یه هفته گذشت.یه هفته ای که منو آرشام با هم حتی یه کلمه هم حرف نزدیم.یه هفته ای که آرشام رو کاناپه میخوابید.یه هفته ای که روزاش به چهرم نقاب بی تفاوتی میزدم و شباش صدای هق هقم اینقد بلند بود که مطمئن بودم به گوش آرشام هم میرسه.
تو این یه هفته آرشام برگشت سر کارش.میدونستم فرصت ها از دست میرند.به همین زودیا بابای آرشام کارخونه رو به اسمش می کنه و ما اونقد غرور داریم که حاضر باشیم از هم جدا بمونیم اما به عشقمون اعتراف نکنیم.عشقی عجیب..!عشقی که تو همون روزای اول ازدواج شکل گرفت در حالی که قبل از ازدواج حسمون به هم نفرت بود.اگه میزاشتم با یه قهر عشقی که تازه شکل گرفته بود ریشه کن بشه خودمم از ریشه کنده می شدم.اما نمیتونستم کاری کنم.اونقد غرور داشتم که حاضر بودم صبحا قبل از رفتنش خودمو شکنجه بدم تا بهش نگاه هم نکنم و شب ها توی اون اتاق در بسته بدون آرشام که برام مثل زندان بود به خودم لعنت بفرستم که چرا نزاشتم اونروز توضیحشو بده.
اون روز صبح هم با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و با نگاه کردن به گوشیم دیدم که سحر زنگ زده بهم.از جام بلند شدم و بدون این که یه زنگی به سحر بزنم راه افتادم سمت دستشویی تا یه ابی به سر و صورتم بزنم تا بلکه یکم حالم جا بیاد.وقتی با همون ظاهر ژولیده پولیده از دستشویی اومدم بیرون متوجه آرشام شدم که رو مبل نشسته بود و با اخمی دلنشین زل زده بود به من.فهمیدم وقتی از اتاق خواب اومدم بیرون اونقد خوابالو بودم که متوجه آرشام نشدم.ولی یه چیزی خیلی جالب بود و اونم این که آرشام تو این یه هفته معمولا صبحا قبل از رفتن به کارخونه اصلا به من نگاه نمیکرد اما الان زل زده بود به من.نفهمیدم که مدت زیادیه که زل زدم به آرشام.تا این که با صداش به خودم اومدم:خیلی خوشگل شدم که اینجوری زل زدی به من؟
پوزخندی زدم و به مسخره گفتم:اره خیلی.
و بعد به سمت اتاق خواب رفتم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به سحر.وقتی گوشیو برداشت گفتم:الو سحر؟
– زهرمار.کوفت سحر.میدونی از کی تا حالا نه یه زنگی به من زدی نه به ترنم؟مردم قاطی مرغا میشن دوستاشونو یادشون میره.
– به خدا گرفتار بودم سحر جان.
– اره دیگه.شوهر داری سخته نه؟و بعد خندید.
منم خندیدم و گفتم:حالا چیکار داشتی سحری؟
– میخواستم بگم به یاد قدیما با هم بزنیم بیرون.نمیدونم کجا فقط پاشیم بریم بگردیم.
مثل این که ترنم خیلی دلش گرفته بود افطار جون.
– هان؟افطار دیگه چیه؟
– اخه تو بهم گفتی سحری منم بهت گفتم افطار.
خندیدم و گفتم:زهرمار.دیوونه.
– چاکریم.حالا میای؟
– اره چرا نیام؟
– ایول پس.و بعد با لوندی ادامه داد:راستی حال اقا آرشام چه طوره؟
با لحن غمگینی گفتم:خوب نیست یعنی جفتمون خوب نیستیم.
– چرا اخه؟نکنه عاشقش شدی؟
– اره.فکر کنم.
– بعد از ظهر راجبش بیشتر حرف میزنیم.راستی نیاز خیلی بی شعوری.چرا دانشگاه نمیای؟
– به خاطر کارای عروسی و اینا یه ترم مرخصی گرفتم.
– پس چرا به ما خبر ندادی؟
– به خدا ماه عسل بودم تازه یه هفته و چند روزه که اومدم.
– اوووووو.ماه عسل.با اون آرشام من فکر میکنم میشه اسم ماه عسلو گذاشت زهر عسل.
– نه بابا پسر خوبیه.اولش که میبینیش جدی و خشن و تلخ به نظر میاد.اما به وقتش خیلی هم با نمک میشه.ولی فوق العاده مغروره و این خیلی بده.حداقل برای من.
– چرا؟
– چون اگه بهم احساسی داشته باشه نمیتونه بگه.مثل خودمه دیگه.حاضره بمیره اما به غرورش لطمه ای وارد نشه.
– دیوونه این بابا جفتتون و از این لحاظ لنگه همین.خوب باشه عزیزم بعد از ظهر میزنگم فعلا کاری نداری؟
– نه خدافظ.
– خدافظ.
دیگه نفهمیدم چطوری تا بعد از ظهر سر کردم چون آرشام اونروز کارخونه نمیرفت و من مجبور بودم بازم نقابمو بزنم و این واسم خیلی سخت بود.
ساعت پنج سحر زنگ زد و گفت که تا شیش اماده باشم و قراره بریم یه تولد تو خونه ی یکی از دوستاش.رفتم تو اتاق تا حاضر باشم.یه پالتوی سورمه ای با شلوار جین یخی و یه شال سورمه ای پوشیدم و یه رژ کالباسی زدم و خط چشم مشکی کشیدم و سایه ی دودی زدم.لباسم یه کت دامن کرم رنگ بود با کفشای مشکی پاشنه ۱۸ سانتی.اومدم از خونه بزنم بیرون که آرشام جلومو گرفت و گفت:کجا با این عجله؟
– تولد.
– یادم نمیاد اجازه داده باشم؟
دستمو زدم به کمرم و گفتم:بله بله؟تو کی من هستی که بخوام ازت اجازه بگیرم؟
– شوهرت.
– اینو یادت باشه.رفت و امد من به تو مربوط نیس.
– منم میام.نمیشه تورو تنها گذاشت.
شونه بالا انداختم و گفتم:باشه بیا.
– الان حاضر میشم.
و رفت تو اتاق و ۱۰ دقیقه بعد برگشت.یه کاپشن سفید پوشیده بود با جین مشکی.الهی فدات شم من چه ناناز شدی آرشام جون.حیف که پررو میشی و گرنه میومدم می گفتم دوست دارم.گفت:من امادم.
جوابشو ندادم و از خونه زدم بیرون.اونم دوشادوش من حرکت کرد.سوار ماشینش شدیم و ادرسی رو که سحر واسم اس ام اس کرده بود بهش دادم و اونم حرکت کرد.وقتی رسیدیم با یه خونه ی خیلی بزرگ مواجه شدم که ازش صدای موزیک خیلی بلندی میومد.آرشام با تعجب گفت:اینجا که خونه ی امیده؟دوستای تو اینجا چیکار دارن؟
دستمو گرفت و رفتیم تو.انگار نه انگار که باهش قهرم.منم هیچی نگفتم.وقتی در زد یه دختر خیلی خوشگل درو باز کرد.آرشام گفت:به به مینا خانوم حالت خوبه؟
– سلام مرسی.بفرمائید تو.
با آرشام وارد شدیم.خونه خیلی بزرگ بود و هرکس به کاری مشغول بود و کسی متوجه اومدن ما نشد.من تعجب کرده بودم که چطور با این صدای بلند اهنگ متوجه زنگ شدن.آرشام گفت:امید نیست؟
– چرا هست.این خانومه خوشگل رو معرفی نمیکنی؟
– ایشون نیاز همسرمه و نیاز جان ایشونم مینا نامزده امید دوستمه.
مینا باهام دست داد و بعد متعجب گفت:وا آرشام ازدواج کردی؟فکر کردم با تینایی؟
– دیگه دیگه.
– خوب مبارکه.
گفتم:مرسی.
لبخند مهربونی زد و گفت:بهش برسی.
سرمو انداختم پایین.آرشام گفت:مینا مناسبت این مهمونی چیه؟
– وا آرشام تولدمه دیگه.امید برام تولد گرفته.
– ای امید نامرد.منو دعوت نکرده بود.
– پس تو اینجا چیکار می کنی ناقلا؟
– راستش دوستای خانومم سحر و ترنم اینجا دعوت بودن گفتن نیازم بیاد.و خوب منم که میدونی غیرتم اجازه نمیده نیاز تنهایی بیاد اینجا.راستی تولدت مبارک.
– مرسی.راستی گفتی ترنم و سحر؟
– اره.
– از دوستای منن.بیاین ببرمتون پیششون.
دوشادوش آرشام و دنبال مینا حرکت کردم.سحر و ترنم رو یه مبلی نشسته بودن و بغلشونم یه پسر باهاشون در حال صحبت بود که با دیدن من ترنم گفت:اِوا سلام نیاز.
با گفتن این حرف سر پسری که داشت باهاشون حرف میزد برگشت طرف من و من یخ کردم و لبخند از رو لب پسره ماسید.
مینا گفت:نیاز جون ایشون امید نامزدمه و امید این خانم خوشگلم نیاز خانومِ آرشامه.
خدای من!امید بود.خود خود نامردش بود.همونی که منو بعد سه سال وابستگی قالم گذاشت و رفت.مینا دختر خوبی بود.حیف میشد اگه با امید ازدواج میکرد.ای کاش میتونستم به مینا بگم.بهش بگم گول این پسرو نخوره.اما نمیشد..
