتیم وسط.دستم دور کمرش حلقه شد و اونم سرشو گذاشت روی شونم.وای چرا باز اون حس خاص بهم دست داد؟
*نیاز*
هیچ حس خاصی نسبت به آرشام نداشتم.این که سرمو روی شونش گذاشتم هم فقط برای ظاهرسازی بود وبس.برای این که چشمای نازنین از کاسه دربیاد.
دلم نمیخواست اینقد فاصله ام باهاش کم باشه وقتی اون دلش پیش تیناس.اما مجبور بودم.بعد از رقص همه داد زدن:عروس دومادو ببوس یالا.یالا یالا یالا.
واااای نه!همینو کم داشتم.اخمی کردم که از دید آرشام پنهون نموند.وای اصرار های این جعیت کجای دلم بزارم؟اخر سریع گونشو بوسیدم و دستمو از دستش جدا کردم و رفتم سمت صندلیامون.اصلا حوصله نداشتم کنارم بشینه و مجبور باشم حضورشو تحمل کنم اما بلاخره مجبور بودم دیگه.
شام رو اوردن حالا حتما مجبور بودیم به خاطر این که فیلممون قشنگ و عشقولانه از اب در بیاد زشتای مختلفی بگیریم و مثل این لوسا غذا رو با چنگال خودمون بگیریم جلوی دهن اون یکی و بعد چیلیک!فیلمبردار یا عکاس عکسشو بگیره.اگه هر دختر دیگه ای جای من بود ارزوی همه اینکارا رو داشت اما من اینطور نبودم.حالم از اینکارا به هم میخورد.ایش!
اما مجبور شدیم دقیقا از همون چیزایی ه بدم میومد سرم اومد.
و تا اخر مراسم آرشام مجبور شد اخم و تخم من رو تحمل کنه.
فصل پنجم
درو با کلید باز کرد و من اول وارد شدم.وای عجب خونه ای داشت این بشر.از بس خسته بودم رغبت نکردم اتاق خوابو ببینم و رفتم نشستم رو مبل و کفشامو از پام دراوردم.مبلاش نرم نرم بود به رنگ سفید که باعث شده بود پذیرایی جلای زیبایی پیدا کنه.اشپزخونه هم که کلا محشر بود تازه می فهمید کابینتای ام دی اف چه لعبتیه.نه که ما از اینا نداشتیم؟لبخند تلخی زدم و رفتم سمت اتاق خواب.مجبور بودم تحمل کنم که با آرشام تو یه اتاق بخوابم.
مثل این که آرشام خیلی به رنگ سورمه ای علاقه داره اون از پذیرایی که مبلاش سفید و پرده هاش سورمه ای بود و اینم از اتاق خواب که تخت کرم و سورمه ای بود و دیوار اتاقم همین طور و میز توالت و کمدم کرم رنگ بودن.ولی خداییش خیلی خوشم اومد از سلیقه اش.اومد تو تاق و در حالی که کتش رو روی تخت پرت میکرد گفت:اوا برات لباسای زیادی خریده دیگه لباسای قبلی رو نیاوردن.
– اوکی.میشه بری بیرون تا لباسمو عوض کنم؟
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.تازه یادم افتاد دوش نگرفتم.از اتاق رفتم بیرون و رو به آرشام گفتم:من میخوام برم دوش بگیرم.
– اول من میرم.
– نه خودم میرم.
– باشه.
از این که سریع تسلیم شد بدم اومد اما حرفی نزدم و رفتم تو اتاق خواب و زیپ لباسمو به سختی باز کردم و خودمو پرت کردم تو حموم.
بعد از این که ارامش زیادی از اب گرفتم اومدم بیرون.حولمو دور خودم پیچیدم و دنبال لباس گشتم.یه تاپ شلوارک سفید پوشیدم و موهامو هم شونه کردم و باز به دور خودم ریختم و از اتاق رفتم بیرون و به آرشام که رو مبل نشسته بود و سرشو گرفته بود گفتم:فیلم داری؟
– فیلم برا چی؟
– معمولا فیلم رو چیکار می کنن؟
– می بینن.
– اها.خوب منم میخوام ببینم دیگه.
– مگه الان وقت خواب نیست؟
– خوابم نمیره این وقت شب معمولا.اصلا من چرا دارم برا تو توضیح میدم؟پاشو برو بیار دیگه.
صورتشو تو هم کشید و گفت:نچ.ندارم.
فهمیدم که چون ازش خواهش نکردم اینو میگه اما بازم ازش خواهش نکردم.شونه بالا انداختم و زمزمه کردم:به درک.
و داشتم به سمت اتاق خواب می رفتم که دستی از پشت بازوم رو کشید و برگشتم و نگام تو نگاش قفل شد.زیر لبی غرید:یادت باشه این خونه حرمت داره.پس حرف دهنتو بفهم.
بازم رو از دستش کشیدم و پوز خندی زدم و گفتم:هه!حرمت؟تو این چیزا هم سرت میشه؟
و بعد بی تفاوت از کنارش گذشتم و رفتم سمت اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد اونم اومد و بدون توجه به من دراز کشید رو تخت و چند لحظه بعد خیلی اروم خوابش برد.
***
صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم.عجیب سحرخیز شده بودم.آرشام هنوز خواب بود طبق معمول همیشه رفتم دوش گرفتم و بعدم رفتم تو اتاق و دنبال لباس گشتم.یه تیشرت سبز و مشکی پوشیدم با شلوار ورزشی مشکی ادیداس.موهامو هم با کش دم اسبی بستم و ترجیح دادم ارایش نکنم.فقط یه رژ کمرنگ صورتی زدم.آرشام هنوزم بیدار نشده بود.اوووف چه قدر میخوابه این بشر!رفتم تو اشپز خونه و یه صبحونه ی شیک و مجلسی برا خودم حاضر کردم و چون میدونستم آرشام حالاحالاها بیدار نمیشه صبحونه رو جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم.تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم.
تا ساعت دو غذا اناده شئ اما این آرشام خوابالو هنوز بیدار نشده بود.
رفتم سمت اتاق و در زدم و وارد شدم.چه قدر با ارامش خوابیده بود انگار نه انگار که لنگ ظهره.ولی قیافش توی خواب خیلی معصوم و ناز میشد.رفتم و تکونش دادم:آرشام آرشام بیدار شو.
یه تکون خفیف خورد اما چشماشو باز نکرد.دوباره گفتم:آرشام.
و بعد با یه لحن خیلی خاص گفتم:اِ اقا آرشام بیدار شو دیگه لنگ ظهره.
یکی از چشماشو باز کرد و بعد از دیدن من سریع از جا بلند شد.پرسید:ساعت چنده؟
– دو.
با ناباوری گفت:خداییش من این همه خوابیدم؟
– پ ن پ عمه ی من این همه خوابیده.ناهار حاضره تا تو دست و صورتتو بشوری منم میزو اماده می کنم.
– میخوام دوش بگیرم.
– اِ آرشام؟غذا سرد میشه.
– ۵ دیقه بیش تر طول نمیکشه.
– خیل خوب.زود باش.
و بعد از اتاق رفتم بیرون.۵ دیقه بعد صدا اومد:نیاز نیاز.
رفتم تو اتاق و پرسیدم:چیه؟
– لباسامو حاضر می کنی؟
– امری باشه؟
با لحنی پر التماس گفت:خواهش می کنم نیاز.