امید هم مثل من تعجب کرده بود و رنگش پریده بود.همونطوری که زل زده بود به من بدون این که چشم ازم برداره به آرشام گفت:تو کی عروسی کردی؟
– تازگیا.
– مبارکه.
– مرسی.
از جام بلند شدم و از مینا پرسیدم که کجا میتونم لباسامو عوض کنم و اونم منو به سمت یه اتاق راهنمایی کرد.پالتومو دراوردم و و کت دامنو پوشیدم و موهامو دورم ریختم و از اتاق رفتم بیرون.حالم زیاد خوب نبود.با این که دیگه امیدو فراموش کرده بودم و حتی ازش نفرت داشتم اما بازم وقتی یاد روزای سختی که داشتم میفتادم حالم خراب و خراب تر میشد.یاد روزایی که یه دفعه امید بدون هیچ دلیلی دیگه جواب تلفنامو نداد و چند وقت بعد که دیدمش و ازش پرسیدم که چرا اینطوری می کنی با بی رحمی تموم گفت که از کس دیگه ای خوشش اومده.یادمه که اونروز واقعا شکستم.خرد شدم و اشکام اومدن ولی با این همه التماسشو کردم تا برگرده.و وقتی ولم کرد اوایل افسرده بودم اما کم کم به خودم اومدم و شدم این نیازی که الان هستم.یه دختر مغرور و لجباز.دختری که قبل از تموم شدن رابطه اش با دوست پسرش امید حتی نمیدونست غرور چیه اما بعدا کم کم شد یکی از مغرور ترین دخترای تو دانشگاه و فامیل.با دستی که جلوم تکون داده میشد به خودم اومدم و با حالت گنگی به آرشام که جلوم واستاده بود نگاه کردم و پرسیدم:چیه؟
– خوبی نیاز؟چرا گریه می کنی؟
دستمو به صورتم کشیدم و تازه فهمیدم داشتم گریه میکردم.به امید نگاه کردم.دیدم اونم باز زل زده به من.آرشام رد نگامو گرفت و با دیدن امید گفت:بین تو و اون چی بوده نیاز؟
– هیچی.بیا بریم برقصیم.
و دستشو کشیدم و رفتیم وسط.با خودم گفتم:ولش کن نیاز.الان عشقت آرشامو عشقه.
با ناز می رقصیدم.ناراحتی یه لحظه پیش پر کشید و رفت ولی میدونستم وقتی دست از رقص بکشم بازم غم و غصه ی اون روزا میاد سراغم.
اینقد زمانو از دست داده بودم و فقط در حال رقصیدن بودم که متوجه نشدم دیگه هیچ کس به جز من و آرشام وسط نیست.و بعد دوباره صدای همون موزیک اروم اومد من رفتم تو بغل آرشام.میدونستم جفتمون خیلی قشنگ می رقصیم برا همین کسی دلش نمیاد بیاد جلو و تانگو برقصه.زیر گلوی آرشامو بوسیدم اما اون خیلی ناگهانی گونمو محکم بوسید.بلاخره با تموم شدن اهنگ و صدای دست از هم دیگه جدا شدیم و آرشام بهم لبخند زد و رفتیم اونطرف.و این طوری شد که اشتی کردیم.سحر با صدای بلند گفت:دوستان همگی ببخشید من از طرف اینا ازتون معذرت میخوام.نه که تازه ازدواج کردن؟خجالتم نمیکشن نمیدونن اینکارا جلوی بقیه قباحت داره.
همه خندیدن و آرشام دستمو فشرد و صدای خنده ی من و آرشام هم تو صدای خنده ی بقیه گم شد.
چه خوب بود که آرشامو داشتم.
امروز ۲۷ بهمن بود.تولد آرشام.دلم میخواست واسه تولدش سنگ تموم بزارم برا همین بدون این که بهش چیزی بگم زنگ زدم و خیلییا رو دعوت کردم:خانواده خودم،پدر جون و اوا،دوستام،دوست دختر پوریا نفس و با پرس و جو از اوا تونستم شماره ی چند تا از دوستای صمیمیه آرشامو گیر بیارم و دعوتشون کنم.بیشترشون متاهل بودن و فقط یکیشون مجرد بود.کاوه و زنش پریناز،عماد و نامزدش نیلوفر،علیرضا و خانومش ترلان که شنیده بودم علیرضا صمیمی ترین دوست آرشامه و وحید هم که از دوستای صمیمی آرشام فقط اون مجرد بود.من حتی مینا و امیدم دعوت کرده بودم.دلم میخواست امید خوشبختیمو ببینه.اولش امید قبول نکرده بود اما بعد مثل این که با اصرار شدید مینا راضی شده بود.خلاصه که میخواستم برای آرشام یه شب منحصر به فرد باشه.کادویی که براش خریده بودم یه ساعت گرون قیمت بود.که حدودا چند میلیون بابتش داده بودم اما مهم نبود و ارزش آرشامو داشت.تو این مدت با پولایی که آرشام بهم میداد تونسته بودم یه مقدار پول پس انداز کنم که باعث شد بتونم پول این ساعتو جور کنم.لباسم یه دکولته ی سفید بود که تا بالای زانوم بود و دو بنده بود و یقش هم زیاد باز نبود.یه کت کوتاه حریر سفید هم پوشیده بودم که لختی بازوهامو بپوشونه.با کفشای پاشنه بلند سفید مشکی.موهامو هم بلوند کرده بودم.به نظرم خیلی بهم میومد.ارایشگاه نرفته بودم.موهامو اتو کشیده بودم و لخت لخت یه طرفم ریخته بودم و بالاشم فاکل کرده بودم.به نظرم یکی از مهم ترین چیزایی که باعث قشنگی صورتم شده بود رژ قرمز رنگی بود که زده بودم.
خلاصه که شب شد و همه اومدن.قبل اومدن آرشام همه چراغا رو خاموش کردیم و من رفتم کنار در وایستادم.موقعی که آرشام با کلیدش درو باز کرد انگار توقع دیدن تاریکی خونه رو نداشت چون داد زد:نیاز نیاز خانومم کجایی؟
سریع رفتم بغلش وایستادم و صداش زدم:آرشام.
برگشت طرفم و دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت و گفت:جانم؟کجا بودی گلم؟چرا تو تاریکی وایستادی عزیز دلم؟نکنه برق رفته؟ترسیدی؟
دستمو اروم به طرف کلید برق بردم و زدمش و چراغا روشن شد در حالیکه صورتم بین دوتا دستای آرشام بود .آرشام با تعجب نگاهی به مهمونا انداخت و گفت:اینجا چه خبره؟
ترنم گفت:هیچی اقا آرشام.تولدت بود این نیاز خل و چل میخواست واسه تولدت سورپرایزت کنه.چه لاوی هم میترکوندن.خانومم.واای خدا جون.یکی منو بگیره.
آرشام گفت:نیاز بیا تو اتاق ببین اون لباس طوسیم کجاست.
پریناز گفت:بلا نسبت همگی با عرض پوزش شدید جون هرکی دوس دارین ببخشین منظورم به خودمه ولی اقا آرشام عرعر ماهم که خر.داره میاد واست لباس طوسیت رو پیدا کنه؟بازم ببخشید.
همه به حرف پریناز که تو این چند ساعت فهمیده بودم خیلی دختر جالبیه خندیدن و من همراه آرشام رفتم تو اتاق.تا رفتیم تو اتاق آرشام منو بغل کرد و چرخوند دور اتاق.گفتم:نکن دیوونه الان حالم بد میشه ها.
پیشونیمو بوسید و گفت:ممنون خانومم.یه دنیا تشکر که یادت مونده بود تولدمو.
لبخندی زدم و دستشو کشیدم و گفتم:عزیزم بیا بریم دیگه.
– نه نیاز وایستا.
– جانم؟
لبخند قشنگی زد و گفت:عزیزم اون لباس طوسیه رو ندادی که.
خندیدم و رفتم از تو کمد لباسشو پیدا کردم و اونو هل دادم سمت گوشه ی اتاق و خودمم چشمامو بستم.گفت:خوبه حالا فقط میخواستم پیراهنمو عوض کنم.
– حرف نباشه زود باش.حوصلم سر رفت.
بعد از چند لحظه با صدای آرشام که می گفت:چشماتو وا کن.چشمامو وا کردم و دیدم که پیراهن مردونه ی استین بلند طوسی رنگش چه قد بهش میاد.از اتاق رفتیم بیرون و تا همگی متوجه ما شدند شروع کردن به دست زدن و برای آرشام تولدت مبارک خوندن.آرشام هم از همشون به طور کلی یه تشکر کرد که زحمت کشیدن اومدن و بعد رو به من گفت:و البته نیاز جونم که زحمت کشید همه رو دعوت کرد و از همه مهم تر اینکه تولدمو یادش بود یه تشکر ویژه داره که اونو تو خلوت جبران می کنم.
همه خندیدن و من فقط سرخ شدم و سرمو انداختم زیر.نوبت رقصیدن و اینا رسید.رفتم یه سی دی گذاشتم تو ضبط و صداشو زیاد زیاد کردم.تو تمام این مدت حواسم خوب به امید بود و میدیدم که چطور زل زده به من وهی رنگ عوض می کنه.حتی یه بار آرشامم متوجه امید شد و بعد سریع به من نگاه کرد که منم فقط به لبخندی اکتفا کردم.مطمئن بودم شب که همه رفتن میخواد ازم سوال بپرسه برا همین خودمو اماده کرده بودم که جواب سوالاشو بدم.وقتی صدای ضبط بلند شد اول از همه علیرضا و ترلان پا شدن و رفتن وسط.من از علیرضا و ترلان خیلی خوشم اومده بود.به نظرم دوستای خوبی میتونستن باشن.میدونستم جفتشون از اجباری بودن ازدواج ما با خبرن چون مطمئنا آرشام به علیرضا گفته بود.وقتی میخواستم بشینم نگاهم رو تک تک مبلا چرخید و وقتی دیدم جای خالی فقط کنار وحیده ناچارا رفتم و کنار وحید نشستم.آرشام یه نگاه به من و یه نگاه به وحید انداخت و بعد رو به کاوه که کنارش نشسته بود کرد و گفت:کاوه میشه جاتو با نیاز عوض کنی؟
کاوه با یه نگاه به من قضیه رو فهمید و گفت:اره همین الان.و بعد سریع از جاش بلند شد و رو به من گفت:نیاز خانم بفرمایید بشینید اینجا.
– چشم.
و بعد از جام بلند شدم و رفتم کنار آرشام نشستم.وقتی رقص علیرضا و ترلان تموم شد آرشام به من گفت:نیاز پا میشی برقصیم؟
– باشه.
و بعد از جام پا شدم و همراه آرشام رفتیم تا برقصیم.با این که تانگو نمی رقصیدیم اما بازم فاصلمون با هم خیلی کم بود و براحتی میتونستیم بدون این که دیگرانو متوجه خودمون کنیم با هم حرف بزنیم.آرشام گفت:میدونی خیلی خوشگل شدی خانومم؟
– اررره.
– خیلی هم خوشگل میرقصی.
– توهم عزیزم.
راستشو می گفتم.حرکاتش خیلی مردونه و قشنگ بود.من خوشم نمیومد از پسرایی که مثل خانوما میرقصیدن.نه این که بدم بیاد اما خب رقص آرشامو بیشتر میپسندیدم.یعنی یه جورایی من همه چیز آرشامو میپسندیدم.عاشق شده بودم دیگه.بلاخره رقصمون تموم شد و من با سحر و ترنم هم رقصیدم و بعد از این که همه یه بارو رقصیدن قرار شد اول شام بخوریم و خوردن کیک و باز کردن کادوها بمونه برای بعد از شام.برای شام چند نوع غذا درست کرده بودم:باقالی پلو با ماهیچه،خورست فسنجون و خورشت قورمه سبزی و در اخر میگو.من خودم عاشق میگو بودم و میدونستم آرشامم دوست داره.از اوا پرسیده بودم.بعد از خوردن شام و وقتی مطمئن شدم همه کامل خوردن و راضی هم بودن میزو جمع کردم و بعد از این که یه خورده صبر کردیم تا غذامون هضم بشه به کمک سحر کیکو اوردم و گذاشتم رو به روی آرشام و خودمم کنار آرشام نشستم.سحر با کلی ادا و اطوار چاقو رو اورد و آرشام دستمو گرفت تا باهم کیکو ببریم.کیک شکلاتی بود از اوناییکه من عاشقش بودم و روش نوشته بود:آرشام جان عزیزدلم تولدت مبارک.خیلی دوست داشتم به جای عزیز دلم روش نوشته بشه عشقم اما خب غروری که داشتم خیلی از برنامه هام رو به هم میزد.بعد از خوردن کیک نوبت کادوها بود.که اخرین کادو کادوی من بود که آرشام با دیدنش یه نگاه تشکر امیز و پر محبت بهم انداخت و بعد اروم گونمو بوسید.یه نگاه به امید انداختم که با اخم زل زده بود به ما و از فرط عصبانیت سرخ شده بود.آرشام متوجه نگاهم به امید شد و چشماش به خون نشست.اخم کرده بود.خدایا چرا اخمشم برام دلنشین بود؟چرا از تک تک حالتاش خوشم میومد و یه طوری میشدم؟
بلاخره مهمونا عزم رفتن کردن و بعد از رفتن اونا بود که من رفتم تو اشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم که متوجه شدم آرشام بدون توجه به من رفت سمت اتاق و دیگه هم بیرون نیومد.یعنی چی اینکارش؟چرا بدون این که بهم شب بخیر بگه رفت خوابید؟یعنی هنوز ناراحته؟دستامو شستم و شیر ابو بستم و راه افتادم طرف اتاق.وقتی رفتم تو اتاق خواب دیدم که به پهلو رو تخت دراز کشیده.رو تخت نشستم و گفتم:آرشام جونم؟
جواب نداد.باز گفتم:آرشام قهری؟
بازم جوابمو نداد.گفتم:ببین آرشام میدونم بیداری و داری به حرفام گوش می کنی.و اینو هم میدونم که متوجه شدی که بین من و امید یه داستانی بوده.اره بوده.منکرش نمیشم.بزار از اولش برات بگم:فقط ۱۵ سالم بود که همینطوری و برای تفریح با یکی از پسرایی که بهم شماره داده بود دوست شدم.اسم اون پسر امید بود.امید تاج بخش.۵ سال از من بزرگ تر بود.پسر خوش قیافه ای بود و چشم خیلی از دخترا دنبالش بود.اما به همون اندازه که خوش قیافه بود همیشه بهترینا رو میخواست.حالا منظور من این نیست که من بهترین بودم اما خب امید منو برای دوستی انتخاب کرده بود.اوایل هیچ علاقه ای از طرف من در کار نبود.من فقط به خودم افتخار می کردم که تونستم دل این پسر مغرور و جذابو به دست بیارم.اما بعد از شش ماه…بعد از شش ما وقتی امید مجبور شد دو ماهی رو بره امریکا وابستگی خاصی رو بهش احساس کردم اونقد که تو نبودش اشک می ریختم.بر عکس امید که پسر مغروری بود من اصلا دختر مغروری نبودم و تصمیم گرفتم وقتی امید برگشت به حسم اعتراف کنم.وقتی اومد بهش گفتم…بهش گفتم بهش وابسته شدم و دیگه سعی کنه منو تنها نزاره.اولین تجربه ی دوستیم بود و نمیدونستم که نباید به این راحتیا بهش بگم که بهش حسایی دارم.روزا همینطوری میگذشت و حدود یه سال و نیم از دوستی ما میگذشت که یه روز یکی از دوستام بهم خبر داد که امیدو با یه دختره دیده.اون موقع فکر کردم شکوفه از رو حسادتش به دوستی منو امید این حرفو بهم زده و به حرفش توجه چندانی نکردم و به دوستیم با امید ادامه دادم.همه چی خوب پیش میرفت تا این که یه هو تماسای امید که روزی ۵ بار به من زنگ میزد قطع شد.بعد از سه روز بی خبری بهش زنگیدم اما جواب نمیداد.نه اس ام اسامو و نه زنگامو.بعد از دوهفته وقتی من از شدت نگرانی بیش از حد برا امید کارم به بیمارستان کشیده شده بود بلاخره اقا پیداشون شد و تو خیابون که دیدمش و ازش پرسیدم که چرا اینطوری می کنه گفت که از یکی دیگه خوشش اومده.آرشام من واقعا شکستم.اون روز قلبم شکست ولی بازم التماسشو کردم.بعد از رفتنش افسرده شده بودم تا این که بلاخره به خودم اومدم و بعد از مدتی به زور و با کلی تلاش خودم شدم همون نیاز همیشگی.با این تفاوت که این بار کوهی از غرور بودم.این بود اون ماجرایی که باعث نگاه کردن من و امید به هم دیگه میشد.
به خودم اومدم و دیدم که آرشام به سمتم برگشته و داره نیگام می کنه.یعنی اینقد تو خودم بودم که متوجه نشدم آرشام به سمتم برگشته.سرمو تو اغوشش گرفت و گفت:گریه نکن عزیز دلم.
با تعجب گفتم:گریه؟
– اره دیگه.
دستمو به صورتم کشیدم.صورتم خیس خیس بود.یعنی بازم فکر کردن به اون لعنتی اشکمو دراورده؟
آرشام گفت:نیاز میشه یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرس.
– تو…تو هنوزم دوسش داری؟
با نفرت گفتم:الان ازش نفرت دارم.
مطمئن بودم لحنم اینقد تاثیر گذار بوده که آرشام فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
گفتم:اجازه هست بخوابیم؟
– با این لباسا اذیت نمیشی؟
از این که نگرانم بود خوشحال شدم برا همین چشمکی بهش زدم و با شیطنت گفتم:نگرانمی عزیزم؟نگران نباش خانومت اذیت نمیشه.
و بعد دراز کشیدم روی تخت و چند لحظه بعد دستای آرشام بود که مثل همیشه دور کمرم حلقه میشد و یه تیکه از یکی از شعرای فروغ اومد تو ذهنم و اونو زمزمه کردم:
اری اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.
با دلهره طول و عرض سالن رو طی می کردم.نمیدونستم دلیل این همه تاخیر آرشام چیه.ساعت یک نیمه شب بود و آرشام هنوزم از کارخونه برنگشته بود.دلهره تموم وجودمو گرفته بود.صدای چرخش کلید تو قفل در اومد.سریع دویدم به سمت در.آرشام درو باز کرد و اومد تو.تا پاشو گذاشت تو خونه داد زدم:الان وقت اومدنه؟چرا الان اومدی؟چرا نگفتی دیر میای؟کجا بودی؟نگفتی من نگران میشم؟نگفتی نیاز تک و تنها تو یه خونه به این بزرگی اونم با دلهره ای که از نبودن تو….