– خیل خوب.پررو.
وبعد مشغول اماده کردن لباساش شدم.لباساشو با خودم ست کردم و براش یه شلوار مشکی با تیشرت سبز گذاشتن و حولشو هم اماده کردم و سریع رفتم از اتاق بیرون و داد زدم:لباسات حاضره.
میز رو که اماده کردم منتظرش شدم .در کمال تعجب دیدم که یه تیشرت قهوه ای پوشیده.وقتی تعجبمو دید گفت:پیش خودت چی فکر کردی دختر خانوم؟حالم به هم میخوره از این که ببینم یه نقطه ی مشترک باهم داریم چه برسه لباسامون باهم ست بشه.
دندون قروچه ای کردم و با غیض رومو برگردوندم.بعد از ناهار پشت تی وی نشسته بودم که صدای زنگ موبایلش اومد.و اون جواب داد و مشغول صحبت شد:الو سلام.به به گل من بلاخره زنگ زدی؟
نگاهی به من انداخت و بعد گفت:زودتر از اینا منتظر تماست بودم اما بی وفایی دیگه خانومم.وبعد نگاهش رو به من دوخت.سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم:چی کارت کنم؟ادم نمیشی دیگه.
ادامه داد:باشه عزیزم.باشه بیا.پس تا یه ساعت دیگه منتظرتم.
و بعد قطع کرد و به من گفت:تینا داره میاد اینجا پاشو وسایل پذیرایی رو اماده کن.
چشمامو ریز کردم و با حرص گفتم:مگه من نوکرتم؟
– صد در صد.
– غلط کردی.
– همینه که هست.پاشو حاضر شو داره میاد.مشکلی که نداری؟البته اگه داشته باشی هم مهم نیست.
– پس چرا می پرسی؟نه ندارم.به من چه؟بیاد.فقط وسایل پذیرایی دستت رو میبوسه چون بلاخره دوست تو و مهمون توئه.
و بعد به سمت اتاق راه افتادم.یه تونیک استین سه ربع قرمز رنگ پوشیدم با ساپورت مشکی.موهامو هم شونه کردم و بازم دم اسبی بستم.یه رژ قرمز رنگ زدم و خط چشم مشکی کشید و دمپایی اسفنجی لا انگشتی مشکیمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.و نشستم رو به روی تی وی و مشغول دیدن سریال مورد علاقم شدم.چند دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد و آرشام درو باز کرد و یه دختر اومد تو.
چشمای عسلی داشت و موهاش بلوند بود و پوستش برنزه بود و لبای قلوه ای خیلی خوشگلی داشت با دماغ کوچولو و عملی.روی هم رفته خوشگل بو.باهاش دست دادم و بایه نگاه به کمر به پایینش فهمیدم هیکلش هم بیش از اندازه خوش ترکیبه.گفتم:نیاز هستم.
– تینا.
– خوشبختم.
فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد.به آرشام نگاهی انداخم.ابروهاش توهم بو.تا نگاه منو دید با عجز به اشپز خونه اشاره کرد.فهمیدم به قول خودش وسایل پذیرایی رو اماده نکرده.دلم براش سوخت و چشمامو به نشونه ی باشه نگران نباش باز و بسته کردم که لبخندی زد.تینا رو راهنمایی کرد و رفتم تو اشپز خونه.من اصلا از اومدن تینا ناراحت نشده بودم.وقتی من حسی به آرشام نداشتم به من مربوط نبود که اون با دختری رابطه داره یا نه.
داشتم شربت البالو اماده می کردم اما فکری به سرم زد و دوتا لیوان شربت ریختم یکی برای خودم و یکی برا تینا تا حداقل اینطوری به آرشام نشون بدم که اگه بهش کمک کردم بازم تلافیشو سرش در میارم.لبخندی موذیانه زدم و رفتم سمت تینا و شربت رو بهش تعارف کردم و بعد اون یکی لیوان رو برداشت و سینی رو گذاشتم رو اپن و نشستم رو مبل.لیوان رو به لبم نزدیک کردم و یه جرعه ازش خوردم.آرشام تعجب کرد اما تینا پوزخندی زد و گفت:فکر نمیکردم آرشام این قدر بی سلیقه باشه که بره دختری رو بگیره که بلد نباشه برای شوهرش شربت درست کنه.
روی کلمه ی شوهر تاکید کرد و اونو کش داد.منتظر بودم آرشام ازم دفاع کنه اما گفت:اره همینطوره عزیزم اون واقعا بچس.ولی خب انتخاب باباست.من باید به انتخاب بابام احترام بزارم و گرنه دختری مثل نیاز محاله انتخاب من باشه.
و بعد با عشق به تینا زل زد.اما تینا به من نگاه کرد و پوزخندی زد.شونه ای بالا انداختم و شربتم رو لاجرعه سر کشیدم و از جا بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم و در همون حال بدون این که برگردم گفتم:راستی تینا جون زحمت جمع کردن شربتا با شما عزیزم.
و بعد رفتم تو اتاق و درو بستم و خومو انداختم رو تخت و سرمو کردم تو بالش تا صدای هق هقم خفه بشه.در همون حال با خودم فکر میکردم:
– من به تون کمک کردم رفتم از مهمونش پذیرایی کردم اما اون چی؟اون خردم کرد اونم جلوی تینا که به اصطلاح رقیبمه اصلا از زن خودش دفاع نکرد.این حرفای احساسم بود ولی از اونطرف عقلم می گفت:خجالت بکش نیاز توام اونو جلوی تینا ضایع کردی و براش شربت نبردی.این یعنی اونو ادم حساب نکردی.- نه خیرم تقصیره اون هر چی باشه تقصیر اونه.کار اون خیلی فرق داشت با کار من مقصر اونه.فقط اون.
این قدر عقل و احساسم با هم کلنجار رفتن که خوابم برد.
فصل ششم
با تکون های کسی از خواب بیدار شدم و آرشام روبالا سرم دیدم.همه چی یادم اومد و دستم رو که تو دستش بود با حرص کشیدم.گفت:میدونی چند ساعته خوابیدی؟
جوا ندادم.
– نمیخوای حرف بزنی؟
بازم جواب ندادم.
– بابا گفته باید بریم ماه عسل.
پوزخندی زدم و گفتم:حتما.
– چه عجب حرف زدی.قراره بریم شمال.
– من حوصله ندارم.
– این خواسته ی بابامه.
یه هو منفجر شدم و داد زدم:بابات چی از جون ما میخوا؟مگه به اجبار مارو به عقد هم دیگه در نیاورد؟حالا چرا دست از سرمون بر نمیداره؟ماه عسل و این مسخره بازیها چیه؟من دوست ندارم.بابا نمیخام.بهش بگو نمیخوام.نمیخوام با پسری که زنشو جلوی دوس دخترش رد میکنه برم ماه عسل.
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:خودتو کنترل کن نیاز.حق با توئه.من بابت رفتار اشتباهم معذرت میخوام.فقط قبول کن که بیای.نمیخوام دل بابارو بشکنم.
به ارومی گفتم:باشه.
ندی زد و دستشو از رو دستم برداشت و گفت:راستی تینا ازدواجمون رو تبریک گفت.
با خشم نگاهش کردم و با پوزخند گفتم:هه!ازدواج.بهش از طرف من می گفتی این ازدواجو تسلیت بگه بهتره.