دیگه نتونستم ادمه بدم و زدم زیر گریه.گفت:پاشو برو تو اتاق.
همین که دهنشو باز کرد متوجه بوی الکلی شدم که از دهنش میومد.ترسیدم.همیشه از مست بودن مردا می ترسیدم.اما با این حال خودمو نباختم و گفتم:باید بگی کجا بودی.دلم هزار راه رفت.البته احتیاجی نیست که تو بگی کجا بودی.از این بوی گندی که از صد فرسخیتم مشخصه معلومه که رفته بودی پی یللی تللی.اره؟
محکم داد کشید:گفتم پاشو برو تو اتاق.نزار دستم به روت بلند بشه نیاز.
– خوبه جناب عالی مقصری منو توبیخ می کنی؟سر من داد میزنی؟
از بازوم گرفت و محکم منو به سمت اتاق هل داد.با خشم داد زدم:بازومو ول کن.تو کی من هستی که بخوای با من با خشونت رفتار کنی؟هان؟تو کیه منی؟نکنه فکر میکنی شوهرمی؟اره؟نه ااقا.اشتباه فکر کردی.منو تو بعد از این که بابات کارخونه رو به نامت کرد از هم جدا میشیم.
با این حرفم منو با قدرت رو تخت پرت کرد و خودشم از اتاق زد بیرون و درو محکم بست طوری که از صدای در از جام پریدم.اخه این چه حرفی بود من زدم؟یعنی واقعا میخوام بعد از این که باباش کارخونه رو به نامش کرد ازش جدا بشم؟نه نه نه من این کارو نمی کنم.اگه این اتفاق بیفته من می میرم.نابود میشم.حالا شانس اوردم با این حرفم نخواست شوهر بودنشو بهم ثابت کنه.وگرنه که گاوم زاییده بود.داد زدم:اگه دوست نداری زمان طلاقمونو میتونیم زودتر اقدام کنیم.من این مدتم دلم به حالت سوخت با خودم گفتم بزار در حقش لطف کنم صبر کنم تا کارخونه به نامش بشه.
داد زد:خفه شو.
بعد از مدتی دیگه صدایی ازش نیومد.فکر کنم روی کاناپه خوابش برده بود.خدارو شکر کردم که رو کاناپه خوابیده.مطمئن بودم مست نیست اما بلاخره مشروب خورده بود و خطر ناک میزد.
*آرشام*
رو کاناپه دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم.چیکار میخواستم بکنم؟میخواستم به خاطر غرورم از نیاز بگذرم؟توانشو داشتم؟خدایا داشتم؟امروز بابا تو کارخونه منو کشید کنار و گفت که تا دو هفته دیگه کارخونه رو به نامم میکنه و طبق قراری که منو نیاز از همون اول با هم گذاشته بودیم بعد از این که کارخونه به نامم شد طلاق میگرفتیم.هم من و هم نیاز اونقدری غرور داشتیم که نزنیم زیر قول و قرارمون.تا یکیمون از اون یکی میخواست که بزنه زیر قرار و از پیشش نره وضع همین بود.باید حتما یکیمون به اون یکی میگفت که دوستش داره.و مطمئنا این اتفاق هیچ وقت نمیفتاد.ما هردومون کوه غرور بودیم.
بعد از این که بابا این خبرو به من داد دیگه صبر نکردم و از کارخونه زدم بیرون.بی هدف توی خیابونا می چرخیدم.سیگار کشیدم،ودکا خوردم اما…هیچ کدوم ارومم نکرد.
یه چیزی تو گلوم بود که جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود.اما نمیتونستم و نمیخواستم ازادش کنم.برام سخت بود گریه کنم.منی که همه میگن تو بچگیامم به زور ازم اشکی میدیدن.همیشه غم و غصه هامو تو خودم می ریختم.نمیزاشتم گریه کردن منو سبک کنه.اما الان دیگه نمیتونستم نفس بکشم.این بغض لعنتی خفم کرده بود.گلومو میسوزوند.بهش اجازه دادم بشکنه.بعد از مرگ مادرم تا حالا کسی گریمو ندیده بود.چند قطره اشک روی گونم جاری شد.اخه خدا چرا غرورلعنتی رو برا بنده هاش گذاشته؟همین غروری که جفتمون داشتیم میخواست بینمون جدایی بندازه..
لعنتی..!
***
صبح با صدای ظرفا از خواب پریدم و نیازو تو اشپزخونه دیدم که داره ظرف میشوره.یاد دیشب افتادم.سلامی بهش کردم و واینستادم ببینم جواب میده یا نه و از جام بلند شدم و پریدم تو اتاق خواب و درو بستم و رفتم حموم.بدنم کرخت شده بود چون رو کاناپه خوابیده بودم و شاید اب گرم حالمو جا میاورد و برا کرختی بدنم خوب بود.از حموم که اومدم بیرون بعد از پوشیدن لباسام از اتاق رفتم بیرون و دیدم که نیاز داره صبحونه میخوره.رفتم سر میز و صندلیو کشیدم عقب و نشستم روش و به نیاز گفتم:نیاز؟
سرشو بالا اورد و با چشمایی که ازش دلخوری معلوم بود زل زد بهم.یعنی چیه؟اما حرفی نزد.گفتم:خواهش می کنم باهام حرف بزن.
با صدای ارومی گفت:بله؟
– من بابت دیشب معذرت میخوام.حالم دست خودم نبود و سرت داد کشیدم و هلت دادم.ازت معذرت میخوام.
سرشو انداخت پایین و باز با همون لحن اروم گفت:اشکال نداره.
– چرا داره.من سر خانومم داد زدم.نیاز منو ببخش.ازت خواهش می کنم.نمیخوام دلخوری رو تو چشمات ببینم.
دوباره سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد.خدای من!چشماش تو اشک غوطه ور بودن.تو چشمای خاصش اشک جمع شده بود.
گفت:من دیشب منتظر تو بودم.منتظر اومدنت.برات شام پختم و منتظرت نشستم.اما تو نیومدی.یه ساعت گذشت.یه ساعت شد دو ساعت،دو ساعت شد سه ساعت و….
تا این که بلاخره اومدی.من که داشتم از نگرانی تلف میشدم و از دستت هم عصبانی بودم با داد ازت دلیل دیر کردنتو پرسیدم و تو فقط گفتی برو تو اتاق.یعنی حق من نبود حتی یه توضیح کوچولو هم بهم بدی؟نه؟نبود؟وقتی دهنتو باز کردی و حرفتو گفتی متوجه بوی الکلی شدم که از دهنت میومد.یادمه ظهر که ازت پرسیده بودم گفته بودی برای شام میای خونه.و من وقتی فهمیدم مشروب خوردی حس کردم…حس کردم… (به این جا که رسید اشکش اومد)حس کردم اون مشروب لعنتی واست از من مهم تر بود که به خاطرش حتی یه خبر هم به من ندادی.حس کردم که تو اون مشروبی رو که میخواستی بخوری به زنت که تو خونه منتظرت بود ترجیح دادی..من از این حسایی که تو باعث شدی بکنم ازرده شدم نه از حرفایی که بهم زدی.
سرشو تو بغلم گرفتم و گفتم:نیاز جان ببخشید.من اشتباه کردم.حالا غذایی که دیشب پخته بودی چی بود؟
– قورمه سبزی.
– ایول چیکارش کردی؟
– ریختمش سطل اشغال.
یعنی اینقد از دست من ناراحت شده که غذایی رو که برای من درست کرده بود رو ریخته بود سطل اشغال؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم:ببخشید عزیزم.ببخشید.
– آرشام میشه یه سوال بپرسم؟
– جانم عزیزم بپرس.
– دیشب برا چی مشروب خورده بودی؟فقط خواهشا راستشو بگو.
ساکت شدم.چی می گفتم؟یعنی باید بهش بگم؟اره.اون به هر حال به این زودیا می فهمه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نیاز…
– آرشام راستشو بگو.
– دیشب بابام اومده بود کارخونه.گفت…گفت که تا دو هفته دیگه کارخونه رو به نامم میکنه و…
اروم گفت:و طلاق.
و از جا بلند شد و در حالی که میرفت سمت اتاق گفت:حالا که میبینم حق داشتی مشروب بخوری.
و سریع رفت تو اتاق.
***
*نیاز*
فصل هشتم
خودمو رو تخت پرت کردم و سرمو فرو کردم تو بالشت تا صدام به گوش آرشام نرسه.حالم خیلی بد بود.خیلی بد.چه قد سخته،چه قد سخته که ببینی عشقت داره از پیشت میره و در حین اینکه میتونی همه کار بکنی اما هیچ کارم نتونی بکنی.من میتونستم برم بهش بگم بمونه و میخوامش.مطمئن بودم اگه بهش بگم بمونه میمونه.تو نگاه آرشام عشقو میتونستم بخونم.اما عشقی که توش غرورم بود.اینکارو میتونستم بکنم اما این غرور لعنتی باعث میشد هیچ کاری نتونم بکنم.بعد از این که یه خورده گریه کردم تکیه مو دادم به دیوار و اهنگ احمدوند روهم گذاشتم و باهاش همخونی کردم و اشک ریختم:اغوشتو به روم نبند بدون تو دق میکنم مثل روزای اول عاشقیم هق هق میکنم هیچ کی نمیتونه تو دنیا جز تو خوشحالم کنه دلخوشه با تو ناخوشیم حتی که دنبالم کنه*من نمیخوام بدون تو تموم این زندگیو نمیشه بی تو وا کنم رو هیشکی دلبستگیو من نمیخوام بدون تو تموم این زندگیو نمیشه بی تو وا کنم رو هیشکی دلبستگیو.
هق هق می کردم.برامم مهم نبود که آرشام صدامو میشنوه یا نه.مهم این بود که دلم میخواست خالی بشم.ولی مطمئن بودم که هر چه قدرم که گریه کنم خالی نمیشم.به قولی پشت این گریه خالی شدن نیست.از عشقم جدا شدن برام سخت بود.خیلی سخت…گوشیم زنگ خورد.اوا بود.جواب دادم:بله؟
– سلام عزیزم.خوبی؟
– سلام.اره.
– چرا صدات گرفته نیاز؟
– خواب بودم.
– وای ببخشید که زنگ زدم بیدارت کردم.راستش یه خبر خوب برات دارم.مطمئنم که به بیدار شدن از خواب می ارزه.
– چی؟
– من دارم عروس میشم!
– چی؟
– میگم دارم عروس میشم.
– نمیفهمم.یه هویی؟مگه میشه؟
– میشه بیام اونجا؟میخوام هم ببینمت هم برات تعریف کنم.
حوصله شو نداشتم.یعنی حوصله ی هیشکیو نداشتم اما گفتم:باشه بیا.
– سه سوت اونجام.فعلا بای.
– خدافظ.
و تماسو قطع کردم.یه دفعه در باز شد و آرشام اومد تو و بدون این که به من نگاه کنه گفت:دارم میرم بیرون.
و بعد سرش رو که تا اون لحظه پایین بود بالا اورد و خواست دهن باز کنه که با دیدن چهره ام دهنش همونطوری باز موند و مبهوت به من خیره شد.بعد از چند لحظه گفت:خدافظ.
اروم زمزمه کردم:خدافظ.
درو بست و رفت.نمیدونستم تو چهره ام چی بود که آرشام تا این اندازه بهت زده شد.از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه.مثل آرشام شوکه شدم.چشمام…چشمام خیلی سرخ شده بود.دلم نمیخواست اوا منو این طوری ببینه برا همین رفتم و یه دوش گرفتم تا بلکه از سرخی چشمام یه خورده کم بشه.خونه اوا اینا نسبت به خونه ی ما دور بود و یه ساعت و نیم طول می کشید تا بیاد.به خاطر همین بر عکس همیشه که در عرض ۱۰ دقیقه دوش می گرفتم این بار وقتی رفتم حموم حدود یه ساعت اونجا بودم.به این حموم نیاز داشتم.بهم ارامش میداد.وقتی اومدم بیرون چشمام یه کمی بهتر شده بود.اما سرم به شدت درد میکرد.حوله رو محکم دور خودم پیچیدم و از اتاق رفتم بیرون تا یه مسکن بخورم.اما تو اشپزخونه با آرشام مواجه شدم.میخواستم عقب گرد کنم که متوجهم شد و خیره شد رو من.من که خجالت کشیده بودم و مطمئن بودم گونه هام تا الان سرخ شده با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟مگه بیرون نرفته بودی؟
اونم مثل من با صدای ارومی گفت:تازه اومدم.
– اهان.
و برگشتم و خواستم برم که یه هو یادم اومد بهش نگفتم که اوا داره میاد اینجا.برا همین برگشتم سمتش و گفتم:راستی اوا…
که تو اغوشش فرو رفتم.فهمیدم وقتی میخواستم برگردم به سمتش اون تو دو قدمیم بوده.سعی کردم خودمو از اغوشش جدا کنم که محکم منو گرفت و گفت:یعنی اینقد از من بدت میاد که دوست نداری حتی یه ثانیه هم تو بغلم باشی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:نه اصلا اینطور نیس.
منو از خودش جدا کرد و بوسه ای اروم رو پیشونیم کاشت و با لحن محکمی گفت:دیگه برو تو اتاق.سرما میخوری.
سرمو انداختم پایین و گفتم:باشه.
و رومو برگردوندم و به سمت اتاق رفتم که داد زد:راستی اوا چی؟
– اوا میخواست بیاد اینجا.
– باشه.برو دیگه.
وقتی رسیدم به اتاقم رفتم سمت کمد و یه تاپ زرشکی رنگ ساده برداشتم با شلوارک لی ابی.حوصله ارایش نداشتم پس بیخیال صورتم شدم و موهامو هم با کش دم اسبی بستم که درست شبیه دختر بچه ها بشم.
ترسیدم و چشمام گرد شد و گفتم:هان؟چیزه…ببینم تو بیدار بودی؟
– اوهوم.
– از کی؟
– از همون وقتی که گونمو بوسیدی.
دویدن خون زیر پوستم رو به خوبی حس کردم.گرگرفتم.پس اقا از همون اول بیدار بوده.الان چه فکرایی که در موردم نمیکنه.اوووف خدایا شانس گند تر از این؟چونمو بالا اورد و گفت:خجالت نکش خانوم کوچولو که خیلی زشت میشی.خجالتمو از یاد بردم و داد کشیدم:آرشام.و با مشت به سینش کوبیدم.با خنده ی شیطنت امیزی گفت:جونم عزیزم؟
– ولم کن میخوام برم حموم.
دستاشو از هم باز کرد و من سریع از تخت اومدم پایین.نمیدونم چرا اما وقتی از تخت اومدم پایین نفسی از سر اسودگی کشیدم.با صدای آرشام به عقب برگشتم و بهش نگاه کردم:نمیدونم چرا نیاز اما احساس میکنم خیلی برات سخته بودن تو اغوش من.اصلا با من زندگی کردن.اره میدونم.قطعا اینطوریه.به همین زودی که بابا کارخونه رو به نامم کرد طلاق میگیریم تا تو دیگه اذیت نشی.از اولشم به اجبار اومدی تو زندگیه من.بخاطر بابات.حالا هم که بابات طلبش بخشیده شده و…
نزاشتم حرفشو تموم کنه و رفتم سمتش و سرمو گذاشتم رو سینش و گفتم:شششش.این حرفا چیه آرشام.مگه من الان به جز تو کسی رو دارم.تا وقتی تو این خونم تو همه کس منی.میفهمی آرشام؟
دستاش دورم حلقه شد و گفت:اره.می فهمم.ببخشید.مثل این که باز یه طرفه به قاضی رفتم.و بعد منو از خودش جدا کرد و تو چشمام زل زد و گفت:دیگه بهتره حمومتو بری گلم.
بدون هیچ حرفی ازش جدا شدم و به سمت حموم رفتم.اونم از اتاق رفت بیرون.لباسامو کندم و رفتم تو حموم و زیر دوش ایستادم.تصمیم خودمو گرفته بودم.تو این چند روزه خیلی فکر کرده بودم.من نمیتونستم بخاطر این غرورلعنتی از آرشامم بگذرم.مطمئنا عشقم خیلی بیشتر از غرورم برام ارزش داشت.همین روزا به آرشام میگفتم که دوسش دارم.یا پیشم میموند و میگفت اونم دوسم داره یا طلاق میگرفتیم.حداقل بعد ها پشیمون نمیشدم که چرا بهش نگفتم و تا اخر عمرم با حسرت زندگی نمیکردم.با حسرت از دادان آرشام…دوشو که گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم سراغ لباسام.یه شلوارک مشکی پوشیدم با تاپ صورتی.یه رژ صورتی رنگ هم زدم و موهامو هم دم اسبی بستم.از اتاق اومدم بیرون.آرشام جلوی تی وی نشسته بود.اصلا برای این مراسم استرس نداشتم.من که اماده شدنم طولی نمیکشید.رفتم تو اشپز خونه.باید برای آرشام یه ناهار خوشمزه درست میکردم.و چه غذایی بهتر از ماکارونی.مشغول درست کردن مواد ماکارونی شدم و تا ساعت یک دیگه ماکارونی اماده بود.من نمیدونم این آرشام از صب برا چی زل زده به اون تلویزیون.مگه چی داره؟اروم رفتم نزدیکش که دیدم داره با گوشیش اس ام اس بازی میکنه.دختر فوضولی نبودم.اسم این کارم که فوضولی نبود.یه کنجکاوی کوچولو بود.برا همین بدون اینکه وجدان درد بگیرم زل زدم به متنی که آرشام داشت برا همون طرف که نمیدونم کی بود میفرستاد:خانم محترم لطفا اینقدر زنگ نزنین.من نمیدونم کی شماره من رو به شما داده اما من زن دارم.خانومم ممکنه ناراحت بشه.مزاحم نشین.امیدوارم که دیگه شمارتونو روی گوشیم نبینم..و بعد دکمه سند رو زد.منو میگی؟تو دلم داشت قند اب میشد.اونم کیلو کیلو.از این که آرشام گفت زنم،خانومم.تو تصمیمم مصر تر شدم.دستامو دور گردنش انداختم و با ناز گفتم:فکر نمیکردم دخترا هم مزاحم شوهرم بشن.برگشت سمتم و گفت:منم فکر نمیکردم اینقدر فوضول باشی نیاز.بدون اینکه ناراحت بشم با لحن خودش جوابشو دادم:منم فکر نمیکردم تو اسم یه کنجکاوی کوچولو موچولو رو بزاری فوضولی.