لبخد غمگینی زد که معنی اش رو نفهمیدم.رفتم از اتاق بیرون و تصمیم گرفتم یه زنگی به خانوادم بزنم.اول زنگ زدم به خونمون.محیا گوشی رو برداشت:بله؟
– سلام محیا جان.خوبی؟
– سلام عزیزمم.مرسی تو خوبی؟چه خبرا؟
– خوبم مرسی.سلامتی.
– اولین روز زندگی مشترک چه طور بود؟
یه نگاه به آرشام که رو به روم وایستاده بود و دستشو کرده بود تو جیبش انداختم و در جواب محیا یه لبخند تلخی زدم و گفتم:خیلی عالی.- ایشالا خوشبخت باشی دخترم.
– مرسی محیا جون.میشه گوشی رو بدین به بابا؟
– عزیزم بابات هنوز از سرکار نیومده.
دلم گرفت.بیچاره بابا از صبح تا شب فقط کار میکرد.
– خوب گوشی رو بدین به پوریا.
صداش رو شنیدم که می گفت:پوریا جان بیا تلفن.
و چند لحظه بعد صدای بم و مردانه پوریا از اون طرف خط اومد:سلام ابجی کوچیکه.
منم مثل خودش گفتم:سلام داداش بزرگه.
– خوب خونه ی شوهر چه طوره؟
– خوبه.
– راستشو بگو.
اشکهام اومد و با بغض گفتم:نه پوریا.
– چرا؟
– نمیدونی؟
– بابا نباید اینکارو میکرد.
– درسته.
– خخب دیگه چه خبر؟
– خبری نیست راستش قراره بریم شمال.
– برا چی؟
– با پوزخند گفتم:ماه عسل.
– اهان.حالا کی؟
– یه لحظه گوشی.
روبه آرشام گفتم:کی قراره بریم؟
– فردا.
– چه خبره؟چرا اینقدر زود؟
– خواسته ی باباست.
– بله دیگه اجازه ی ما دست ایشونه.
وبعد به پوریا گفتم:فردا میریم.خوب پوریا جان کاری نداری؟
– نه فقط پارسا میخواد باهات حرف بزنه.
– گوشیو بده بهش.
– با من خدافظ.
– خدافظ.
چند لحظه بعد صدای پارسا اومد:سلام ابجی کوچیکه.
– ادای پوریا رو در نیار.همینم مونده تو برا من ادم بشی.
– زهرمار.باز من خواستم احساس بزرگی کنم.
– زهرمار تو دلت.
– هوی با داداش بزرگت درست صحبت کن.
– درسست صحبت نکنم چی میشه؟
– گربه سوار خر میشه.
– هیچ گربه ای سوار تو نمیشه.یوهاهاها.
– دیوونه شدی؟
– اره مثل تو.
– کاری نداری؟
– نه.
– بای.
– زهرمارو بای.خدافظ.
– تو دلت.
با خنده گوشیرو قطع کردم و به آرشام که با ناراحتی بهم نگاه میکرد چشمکی زدم و رفتم تا ساکا رو جمع کنم.
صبح ساعت ۴ از خواب بیدار شدم و نیاز رو بیدار کردم. سریع اماده شدم.یه پولیور ابی پوشیدم با شلوار جین مشکی.نیم ساعت بعد نیاز اماده بود.بهش نیگا کردم.یه مانتوی پوست پیازی با کمربند مشکی پوشیده بود و روش یه سوئیشرت مشکی هم پوشیده بود با شلوار جین مشکی و شال مشکی صورتی و بادیهای مشکی با بندای پوست پیازی.یه رژ کرم کالباسی زده بود و یه خط چشم مشکی کشیده بود.ازش ممنون بودم که اینقدر کم ارایش میکنه.وقتی به خودم اومدم دیدم که داره با یه قیافه ی حق به جانب نیگام می کنه.گفتم:چی شده؟
– دید زدنتون تموم شد؟چه عجب!زود باش درو قفل کن بریم.
اخ چه گندی زدم.پس متوجه شده.ولی اخه چرا اینقدر سرده رفتارش؟وقتی بیرون اومدم سوز سردی اومد.اه اخه الان چه وقت شمال رفتن بود؟اینقدر این نیاز تو خونه با تاپ و شلوارک گشته بود یادم رفته بود اذر ماهه و به بابا نگفتم که الان وقت سفر کردن نیستسوار ماشین که شدیم تا راه افتادیم نیاز یه سی دی دراورد و گذاشت و بعد از چند بار عوض کردن ترک ها بلاخره ترک مورد نظرش رو پیدا کرد:
چرا پنهون کنم این اشتیاقو
که توی هر نگاهم با تو پیداست.
تورو میخوام و دائم از تو میگم
دلیل عشق هر چی باشه زیباست
بگو از من چی میخوای تا بدونم
بدون تو دلم از دست میره
این احساسی که من به تو دارم
واسم تازگی داره بی نظیره
این همه حس خوبو در کنارت دارم
تو تموم زندگیمی بدون!دوستت دارم
این همه حس خوبو در کنارت دارم
تو همه زندگیمی بدون!دوستت دارم
( اینه.امیدوارم )
اهنگ قشنگی بود خوشم اومد.و باعث بیشتر شدن علاقم به نیاز شد.یعنی من واقعا ازش خوشم اومده بود که اینطور داشتم پیش خودم اعتراف میکردم؟جالم دیگه دست خودم نبود فقط و فقط داشتم فکر میکردم که باید غیر مستقیم متوجه اش کنم چون غرورم باید سر جاش بمونه و یه جورایی این اهنگ به من انرژی داد.با صدای جیغ نیاز به خودم اومدم و با یه نیگاهی به رو به روم متوجه کامیونی شدم که داشت از روبه رو باسرعت میومد سمت ماشین.سریع فرمونو چرخوندم و بغل جاده با سرعت ترمز کردم.
نیاز دستمو گرفته بود و با تموم قدرتش فشار میداد و از قیافش می فهمیدم که هنوز تو بهته.یه هو بغضش ترکید و با صدای بلند زد زیر گریه.هق هق میکرد.عصبی شدم.طاقت دیدن اشکاشو نداشتم.اروم و ناراحت گفتم:نیاز معذرت میخوام.
بریده بریده گفت:تقصیر…تو…نیست که…برا هرکسی ممکنه…پیش بیاد…اره…اره…پیش میاد…
و بعد ناگهانی خودش رو انداخت تو بفلم.شوکه بودم.کم کم دستام دور کمرش حلقه شد.هق هق می کرد تا این که بعد از چند دقیقه بلاخره ازم جدا شد و گفت:معذزت میخوام راستش آرشام خیلی ترسیدم…خیلی…منو می بخشی؟
– اره عزیزم اشکالی نداشت که.میدونم ترسیده بودی.منم بودم همینکارو میکردم.
– مگه تو نترسیدی؟
– چرا اما تو یه دختری و من یه پسر.فرق داره.روحیه دخترا شکننده اس.
و بعد دستشو گرفتم و گفتم:تا وقتی من کنارتم لازم نیست از هیچ چیزی بترسی.