– بسه دیگه.حرف نباشه.کار اصلیت چی بود؟
– چه کاری واجبتر از این که یه سر به اقامون بزنم؟ببینم چیکار میکنه؟
لبخندی با مهربونی زد و موهامو نوازش کرد و گفت:نه جدی کارت چی بود حاج خانومم؟
مشتی به بازوش زدم و گفتم:حاج خانومو زهرمار.حس میکنم نود سالمه.بعدشم من که هنوز واقعی حاج خانوم نشدم.
– خودم میبرمت مکه تا بشی حاج خانومم.
– باز گفت!اصلا یادم رفت بهت بگم ناهار حاضره.پاشو بیا سر میز.دونفری میزو بچینیم.
– چی پختی حاج خانومم؟
– ماکارونی.
– اومممممم.دست حاج خانومِ گلم درد نکنه.
بدون این که هیچ حرفی بگم همراهش رفتم به اشپزخونه و به کمک هم دیگه میز رو چیدیم و مشغول غذا خوردن شدیم.تا این که موبایل آرشام زنگ خورد و آرشام با نگاهی به موبایلش با بی میلی گوشیرو جواب داد:بله؟
– علیک سلام.
– برای چی بیام؟
– مگه تو وقت خواستگاری منو ادم حساب کردی که الان بیام کمکت؟بعدشم مگه خدمتکار نگرفتین؟
– باشه بابا.اومدم.
و بعد بدون خداحافظی قطع کرد.دلم نمیخواست فوضولی کنم و بپرسم کیه.من دوست داشتم اگر شوهرم منو قابل میدونه خودش بهم بگه که چه کسی بهش زنگ زده.با صدای آرشام به خودم اومدم و متوجه شدم که مدت زیادیه که داره منو نگاه میکنه:تو فکری حاج خانومم؟
با غیض گفتم:اه.بسه دیگه.حاج خانومم حاج خانومم.انگار داره با مامانش حرف میزنه.
تا این حرف از دهنم خارج شد متوجه شدم که چی گفتم و سریع جلوی دهنمو گرفتم.آرشام اولش بهت زده چند لحظه به من نگاه کرد و بعد سریع اخم کرد و نگاهشو ازم گرفت و مشغول بازی با غذاش شد.وای.مامان آرشام یکی از نقطه ضعفاش بود.اینو دیگه به خوبی میتونستم تو این چند ماه زندگی کردن باهاش حس کنم.ادم وقتی مامانش فوت میشه روش حساس میشه خیلی زیاد.منو آرشام هم اینجوری بودیم.اروم صداش زدم.وقتی دیدم جوابی نمیده به خیال اینکه باهام قهر کرده دستشود که رو میز بود گرفتم تو دستم و اشکم سرازیر شد و گفتم:چرا اینطوری میکنی؟به خدا حواسم نبود.معذرت میخوام.اصلا…اصلا نمیدونم اون حرف چطوری از دهنم در اومد.سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.رو صورتش اشک بود.خدای من!فکر نمیکردم اینقدر ناراحتش کنم.هردو با چشمای اشکیمون زل زده بودیم به هم و هیچ کدوم حرفی از دهنمون خارج نمیشد.تا این که سکوت بینمون رو من با صدای هق هقم شکستم.یه هو انگار که آرشام به خودش اومده باشه سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم و سرمو تو اغوشش گرفت و گفت:اروم باش عزیزم.ببخشید.من ازت معذرت میخوام.من چطور تونستم باعث ناراحتی تو بشم؟ببخشید گلم.من تو خودم بود و متوجه نشدم که تو رو رنجوندم.
بریده بریده گفتم:نه آرشام…من…حرف بدی زدم…ببخشید…
نشست رو به روم و زل زد به چشمام و گفت:نیاز تو حتی اگه بد ترین حرف دنیا رو بزنی و حتی یه کار کنی که قلب من شکسته بشه بازم من از دست تو ناراحت نمیشم که…پس دیگه از این حرفا نزن.
زل زدم به چشماش.چقدر این سبز چشماش رو دوست داشتم.چشماش تیله ای بود.چشمایی که گاهی اوقات به رنگ طوسی در میومد و گاهی هم ابی.اروم از کنارم پاشد و رفت نشست رو صندلی و خیلی عادی جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده شروع کرد به خوردن باقی مونده ی غذاش.خندم گرفت.سرشو بلند کرد و با دیدن لبخند رو صورتم گل از گلش شکفت و اونم با لبخند گفت:به چی میخندی عزیزم؟
– به این که شما مردا حتی اگه بدترین اتفاق تو زندگشتون هم بیفته بازم شکم پرستین و به فکر شکمتونین.
– هه.راستی حاج خانومم یادم رفت بهت بگم که الان اوا بود که زنگ زد و گفت که برم خونه ی بابا اینا برای کمک.
و بعد با غر غر اضافه کرد:انگاری حمالشونم.
زدم زیر خنده و گفتم:خدا به خیر کنه.تو سر من بدبخت که هیچ کاره ام داری اینطوری با غرغر هات میبری.اون وقت وای به حال اوا.
لبخند شیرینی زد و گفت:من غلط بکنم سر خانومم غر بزنم.راستی کت و شلوارمم با خودم میبرم تا اونجا لباسامو عوض کنم.
***
بعد از این که آرشام رفت رفتم سراغ تلفن و زنگ زدم به سحر:الو؟
– الو سلام سحر جون.
– سلام عزیزم.خوبی؟
– مرسی.راستی سحر جون یه زحمت برات داشتم.
– شما رحمتی.
– ایشششش.لفظ قلم صحبت نکن بابا حالم بد شد.
– چ زحمتی نفله؟
– اولا که عمته.دوما که یه دوست داشتی مانلی.
– اهان اهان.همونی که ارایشگره؟
– اره.
– خوب؟تو با اون چیکار داری؟
– هیچی میخواستم بگم زنگ بزن بهش بگو بیاد یه خورده موهای منو کوتاه کنه،رنگ کنه،درست کنه.
– اهان اون وقت تو یه روز؟
– سحر جونی؟
– هان؟
– بگو بیاد دیگه ابجی.تو که اینقدرمهربونی دلت میاد دل منو بشکونی؟
– کافیه.خر شدیم.مانلی هم خودم خرش میکنم.الان میرم پیشش میارمش.منو ترنم هم میایم پیشتا.
– بیاین فقط شب میخوام برم جشن نامزدی اوا ها.
– باشه.ما هم با مانلی میریم.
– پس قدمتون سر چشم.
– بروووووووو.تو اگه کارت گیر بود اینطوری حرف میزدی؟
– معلومه که نه.
– کوفت نه.
– فعلا بای.
– زهر مار بای.
– مرض بای.
و بعد قطع کردم.نیم ساعت بعد سحر و ترنم و مانلی رسیدند.مانلی یکی از همسایه های سحراینا بود که رابطه ی خوبی هم با سحر داشت.و بخاطر همین روی سحرو زمین نمینداخت.ارایشگر بود و حالا هم اومده بود برای کمک به من.اول موهامو خرد کرد و بعد بلوطی رنگشون کرد و بعد هم سشوارشون کشیدو همونطوری گذاشت بمونه.و بعد مشغول ارایش کردنم شد.وقتی رفتم جلوی اینه دیدم که برام سایه ی مشکی رنگ زده با یه رژ قرمز و رژگونه ی اجری و مداد چشم مشکی و ریملی که باعث شد مژه هام از قبلشم پرپشت تر شه.لباسم هم یه کت و شلوار سورمه ای رنگ بود که با سلیقه ی آرشام انتخاب شده بود و من اون موقع تازه فهمیدم مردم چه قدر خوش سلیقه است.
*آرشام*
تو خونه ی بابا اینا مشغول کار کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.با نگاه کردن به اسم کسی که داشت زنگ میزد اخمی کردم و فوشی زیر لب نثارش کردم و ریجکت کردم.تینا بود.وقتی دید جواب نمیدم اس ام اس برام فرستاد.با بی حوصلگی بازش کردم:به نفعته جواب بدی اقا آرشام.
اینبار وقتی زنگ زد جواب دادم.گفت:الو؟
– کارت چیه؟
– علیک سلام.من خوبم شما هم خوبی؟
– بهتر نیست کارتو بگی؟
– چرا چرا.الان میگم.ببین آرشام با زبون خوش ازت میخوام برگردی پیشم و اون نیاز رو طلاق بدی و گرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
پوزخندی زدم:برو بابا.
و بعد قطع کردم.این دختر دیوونه بود.
جشن توی باغی که اوا و کامران در نظر گرفته بودند شروع شده بود. شروع شده بود.کامرانم دیدم.پسر بدی به نظر نمیرسید.همین باعث شد یه کوچولو به ازدواج اوا خوشبین تر بشم.کم کم جمع شلوغ شد و دیگه نمیتونستم ببینم نیاز اومده یا نه.تنها نکته ی مهمی که کشف کردم این بود که تینا هم تو این مراسم حضور داره.توی افکار خودم بودم که دختری جلوم وایساد و با صدای لطیفی گفت:او.اوه.اقامون چه جذبه ای پیدا کرده. من که سرم پایین بود سرم رو بالا بردم و نگاهم تو نگاه دو جفت چشم سبز قفل شد و دلم لرزید. همه زیبایی که خداوند تو وجود شوهرم قرار داده بود دلم لرزید و صدای تاپ تاپ کر کننده *نیاز* نگاه آرشام که بهم افتاد از دیدن این ی قلبم به اوج خودش رسید.تا چند ثانیه هردو بی هیچ حرکتی حتی بدون اینکه پلک بزنیم زل زده بودیم به چشمای هم دیگه.چشماش طوسی ابی شده بود که من عاشق این رنگ چشم بودم.بعد از چند ثانیه با تک سرفه ای که آرشام کرد به خودم اومدم و تازه فرصت کردم خوب براندازش کنم.شلوار جین مشکی پوشیده بود با کت طوسی و پیراهن سورمه ای و کراوات سورمه ای.یه پسر حسابی نفس گیر.گفت:چه قدر خوشگل شدی.به جا این که بهش بگم چشماتو درویش کن، لبخند ملوسی زدم و گفتم:چشمای خوشگلت قشنگ میبینن عزیزم. دستمو تو دستش گرفت و بوسید و گفت:این مدل مو خیلی بهت میاد نیاز. – ممنون. یه هو عصبانی شد و گفت:اما نیاز حق نداری از کنار من جم بخوریا.نمیخوام پسرای دیگه حتی به خانومم نزدیک بشن.فهمیدی؟ با این که تو دلم حسابی از این که رو من غیرت داره ذوق زده شده بودم اما خودمو ترسیده نشون دادم و گفتم:باشه آرشام.چرا همچین میکنی؟ دوباره چشماش مهربون شدن و گفت:قربونت برم نترسیدی که از من؟ سرمو به نشونه ی نه تکون دادم. نگاهم به تینا افتاد.این دختره این جا چیکار میکرد؟ازش به معنای واقعی متنفر بودم.اوا برای چی اینو دعوت کرده بود اخه؟یه بلوز استین بلند قرمز پوشیده بود با شلوار جین مشکی.خوبه خوشم اومد حداقل بلده درست لباس بپوشه.آرشام دم گوشم گفت:نمیدونم این خواهر خل و چل من برای چی این دختره رو دعوت کرده. از این که گاهی اوقات عقیده هامون یکی بود خوشحال شدم و لبخندی زدم.گفت:به چی میخندی خانومِ خوشگل من؟ – من که نخندیدم.فقط یه لبخند کوچولو موچولو زدم. – اوکی.حالا به چی لبخند زدی؟ – به این که منم داشتم به این موضوع فکر میکردم که اوا برای چی این دختره رو دعوت کرده؟ لبخند بدجنسی زد و گفت:حسودیت میشه اره؟ با غیض گفتم:نه خیرم. – چرا،حسودیت میشه.اشکال نداره.من خودم درکت میکنم.منم به امید حسودی میکردم. این دفعه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده.که با این کارم نگاه خیلی ها متوجه ما شد از جمله تینا.که با دیدن ما دوتا کنار هم اخم وحشتناکی روی پیشونیش نشست اما من بی توجه بهش نگاهمو به آرشام دوختم که داشت میگفت:وای نیاز خیلی قشنگ میخندی خانومم. لبخندی زدم و گفتم:مرسی.باورم نمیشه تو و حسودی؟اونم به دوستت امید؟ – اره بهش حسودی میکردم.خوبم حسودی میکردم. – برا چی اون وقت؟ – بخاطر این که یه زمانی تو قلب تو جا داشت. انگار که دنیا رو بهم داده باشن از ته دلم خوشحال شدم.از اونطرف تو قلبم انگار دیسکو بود.با یه لحن اروم و همراه با لبخندی گفتم:اما من دلیلی برا حسودی به تینا نمیبینم. – چرا؟ – چون دیگه مطمئنم تو قلب تو جایی نداره. – خوبه. و بعد نگاهشو ازم گرفت.منم تصمیم گرفتم برم پیش اوا.از آرشام جدا شدم و رفتم پیش اوا و شوهرش کامران که یه دختر خیلی ناز هم کنار کامران نشسته بود.به اوا تبریک گفتم و بوسیدمش و بعد هم رو به کامران گفتم:سلام.شما باید اقا کامران باشید درسته؟ – بله. – و ایشون؟به دختر بغل دستیش اشاره کردم. – خواهرم کیمیا. – بله.خیلی خوشوقت شدم. و بعد با جفتشون دست دادم و دوباره رو به کامران گفتم:خیلی بهتون تبریک میگم. – ممنون. رو به کیمیا گفتم: و به شما هم کیمیا جون. با صدای لطیفی گفت:عزیزم مگه من چند نفرم منو اینجوری صدا میکنی؟بعدشم تبریک برای چی؟ ناخوداگاه یکی از ابروهام پرید بالا و گفتم:خوب برای عروسی برادرتون دیگه. – اهان. کامران با خنده گفت:راستشو بخواید این خواهر ما هم مثل همسر شما زیاد راضی به این وصلت نیست.نه که از اوا جان خوشش نیاد ها.نه اصلن اینطور نیست.فقط نه که به من خیلی خیلی علاقه داره بخاطره همین سخته واسش که ازم جدا بشه. کیمیا گفت:اییییش.مگه کی هستی تو؟ – همون کسی که شما بخاطر عروسیش اینجوری زانو غم بغل کردی و ابروی مارو هم جلوی نیاز خانوم بردی. کیمیا بدون توجه به حرف کامران رو به من گفت:پس نیاز تویی؟وای عزیزم خیلی ازت تعریف شنیده بودم.هم از اوا و هم از آرشام.خیلی مشتاق دیدنت بودم.میشه چند لحظه وقتتو بگیرم؟ – مرسی عزیزم.چرا که نه؟ و بعد از کامران و اوا دور شدیم و کنار هم مشغول راه رفتن شدیم.کیمیا گفت:راستشو بخوای من آرشامو چند باری دیده بودم.اما خب امروز بیشتر باهاش اشنا شدم.پسر خیلی خوبیه.قدرشو بدون.امروز همش حرف از تو میزد.همش میگفت پس این نیاز چرا نمیاد؟نیاز کو؟ایقدر سر این اوای بیچاره غر زد که نمیدونی.من از دست غرغرهاش کلافه شدم.اخر سر برگشتم بهش گفتم مگه پیرزنی که اینقدر غرغر میکنی؟اونم برگشت گفت اخه نمیدونید که الان خانومم باید با تاکسی بیاد و من نتونستم با ماشین خودم برم دنبالش.همش میگفت وای اگه اژانس ماشین نداشته باشه چی؟نیاز چه جوری بیاد؟و…خلاصه که سرمونو خورد نیاز جون.بخاطر همین خواستم بهت بگم که خیلی دوست داره قدرشو شدیدا بدون. با این حرفایی که کیمیا زد یه حس خیلی خوبی بهم دست داد.حس این که واسه کسی مهمم.این حس خیلی حس خوبیه.چشمکی به کیمیا زدم و گفتم:بهش نگو اما منم خیلی دوستش دارم. – خب خلاصه این که خوشبخت باشین. – مرسی عزیزم. – خواهش میکنم.من دیگه باید برم پیش کامران.فعلا. – برو عزیزم.خوشحال شدم از اشناییت. – منم همینطور. وبعد ازم دور شد.هنوز به حرفای کیمیا فکر میکردم.ناخوداگاه از این که آرشام حتی تو این چند ساعتی هم که ازم دور بوده ازم غافل نشده لبخندی نشست روی لبم.با صدای آرشام به خودم اومدم:چه خبرا حاج خانومم؟ چشم غره ای رفتم و گفتم:اوووووف. – من که میدونم تو دلت دارن قند اب میکنن. – نه خیرم.هیچم اینطور نیس. – جدی؟ – اوهوم. جلوم خم شد و بازوشو مقابلم گرفت و گفت:افتخار میدین بریم برقصیم؟ دستمو دور بازوش حلقه کردم و با لبخند گفتم:چرا که نه؟ با هم به پیست رقص رفتیم.اهنگ شادی گذاشته بودن که منو به اوج هیجان اورده بود و قشنگ تر از همیشه رقصیدم.وقتی بلاخره بعد از دو دور رقصیدن در حالی که نفس نفس میزدم رضایت دادم که بریم بشینیم رو به آرشام گفتم:شنیدم که خیلی نگران من بودی. – کِی؟ – همون موقعی که اومده بودی اینجا برای کمک. بدون این که انکار کنه گفت:همینطوره.تو از کجا فهمیدی؟ به کیمیا اشاره کردم و گفتم:کلاغا. با صدای اهنگی که بلند شد ذوق زده از جام پریدم و گفتم:وااااای.آرشام بریم برقصیم؟ – همین الان نشستی. – خوب اخه این اهنگو خیلی دوس دارم. – بریم بابا.مگه چاره ای هم جز اطاعت کردن دارم؟ – معلومه که نه. باز هم با آرشام رقصیدن برام جذابیت خاصی داشت.اهنگه یه خورده تند بود اما خیلی قشنگ میشد باهاش رقصید.همه چیز برای یه رقص میون بازو های آرشام مهیا بود.جایی که همیشه به ارامش میرسیدم.اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود. *** تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم از خرید بر میگشتیم.