وبعد نگاهم ناخود اگاه به انگشت حلقه اش کشیده شد.حلقه شو ننداخته بود.تموم امیدم دود شد و رفت هوا.دیگه مطمئن بودم نیاز منو دوست نداره اون حتی برا ازدواجمون هیچ حرمتی نگه نداشته بود و حلقه اش رو تو دستش ننداخته بود.به انگشت حلقه خودم نگاه کردم.حلقه داشت.یه حلقه ی خوشگل و ساده با سه تا نگین که در عین حال سادگی خیلی شیک بود.سفیدم بود.پرسیدم:چرا حلقتو ننداختی؟
با تعجب گفت:ببخشید؟چرا باید بندازم؟این یه ازدواج قرار دادیه.ما دیر یازود جدا میشیم.اگه… اگه حلقمو بندازم ممکنه وابسته بشم و من اینو اصلا نمیخوام.ببینم تو چرا حلقتو انداختی؟
چی میتونستم بگم؟می گفتم چون دوستت دارم؟می گفتم چون کاملا غیر منطقی تو یکی دو روز یه حسی نسبت بهت دارم؟اخه چی میتونستم بگم؟
وقتی دید رفتم تو فکر گفت:اصلا بیخیال.ببینم تو چرا حواست نبود؟
– ببخشید.رفته بودم تو فکر.اصلا نفهمیدم چی شد.حتی اومدنمون تو جاده رو هم حس نکردم.
– اگه خسته ای میخوای من بشینم.
– بلدی؟
– نترس به کشتنت نمیدم.راننده ماشین پویا همیشه من بودم.
– باشه بیا بشین.
نیاز تا شمال روند و منم خوابیدم.با صدای نیاز از خواب بیدار شدم:آرشام آرشام رسیدیم.
– کجاییم؟
– جلوی یه هتل.
– هتل واسه چی؟بابا کلید ویلاشو داده بهم.دیگه پاشو من برونم.تو ادرس اونجارو بلد نیستی.
– باشه.
و بعد دوباره جاهامونو عوض کردیم.وقتی رسیدیم و جلوی ویلا نگه داشتم و پیاده شدیم به کمک نیاز وسایلو بردم بالا.یه ویلای شیک و کوچولو موچولو بود.وسایلو بردم تو اتاق خوابی که تخت دو نفره ی شیک و قرمزی داشت.نیاز هم اومد تو و گفت:آرشام میری بیرون لباسامو عوض کنم.
– باشه.
و بعد از اتاق زدم بیرون.وقتی اومد بیرون از موهای خیسش فهمیدم که یه دوش ده دقیقه ای هم گرفته.یه تی شرت ابی پوشیده بود با شلوار سفید.خوشگل شده بود.وقتی دید دارم نگاش می کنم گفت:چیه فرشته ندیدی؟
نمیخواستم بفهمه دوسش دارم.برا همین با پوزخند گفتم:فرشته؟تو واقعا فکر کردی فرشته ای؟قرصاتو خوردی؟به نظر میاد توهم زده باشی.حیف فرشته.
بهم چشم غره ای رفت و گفت:من میخوام بخوابم.اگه میخوای بری دوش بگیری زود برو بگیر.حوصله ندارم منتظر بمونم تا اقا دوششونم بگیرن.
– خوب منتظر نمون.جلوی خودت میرم.تو برو بخواب.
– آرشام.
– باشه بابا رفتم.
رفتم دوش گرفتم.نمیخواستم زیاد طول بکشه تا نیاز معطل بشه اما از عمد طولش دادم تا فکر نکنه خبراییه و من به حرفش گوش می کنم.وقتی از اتاق اومدم بیرون نیازو دیدم که مثل یه بچه ی معصوم رو مبل خوابیده.اه لعنت به من.همونجوری نشسته خوابیده بود.الان کمرش درد می گیره.بغلش کردم و رفتم سمت اتاق خواب تا بزارمش رو تخت.قبل از این که بزارمش رو تخت بیدار شد و با دیدن من شروع کرد به دست و پا زدن و گفت:چیکار میکنی؟بزارم زمین.
– هیشششششش.اروم باش رو مبل خوابت برده بود دارم میزارمت رو تخت.
اروم شد و دیگه حرفی نزد.وقتی گذاشتمش رو تخت و روش یه پتو کشیدم با چشمای خمار شده یه لبخند زد و اروم گفت:مرسی.وبعد پشتشو بهم کرد و خوابید.منم اروم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
***
چشمامو باز کردم و با دیدن نیاز که نشسته بود بغلم و داشت غر میزد خنده ام گرفت.داشت می گفت:اه بیدار شو دیگه.مثلا من خوابم میومد.عین خرس قطبی گرفته خوابیده.آرشام؟بیدار میشی یا خفت کنم؟نیگا کنا نشسته داره منو نیگا میکنه میخنده.
لگدی بهم زد و گفت:هوی پا میشی یا نه؟
– نه.
و بعد رومو کردم اونور و چشمامو بستم.
– بیدار نمیشی دیگه نه؟
– کری؟گفتم که نه.
– باشه.خودت خواستی.
و بعد رفت.تازه چشمام داشت گرم میشد که احساس کردم یه پارچ اب یخ روم ریختن.از جا پریدم و به نیاز که چشماش داشت می خندید اما بازم اخم کرده بود نگاهی انداختم.صورتشو کرد اونطرف تا من خندشو نبینم.داد زد:نیاز می کشمت.
با خنده گفت:خودت خواسته بودی یادت رفته؟
– زهرمار.
و بعد به دنبالش دویدم و گرفتمش تو بغلم.با خنده داد زد:ولم کن.خیسی اه.چندش.
بیشتر به خودم فشارش دادم و گفتم:که رو من اب می ریزی اره؟اینقد تو بغلم میمونی تا تو هم خیس بشی.و بعد موشو کشیدم.
باز داد زد:مومو چرا می کشی؟
– همینطوری.
یه مشت به بازوم زد که با لبخند مشتشو تو دستم گرفتم و گفتم:خیلی کوچولوئه مشتت کوچولو.
– کوچولو عمته.
موبایلم زنگ زد.گفتم:شانس اوردی.و بعد گونشو گاز گرفتم و رفتم سمت موبایلم.اوا بود.جواب دادم.صدای نازک و خوش اهنگ اوا تو گوشم پیچید:الو؟
– سلام عشقم.
– سلام داداشی.چطوری؟
– خوبم فدات شم.
– چرا اونطوری حرف می زنی؟
– همینجوری خانومم.
– چته آرشام؟
– قربونت برم.من خوبم تو خوبی؟
– اره.میگم نیاز خوبه؟
– نیاز؟اره اره اینجاست.
– گوشیو میدی بهش؟شمارشو نداشتم.
– اره عزیزم گوشی..
*نیاز*
داشتم به آرشام نیگا میکردم.یعنی کی بود که با من کار داشت و آرشام اینقد باهاش صمیمیه؟نکنه تیناس؟با سوء ظن باز بهش نیگاهی انداختم و گوشیو ازش گرفتم.
– الو؟
صدای یه دختر پیچید تو تلفن.صداش اشنا بود اما یادم نمیومد.
– سلام نیاز جان.
– سلام.
– اوا هستم.
– وای ببخشید اوا جان نشناختم.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به آرشام انداختم و بااخم چشم غره رفتم.اونم ریز خندید.
– نه عزیزم خواهش می کنم.راستش میخواستم احوالتو بپرسم.همین.
– شرمنده عزیزم که یادم رفت زنگ بزنم.من خوبم تو خوبی؟
– مرسی گلم ما همگی خوبیم.فقط یه چیزی؟
– جانم؟
– سلام منو به دریا برسون و بگو این رسمش نبود.
خندیدم و گفتم:چی؟
با بغض گفت:دریا عشقمو ازم گرفت.
خاموش شدم.دیگه نخندیدم.
– الو نیاز؟گوشی دستته؟
– متاسفم.
– ولش کن.گذشته ها گذشته.عزیزم کاری نداری؟
– نه.مواظب خودت باش.خدافظ.
– تو هم همینطور.خدافظ.
بعد از این که قطع کردم همونطور گوشی به دست وسط سالن وایستاده بودم.نا خود اگاه قطره اشکی از چشمم اومد پایین.هول شدن آرشام رو به وضوح حس کردم.گفت:نیاز نیاز خوبی؟چرا گریه می کنی؟اوا چی گفت؟نیاز عزیزم…
اروم گفتم:خوبم هیچیم نیست…میرم تو اتاق.
– میخوای بیام؟
– نه.
وقتی رفتم تو اتاق اول یه خورده به حال اوا گریه کردم و بعد تصمیم گرفتم روزمو خراب نکنم.یه مانتوی قرمز با شلوار جین مشکی پوشیدم و روسری مشکی قرمزم رو سرم کردم و کیف قرمزی انداختم رو شونم.صورتمو برنزه کردم ویه رژ قرمز زدم و خط چشم مشکی زدم و یه عینک زدم که بعضی اوقات برا مسخره بازی میزدمش اما اون موقع خیلی به صورتم اومد.عینکه طبی مانند بود اما طبی نبود.همینجوری الکی خریده بودمش. کلا عینک به صورتم میومد.هر عینکی حتی ته استکانی.این عینکی هم که زده بودم مشکی بود.از اتاق اومدم بیرون و به آرشام گفتم:پاشو آرشام.
با دیدنم مبهوت به من نگاه کرد و گفت:چه خوشگل شدی.
– هیز بدبخت.پاشو منو ببر بیرون.
– کجا؟
– مرکز خرید.
– چشم خانومی.صبر کن حاضر بشم.
اعتراف میکنم از این که بهم گفت خانومی خوشم اومد.اولین بار نبود که این کلمه رو میشنیدم اما این خانومی برام یه خانومی خاص بود.چه خوشم اومد من.حالا خوبه نگفت خانومم.وقتی اومد یه پولیور سبز پوشیده بود.مثل این که خیلی سرمایی بود برعکس من که تو زمستونم تاپ میپوشیدم ایشون همیشه لباسای گرم می پوشیدن.گفت:بریم؟
– بریم.
راه افتادیم.وقتی به ماشین رسیدیم آرشام درو برام باز کرد و گفت:بفرمایید مادمازل..خندیدم و سوار شدم.این کاراش دقیقا مثل جنتلمنا بود و باعث میشد من خیلی خوشم بیاد.تو راه بیشتر سکوت کرده بودیم.فقط یه بار آرشام گفت:معمولا همه که میان شمال اول میرن دریا.اونوقت تو میخوای بری مرکز خرید؟
– دریا هم میریم.من خرید کردن رو بیشتر دوست دارم.
– بله دیگه.همه خانوما خالی کردن جیب شوهر مبارک رو دوست دارن.
خندیدم و هیچی نگفتم.بلاخره رسیدیم.
همینطوری داشتیم مغازه هارو نگاه میکردیم که آرشام گفت:وقتی از شمال برگردیم بابا میخواد پاگشامون کنه و احتمالا بیشتر فامیلامونم دعوت شده باشن.میشه گفت یه جور مهمونیه خانوداگیه.ولی خب بزن و برقص هم شاید باشه.من میگم از همین جا لباس بخر.فکر نکنم وقت بشه تو تهران لباس بخری.
– باشه.اگه لباس قشنگی دیدم میخرم.
– اوکی.
مغازه هارو می گشتیم که یه لباس ابی پررگ بدجور چشمم رو گرفت.یه پیراهن بلند بود که یقه اش کجکی بود و دور یقش هم سنگ دوزی شده بود.استشنشم بلند بود.پس لباس کاملا پوشیده بود و مشکلی نداشت.اما تصمیم گرفتم یه خورده آرشامو اذیت کنم و میزان غیرتشوبسنجم پس به یه لباس کرم رنگ که دکولته بود و خیلی هم باز بود اشاره کردم و گفتم:من اونو میخوام.
با دیدن لباس اخماش تو هم رفت و گفت:نمیشه.
– چرا؟
– گفتم که نمیشه.
– منم گفتم چرا؟
– زیادی بازه.من نمیخوام مردای غریبه زنمو این طوری ببینن.
با لجبازی گفتم:اما من فقط این لباسو میخوام.
– نیاز.خواهش می کنم.این همه لباس؟حالا چرا فقط این؟بخدا اصلا قشنگم نیست.
و بعد کلافه دستشو چند بار لای موهاش کرد.دلم براش سوخت برا همین گفتم:باشه.یکی دیگه رو میخرم.این ابیه خوبه؟
چشماش برقی زد و گفت:اره.عالیه.به نظرم خیلی هم بهت میاد.برو بپوشش.از فروشنده لباسو گرفتم و رفتم پوشیدم.تن خورش خیلی عالی بود.به نظرم آرشام با دیدن من تو این لباس خیلی خیلی شوکه میشد.اما از اون جا که خیلی لجباز بودم تصمیم گرفتم بهش نشون ندم و بعدا تو روز مهمونی غافلگیرش کنم.برا همین لباسو دراوردم و مانتومو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون و گفتم:میخوامش.
برام خریدش و بعد هم بیرون رفتیم.گفت:کفش میخوای؟
– اره.اگه اشکالی نداره.
رفتیم تو کفش فروشی.کفشای نسکافه ای پاشنه ۱۸ سانتی به نظرم خیلی خوشگل اومد برا همین اونو خریدم.
آرشام گفت:ببین میدونم شدید گرمایی هستی.اما صورت خوشی نداره تو زمستون مانتو بپوشی.خصوصا تو فامیلای ما.اونا همه شیک ترین پالتوهارو تو زمستون می پوشن.
– خب منظورت اینه که بریم پالتو بخریم؟
– اره.
– باشه.
یه پالتوی مشکی که زیاد گرم هم نبود خریدیم.با یه شال و کیف نسکافه ای.میخواستم شلوار جین مشکیمو هم همراهشون بپوشم تو روز مهمونی.با این که نسکافه ای و مشکی زیاد ترکیب خوبی نبودن اما خب بخاطر کفشام مجبور بودم.
وقتی از مرکز خرید برگشتیم و رفتیم خونه ساعت ۶ بود و هوا هم داشت تاریک شده بود.تصمیم گرفتیم فردا بریم دریا.
فصل هشتم
صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم و وقتی دوش گرفتم و صبحونه رو حاضر کردم آرشام هم بیدار شد و بعد خوردن صبحونه هرکدوم رفتیم تا حاضر بشیم برای دریا رفتن.چون دریا دقیقا رو به روی ویلا بود میتونستم راحت لباس بپوشم و حتی روسری هم سرم نکنم.یه تونیک استین کوتاه سفید پوشیدم با ساپورت های مشکی.موهامم همونطوی باز ریختم دورم.از اتاق اومدم بیرون و اینبار نوبت آرشام شد که بره تو اتاق و لباساشو عوض کنه.من نمیدونم خوب چی میشد یه اتاق دیگه هم میزاشتن.وقتی آرشام اومد دیدم یه پولیور سفید پوشیده با شلوار ورزشی سفید.گفتم:آرشام مطمئنی کسی از اونجا رد نمیشه و کاملا مسکونیه؟
– اره عزیزم مطمئنم.نگران نباش اونقدرا هم بی غیرت نیستم که اگه کسی رد بشه بزارم زنم اینجوری جلوشون باشه.
چی میشد میگفتی خانومم؟زنم زنم میکنی به جاش بگو خانومم خوب.رفتیم بیرون.تا دریا رو دیدم دویدم سمتش..عاشق دریا بودم اما دیروز به نظرم حال مناسبی برا رفتن به دریا نداشتم.رفتم تو دریا.تا مچ پام تو اب بود.همینطوری چشمامو بسته بودم و تو ارامش بودم که یه هو دستی دورم حلقه شد.با اطمینان از این که آرشامه خندیدم و گفتم:نکن آرشام.بوسه ای روی موهام زد و گفت:چرا خانومم؟
نفس تو سینه ام حبس شد.اروم گفتم:قلقلکم میاد.
– اخی.خوب ببخشید.
چرا در مقابل کاراش هیچ اعتراضی نمیکردم؟حتی خیلی دلم میخواست دستامو بزارم رو دستاش.اما چون دختر مغروری بودم اینکارو نمیکردم.یعنی ازش خوشم اومده بود؟نه نه اما شاید…اره.اگه خوشم نیومده بود چرا وقتی نزدیکم میشد ضربان قلبم میرفت بالا؟چرا بهش هیچی نمیگفتم و میزاشتم هرجور میخواد باهام رفتار کنه؟چرا بهش لبخند میزدم؟همه ی اینا یه جواب داشت..اره.من ناخواسته بهش علاقه پیدا کرده بودم.اونم فقط تو چند روز.خیلی عجیب نبود.من با این که به قول دیگران دختر مغروری بودم اما خیلی زود جوش بودم.شاید این رفتارام اصلا به هم دیگه نمیخوردن اما خب معمولا من به کسایی که بهم محبت میکردن متقابلا محبت میکردم و باهاشون اخت میشدم.آرشامم تا حالا بدی چندانی به من نکرده بود.اونم میشد گفت مغرور بود.اینو از چشماش میشد خوند اما خیلی جالب بود که باهم خیلی خوب کنار میومدیم.تو همین موقع گوشی آرشام زنگ خورد.وقتی به گوشیش نگاه کرد اخمی کرد و قطع کرد.گفتم:چرا جواب نمیدی؟نکنه مزاحمم؟اشکال نداره الان میرم.و اومدم برم که با یه دستش بازومو گرفت و منو نگه دشت و با دست دیگش گوشیشو که دوباره داشت زنگ میخورد جواب داد:بله تینا؟
– …………
– اره خوبم.
– …………
– چی؟
– …………
– نخیر من نمیتونم بیام.
– …………
– چون شمالم.
-………….
– ماه عسل.
-………….
– بروبابا.
و بعد قطع کرد.نمیدونم تینا بهش چی گفته بود.گفتم:اه حداقل بهش بگو تا از هم جدا نشدیم بهت زنگ نزنه.
و بعد روی یه تخته سنگ نشستم.اومد کنارم نشست و گفت:حسودیت میشه؟جوابشو ندادم.وقتی دید جوابشو نمیدم گفت:قهری؟بازم جوابشو ندادم.گفت:نیاز نمیخوای حرف بزنی؟طبق معمول سوالش بی جواب موند.گفت:باشه.یادت باشه خودت خواستی.و بعد رفت سمت دریا و شروع کرد به اب پاشیدن روم.جیغ زدم:آرشام.
– جونم؟
– می کشمت.
– فعلا بپا خیس نشی.به نظرم بهتره فرار کنی.
– عمرا.
و بعد در حالی که داشتم خیس می شدم رفتم تو اب و روش اب پاشیدم.نمیدونم چه قدر اب بازی کرده بودیم که دیگه خسته شدم و به آرشام گفتم:بسه آرشام.نمیتونم دیگه سرپا وایستم.
دست از اب پاشیدن به من کشید و گفت:باشه.
دیگه داشتم میفتادم.اینقد تکون خورده بودم و ورجه وورجه کرده بودم و حتی چندباری هم خورده بودم رو زمین اون قسمت از دریا که عمق کمی داشت و زیادی نرم نبود رگ های پام گرفته بود.آرشام گفت:بپا نیفتی.صبر کن بگریمت تو بغلم.
– نمیخواد.خودم میرم.
– لازم نکرده.دختره ی لجباز.
و بعد منو گرفت تو بغلش.وای اغوشش گرم که هیچ داغ بود.با این که اون همه اب بازی کرده بودیم اغوشش گرم گرم بود اما دستاش یخ یخ بود معنای این تضاد رونفهمیدم.نمیدونم چطوری وزنمو تحمل کرد و منو برد تو ویلا و گذاشت رو تخت.گفتم:سردمه آرشام.
– وای ببین چیکارت کردم که تو که گرمایی دو اتیشه هستی سردته.الان واست پتو میارم.
یه پتو اورد و روم کشید.گفتم:بازم سردمه.
یه پتو دیگه اورد و خودشم کنارم دراز کشید و منو کشید تو بغلش و بعدم پتو رو انداخت رو جفتمون و بعد هم دستاش دور کمرم حلقه شدند.منم اعتراضی نکردم و خوابیدم.
***
تو جام تکونی خوردم و از جا بلد شدم.آرشام هنوز خواب بود.نمیدونم چرا اما حالم خوب بود و هنوز اثری از سرما خوردگی دیده نمی شد.رفتم یه دوش گرفتم و تصمیم گرفتم برا این که سرما نخورم یه لباس گرم تر بپوشم.یه بافت سفید سورمه ای پوشیدم با شلوار جین سورمه ای.دلم میخواست تو خونه هم شیک باشم.موهامو هم با کلیپس جع کردم و جلوشو هم یه وری ریختم.به ساعت نگاه کردم.دوازده و نیم بود.باید ناهارو اماده میکردم.تصمیم گرفتم آرشامو بیدار نکنم.با خودم گفتم بزارم تا ناهار اماده میشه بخوابه گناه داره خستس.هوس لازانیا کرده بودم.پس یعنی ناهار امروزمون لازانیاست.داشتم مواد لازانیا رو اماده میکردم که دیدم آرشام اومد تو اشپزخونه.بهش لبخندی زدم اونم گونمو بوسید و گفت:دست خانومم درد نکنه.یا خدا این چرا اینطوری میکرد؟چرا همش به محبت میکرد؟یعنی بهم علاقه مند شده؟نه حتما باباش بهش گفته که از نیاز می پرسم اگه ازت راضی باشه کارخونه رو زودتر به نامت می کنم.اره حتما همینه.وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟بلاخره لازانیا اماده شد.آرشام هم تشکری کرد و وقتی دید من تو خودمم پا شد و رفت تو اتاق.
چشمامو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم.ساعت نه بود.خوبه هنوز وقت زیاد داشتم تا ساعت یازده که باید میرفتم ارایشگاه.اخه روز مهمونی بود.به سختی پای آرشامو که افتاده بود کنار زدم و از رو تخت بلند شدم و رفتم حموم.بعد از این که موهامو سشوار کشیدم صبحونمو خوردم و بعد آرشامو بیدار کردم و گفتم که دارم میرم ارایشگاه.بازم رفتم پیش بهنوش جون و ازش خواستم این بار موهامو رنگ کنه.موهامو نسکافه ای کرد و بعد هم گفتم که موهامو خیلی ساده و در حد یه مهمونی ساده درست کنه و بیشتر بره تو نخ صورتم.وقتی کارش تموم شد و خودمو تو ایینه دیدم به نظرم خوشگل شده بودم.البته نه در اون حد که بخواد ماتم ببره اما بد نشده بودم.موهامو خیلی ساده گوجه ای جمع کرده بود .جلوشو هم یه کمی پوش داده بود و فاکل کرده بود.یه رژ کرم رنگ واسم زده بود با سایه ی آبی رنگ و خط چشم مشکی و ریمل.کرم پودر و پنکیک و رژ گونه که حتما باید زده میشد.در کل قیافم ناز شده بود.لاکامم که نسکافه ای زد.وقتی رفتم خونه آرشام نبود و من مشغول اماده شدن شدم.همون پالتو نسکافه ای رو پوشیدم با شلوار جین مشکی و شال نسکافه ای رو هم سرم کردم.ولی به جای اون کیف نسکافه ای کیف مشکیمو انداختم.وقتی از اتاق رفتم بیرون آرشام هم اومده بود.با هم دیگه خارج شدیم و رفتیم سمت خونه پدر جون اینا.خونشون از خونه من و آرشام بزرگ تر بود اما من خونه خودمونو بیشتر دوست داشتم.مهمونی شروع شده بود.اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه.بیشتر شبیه جشن بود.چشم بیشتر دخترا به آرشام بود.تازه یادم افتاد خوب براندازش نکردم.یه پیراهن مردونه ی استین بلند پوشیده بود با شلوار جین مشکی.خوشگل شده بود.به دستش نگاه کردم.حلقش دستش بود.منم این بار حلقمو انداخته بودم.رفتم تو رختکن و مانتو و شالمو در اوردم و از رختکن بیرون رفتم.
*آرشام*
وقتی نیاز اومد بیرون نفسم تو سینه حبس شد.خیلی خوشگل شده بود.وقتی دید اینطوری بهش خیره شدم با ناز خندید.این دختر میخواست منو دیوونه کنه.میخواست با این کارا منو وادار کنه بهش بگم دوستش دارم.اما عمرا.من غرورمو به این راحتیا زیر پا نمیزاشتم.به تینا نگاه کردم.با خشم به ما دوتا زل زده بود.نمیدونم یعنی من به این راحتیا تینا رو فراموش کرده بودم؟مامانم همیشه می گفت عشق بعد از ازدواج به وجود میاد.یعنی الان علاقه ی من به نیاز واقعیه و عشقه؟عشق که نمیتونست باشه.اما میتونست یه علاقه و دوست داشتن عمیق باشه.من فعلا عاشق نبودم.اما امیدوار بودم یه روزی اونقد عاشقش بشم که بتونم از غرورم بگذرم و بهش اعتراف کنم دوستش دارم.نیاز نفسمو بند میاورد.یه اهنگ خیلی قشنگ و اروم گذاشته شد و زن و شوهرا رفتن وسط.تینا اومد سمتمو با عشوه گفت:عزیزم بریم برقصیم؟یه نگاه به نیاز انداختم.کیان پسر عموم اومده بود سمتش و ازش درخواست رقص میکرد.نیازم به من چشم دوخته بود.به تینا گفتم:باشه برا دفعه ی بعد.و به سمت نیاز رفتم و قبل از این که جواب کیانو بده به کیان گفتم:اقا کیان اگه میشه همسرمو به من قرض بدید.
– حتما آرشام جان.
و با گفتن این حرف ازمون فاصله گرفت و رفت سمت دیگه ای.نیاز دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت:بریم؟
– بریم.
رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.بر عکس عروسیمون این بار نیاز بهم زل زده بود و منم در حال نگاه کردن به چشماش بودم.گفتم:با چند نفر تانگو رقصیدی که این قد ماهری؟
– با یه نفر فقط.
مغزم سوت کشید.یعنی یه نفرو دوست داشت؟گفتم:تو یه نفرو دوست داشتی؟
– پ ن پ.فقط تو میتونی کسیو دوست داشته باشی.
– هنوزم دوسش داری؟
– الان ازش نفرت دارم.
حلقه ی دستامو دور کمرش تنگ تر کردم و اونو بیشتر به خودم فشردم و بوی عطرشو با لذت داخل ریه هام فرستادم.دستشو فشردم.اونم متقابلا همین کارو کرد.یعنی اونم منو دوست داشت؟سعی کردم به این موضوعات فکر نکنم و به اهنگ گوش سپردم:اگه یه عاشق تو دنیا باشه منم منم منم اون که نمیخواد عشقو ببازه منم منم منم اون که تو چشماش صد قصه داره تویی تویی تویی اون که از این عشق صد گله داره منم منم منم حالا اونی که یه بی قراره چشماش همیشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون که لحظه هاش براش یه ساله دل کندن از تو براش محاله نیستی ببینی الان چه حاله منم منم منم.کاش اون زمانی که میای دل از تو سیر نباشه شراره های عشق ما خاموش و پیر نباشه ما با گذشته های عشق هر دو غریبه باشیم واسه پشیمونی تو یه لحظه دیر نباشه .خیره تو چشمای هم این قسمت از شعرو زمزمه کردیم:حالا اونی که یه بی قراره چشماش همیشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون که لحظه هاش براش یه ساله دل کندن از تو براش محاله نیستی ببینی الان چه حاله منم منم منم.
اهنگ تموم شد و از هم دیگه جدا شدیم و رفتیم سمت بقیه.یه خورده دیگه هم گذشت.حواسم به نیاز بود.دقیقا کنار من نشسته بود و اصلا با هیچ پسری هم حرف نمیزد.هر موقع هم که نگاهش میکردم لبخندی میزد که تموم وجودمو به اتیش میکشید.امشب واقعا شبیه فرشته ها شده بود.ضربان قلبم با هر بار دیدنش تندتر و تند تر میشد.تینا اومد کنارم و گفت:می بینم که با خانومتون خیلی خوب کنار اومدین.
زیر لب چند بار زمزمه کردم:خانومم.تینا گفت:هوی آرشام با توام.مگه قول ندادی این زنیکه رو طلاق بدی؟عصبانی شدم و با صدایی بلند تر از حد معمول گفتم:دفعه اخرت باشه به زن من توهین میکنی فهمیدی؟دفعه ی دیگه چشماتو در میارم.
دستی زد و گفت:افرین افرین.خوشم اومد.خوب عقل از سرت پرونده.دیگه اسم منو نمیاری اقا آرشام.
– چه بهتر.
ازم جدا شد.تازه نگاهم به نیاز افتاد که چند لحظه پیش رفته بود تا اوا رو ببینه و الان همونطوری ایستاده به دعوای من و تینا نگاه میکرد.وقتی دید نگاش میکنم لبخندی زد و اومد سمتم و گفت:عزیزم مرسی.
چی؟این الان گفت عزیزم؟اخ جون نیاز عاشقتم.لبخندی مهربون زدم و گفتم:قابل خانوممو نداشت.
جفتمون گیج بودیم.من از عزیزم گفتن و محبت کردنای اون گیج بودم و میدونستم اونم از خانومم گفتن من و دعوا کردنم با تینا بخاطر اون گیج شده.اما هیچکدوم نمیخواستیم به روی خودمون بیاریم.
دستشو گرفتم و گفتم:گشنت نیس؟
– چرا یه کوچولو موچولو.
– اخی.خوب الان به اوا میگم شامو بیارن.و خواستم دستمو از دستش جدا کنم که گفت:نه آرشام.زشته.
– کجاش زشته عزیزم؟
– آرشام.بخاطر من.
– باشه.
لبخندی زد و چیزی نگفت و فقط با چشماش ازم تشکر کرد.اوا اومد سمتم و گفت:آرشام چند لحظه این خانومتو به من قرض میدی؟
نیازو به خودم فشردم و گفتم:نه خیرم.مال خودمه.
نیاز و اوا هر دو خندیدند.چه قدر نیاز امشب خوشگل شده بود خدایا.میدونستم جفتمون یه هویی رفتارمون تغییر کرده بود و هم دیگه رو با محبت خطاب میکردیم.اما هیچ کدوم نه تنها اعتراضی نداشتیم بلکه راضی به نظر میرسیدیم.حداقل من که کاملا راضی بودم و نیازم که اینطور نشون میداد.این تغییر رفتارمون برا من یکی خیلی عجیب و غریب و غیر قابل باور بود.وقتی میدیدم نیاز بهم محبت می کنه با خودم می گفتم یعنی این همون نیازه که قبل از عقد ازم بخاطر اینکه میخواستم اونو از دنیای مجردیش دور کنم نفرت داشت؟انگار راست می گفتن که وقتی صیغه ی عقد جاری میشه محبت زن و شوهر به دل ادم می شینه.با صدای اوا به خودم اومدم:آرشام کجایی؟ببرمش؟الان اهنگه شروع میشه.
به نیاز که سرشو انداخته بود پایین نگاه کردم.گفتم:نیاز؟
سرشو بالا اورد و گفت: جانم؟
دلم هری ریخت.اما ارامش خودمو حفظ کردم و گفتم:میخوای بری؟
– اشکال نداره؟
– نه گلم برو.
همراه اوا رفتند تا برقصند.بهش چشم دوختم.خیلی قشنگ تر از تینا می رقصید.تینا همیشه تو رقصش حرکات غربی داشت که من اصلا ازش خوشم نمیومد.اما نیاز با این که با ناز و عشوه می رقصید اما حرکاتش همه ماهرانه بود و به دل ادم مینشست.همونجوری که داشت می رقصید یه نیگا به من انداخت و وقتی دید دارم نیگاش میکنم چشمکی برام زد.دیگه نتونستم خودمو کنترل کردم و اوا رو ازش جدا کردم و خودم شروع کردم باهاش رقصیدن و همونطور که داشتیم می رقصیدیم دستشو گرفتم و دو دور چرخوندمش.نگام به تینا افتاد که داشت با خشم مارو نگاه میکرد.براش چشمکی زدم که یعنی بسوز اما اون معنی چشمکم رو درست متوجه نشد و برام بوس فرستاد.نیاز که چشمک زدنم رو دیده بود مسیر نگاهم رو دنبال کرده بود و دیده بود که تینا برام بوس می فرسته.اشک تو چشماش حلقه زد.جلوی دهنش رو گرفت تا صدای هق هقش رو نشنوم اما شنیدم.یعنی اینقد براش سخت بود این که من به تینا محبت کنم؟گرچه من محبت نکردم اما خب…قلب کوچولوی نیازو شکونده بودم.به سمتش رفتم و گفتم:نیاز.تو همین موقع تینا اومد سمتم و دستشو دور بازوم حلقه کرد و با عشوه گفت:آرشام جان عزیزم بریم برقصیم؟
با خشم پسش زدم و دنبال نیاز رفتم.
*نیاز*
باورم نمیشد که هنوز به تینا توجه کنه.مگه همین چند دقیقه پیش باهاش دعوا نکرد؟اونم بخاطر من؟اما حالا معنی اون چشمک آرشام و اون بوس فرستادن تینا چی میتونست باشه؟واقعا که من ساده رو نیگا کن فکر کردم آرشام دوستم داره.صداش رو از پشت سرم میشنیدم:نیاز نیاز صبر کن.واینستادم و سریع رفتم تو رختکن و درشو قفل کردم و مانتومو پوشیدم و چون خونشون طبقه اول بود از پنجره زدم بیرون.یه تاکسی گرفتم و ادرسو گفتم و رفتم خونه.تا رسیدم سریع رفتم دوش گرفتم و لباسای خوابمو پوشیدم و رفتم تو تخت.هندسفریمو گذاشتم تو گوشم و اهنگ اقرارو گوش کردم.که یه دفعه صدای در اومد.وقتی صدای قدماش نزدیک شد رومو کردم اون طرف.مطمئن بودم این حرکتمو دیده.نفس بلندی کشید و بعد از این که برا خودش لباس برداشت از اتاق زد بیرون و چن دقیقه بعد برگشت.رو تخت دراز کشید و دستاشو دورم حلقه کرد.با حرص پسش زدم و از جام بلند شدم و بالشت و پتو برداشتم و داشتم از اتاق میزدم بیرون که سد راهم شد و گفت:کجا؟
– رو کاناپه میخوام.
صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:نیاز بزار برات توضیح بدم.
داد کشیدم:چه توضیحی؟خودم دیدم.خودم همه چیو دیدم آرشام.جلوی من خجالت نمی کشی؟شاید به نظرت فقط یه چشمک کوچولو بوده اما تو زن داری آرشام میفهمی؟دیگه هیچ توضیحی نمونده.
و کنارش زدم و رفتم سمت کاناپه.سریع اومد پیشمو گفت:تو نمیخواد رو کاناپه بخوابی.کمرت درد میگیره.من میخوابم.
و بعد پتو و بالشت و از دستم گرفت و در همون حین نگاش به حلقه ی تو دستم افتاد و اهی کشید و گفت:خوب بخوابی.و ازم فاصله گرفت.
پشتمو بهش کردم و بغضی که از لحظه ی بیرون اومدن از خونشون تا الان تو گلوم مونده بود دیگه طاقت نیاورد و شکست.درسته اونجا هم گریه کردم اما این گریه خیلی فرق داش.رفتم تو اتاق و اینقد گریه کردم که دیگه کم کم سبک شدم و خوابم برد.
ساعت ۴ صبح بود که با دیدن خواب بدی از خواب پریدم.هرچی فکر کردم نفهمیدم خوابه چی بوده.گلوم می سوخت.از جام بلند شدم تا برم اب بخورم اما تو هال آرشامو دیدم که مثل بچه های معصوم رو کاناپه خوابش برده.پتو از روش افتاده بود اونطرف.پتو رو کشیدم روش و دستمو لای موهاش کردم.دلم یه دفعه هری ریخت.نمیدونم چرا.با خودم گفتم:برا دومین بار عاشق شدم.و چه قدر این عشق با اون عشق فرق داره.این عشق پاکه.عشق بین زن و شوهر.دیگه مطمئنم که این حس قط دوست داشتن نیست.عشقه.
گلوشو بوشیدم و رفتم اب خوردم و دوباره رفتم تو اتاق.با این که قلبم براش می کوبید اما فعلا باید تنبیه میشد.میدونستم براش سخت.از نگاهش دوست داشتنو میشد خوند.