ساعت حدود هفت شب بود.رو به آرشام گفتم:آرشام جونی؟ – جونم؟ – عزیزم یه چیز بخوام رد نمیکنی؟ – شما جون بخواه. لبخندی زدم و گفتم:میخوام منو یه جایی ببری؟ – کجا عزیزم؟ – اومممممم.مسخره نکنیا…شهر بازی. با صدای بلند خندید و میون خنده گفت:جونمممم؟ با اخم رومو ازش برگردوندم و گفتم:خوبه گفتم مسخره نکن. – بچه شدی عزیزم. – مگه فقط بچه ها دل دارن؟ – خوب حالا قهر نکن.روتو کن سمت خودم. – نمیخوام. – اگه بگم میبرمت چی؟ با ذوق رومو برگردوندم و دستامو کوبیدم به هم و گفتم:وای اخ جوون.اااای دستم درد گرفت. خندید و گفت:اگه میدونستم اینقدر خوش حال میشی وقتایی که باهام قهری همیشه میبردمت شهر بازی تا باهام اشتی کنی. – نه بابا در این حدم دوست ندارم شهر بازی رو.فقط امروز هوس کردم. – پس پیش به سوی شهر بازی. وقتی وارد شهر بازی شدیم از اونجایی که من عاشق ماشین سواری بودم اول رفتیم سوار ماشین شدیم.و بعد رفتیم تا کشتی صبا سوار بشیم.بعد از کلی وسایل خطرناک سوار شدن و وقتی کامل پدر بازوی آرشامو دراوردم از بس که ناخنامو کردم تو گوشتش بلاخره تصمیم گفتیم بریم رستوران شهر بازی تا شام بخوریم.دو هفته دیگه عید نوروز بود و ماهم امروز خریدامونو کرده بودیم و دیگه خیالمون راحت بود.فقط یه سری چیزای جزئی باقی مونده بود.هردومون تصمیم گرفتیم پیتزا بخوریم.وقتی سفارشاتمون رو اوردن و ما هم مشغول خوردن شدیم.همینجوری داشتیم پیتزامونو میخوردیم و از هر دری باهم دیگه حرف میزدیم که یه هو سایه ی یکی روی میزمون افتاد.هردو همزمان سرمونو بالا بردیم تا ببینیم کی بالاسرمون وایستاده که من تا سرمو بالا بردم با تینا مواجه شدم.صندلی رو که بغل میزمون بود کشید عقب و روش نشست و با لبخند گفت:سلام. هردو با تعجب بهش نگاه میکردیم تا این که آرشام زودتر از من به خودش اومد و اخمی کرد و گفت:تو این جا چیکار میکنی؟ – جواب سلام واجبه ها. – گیریم که علیک.کارت چیه؟ تینا هم مثل آرشام جدی شد و گفت:اومدم برای بار دوم بهت اخطار بدم.یا خودت این دختره رو (به من اشاره کرد)طلاق میدی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.اگه طلاقش ندی خود نیاز صدمه میبینه.من تو تماسم هم بهت گفته بودم.حالا دیگه خود دانی. – بروبابا..تو میخوای بلایی سر نیاز من بیاری؟برو بگو بزرگترت بیاد. من بین اونا فقط شنونده بودم.تینا در حالی که از جاش بلند میشد گفت:باشه آرشام خان.خودت خواستی.پس منتظر از دست دادن نیازت باش.به همین زودی.چون من دلیلی نمیبینم تو کارام تاخیر بیفته.و بعد رفت.رو به آرشام کردم و با تعجب گفتم:اون به تو زنگ زده بود؟ با پرخاشگری گفت:اره زنگ زده بود. بغض کردم.اما سعی کردم نزارم بفهمه برا همین گفتم:خوب چی میگفت؟ – دلیلی نمیبینم به تو توضیح بدم. از جام بلند شدم و بدون این که بهش نگاه کنم از کنارش رد شدم و از رستوران زدم بیرون.از شهربازی هم بیرون رفتم.همینطوری بی هدف تو خیابونا میچرخیدم و اشک میریختم.من داختر ناز نازی نبودم اما آرشام بد باهام صحبت کرده بود.به ساعت گوشیم نگاه کردم.یا خدا!ساعت ۱۱ شده بود.۶ تا میس کال از طرف آرشام داشتم و یه دونه هم اس که:کجا گذاشتی رفتی؟زنگ میزنم جواب بده.دلم نمیخواست زنگ بزنم بگم آرشام بیاد دنبالم.نگاهی به اطرافم کردم.مطمئنا الان ماشین گیر میومد.اما تصمیم گرفتم قبل از این که ماشین بگیرم برم یه ابی به سر و صورتم بزنم.اطراف یه پارک بودم و مطمئنا سرویس بهداشتی اونجاها پیدا میشد.وقتی یه سرویس بهداشتی پیدا کردم همونطور که تو اینه نگاهی به خودم مینداختم متوجه شدم خون دماغ شدم.واقعا نمیدونم چرا اون لحظه خون دماغ شدم.اما باعث و بانی همه ی بلاهایی که سرم اومد همین خون دماغ شدنم بود.به عقب برگشتم تا ببینم کسی دستمال داره یا نه.که با یه خانومی مواجه شدم که داشت به من نگاه میکرد.حدودا سی ساله میزد.تا فهمید متوجهش شدم با نگرانی ظاهری اومد سمتم و گفت:اِاِاِاِ عزیزم چی شد؟و بعد دستمالی رو که تو دستش بود به سمتم گرفت و گفت:بیا عزیزم.اینو بگیر.تمیزه. دستمالو ازش گرفتم و به بینی ام نزدیکش کردم تا خونا رو پاک کنم که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
مرده هیچ جوابی نمیداد.اما زنه…فقط میخندید…بعد از مدتی جدی شد و گفت:اگه اون شوهر خوشگلت به حرف تینا گوش کرده بود تو الان اینجا نبودی خانوم خوشگله.
مغزم سوت کشید…تینا…اون شب توی رستوران…تهدیدی که کرد…خدایا گیج شدم.یعنی تینا منو اورده این جا؟
با صدای گرفته ای گفتم:تینا…خودش کجاست؟
– چیه عزیزم خیلی مشتاق دیدارشی؟
داد زدم:خفه شو.
ابروهاشو تو هم کشید و اومد سمتم و سیلی به صورتم زد و با داد گفت:ببین جوجه،داری گنده تر از دهنت حرف میزنی.فهمیدی؟
منم مثل خودش داد کشیدم:نه.
– باشه…پس خودت خواستی که بهت بفهمونم.
یکی از دستاشو بالا برد و سیلی دیگه ای به اون یکی گونه ام زد.و بعد با پاهاش افتاد به جونم…لگد محکمی بهم زد که باعث شد صدام در بیاد:آخ.خم شد و روسریمو در اورد و موهامو محکم کشید.از شدت درد نزدیک بود به گریه بیفتم.اما نمیخواستم عجزمو ببینه.برا همین فقط نگاهش میکردم.اومد مشت محکمی به صورتم بزنه که صدای زنی اومد:منیژه،تمومش کن.
به پشت سرم نگاه کردم.چون دست و پام بسته بود و نمیتونستم کامل برگردم گردنم درد گرفت.متوجه شدم که اون زن کسی نیست به جز…تینا…
اومد و بالا سرم ایستاد.سرمو بالا بردم و بهش نگاه کردم.داد زد:دست و پاشو باز کنید.
منیژه اومد سمتم و مشغول باز کردن طنابی که دور دست ها و پاهام بسته بودن شد.
وقتی دست و پاهام باز شد نفسمو فوت کردم بیرون.دستام خیلی درد گرفته بود و پاهام هم خواب رفته بود.
تینا چرخی دورم زد و گفت:افرین.خیلی خوشم اومد.خوب کتکت زدن اما مقاوم تر از این حرفایی.مسلما فکر نمیکردی که به این زودی تهدیدمو عملی کنم.اما خوب…برای چی باید صبر میکردم؟تو که خون دماغ هم شده بودی و اون موقع بهترین موقعیت بود تا منیژه اون دستمال رو که حاوی مواد بیهوش کننده بود بهت تعارف کنه.خیلی ساده ای تو دختر.حداقل میزاشتی یک هفته از تهدید کردنم میگذشت بعد از آرشام جدا میشدی.مطمئن بودم که تو قضیه ی اون تلفنی رو که به آرشام کردم نمیدونستی.و اون موقع من این حرفو به آرشام زدم چون میدونستم تو کنجکاوی میکنی و آرشام هم چون اعصاب درست و حسابی نداره ممکنه سرت داد بزنه یا حرف نامربوطی بهت بگه که باعث بشه دعواتون بشه و…بقیش رو که خودت خوب میدونی…ازش جدا میشی و ما هم نقشمون رو خیلی دقیق روت پیاده میکنیم…درست نمیگم؟
داد زدم:خیلی حیوونی.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره گفت:گنده تر از دهنت حرف نزن چون بدمیبینی.آرشام باید تورو طلاق بده.وگرنه تو کشته میشی.
رعشه ای به بدنم افتاد.تینا که متوجه شد لرزیدم بلند خندید و گفت:نترس خانوم کوچولو.مطمئنا آرشام تورو طلاق میده وبا من ازدواج میکنه.مطمئنا جون معشوقه اش براش با ارزش تره.مگه نه؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و به اراجیفی که میگن گوش بدم.داد زدم:چی از جونمون میخوای؟وقتی آرشام تورو دوست نداره چرا میخوای بین من و اون فاصله بندازی تا آرشامو مال خودت کنی؟
منو از جا بلند کرد و سیلی به صورتم زد که باعث شد دوباره به زمین بیفتم.حس میکردم یه طرف صورتم فلج شده از بس که سیلی خورده بودم.گفت:همین الان با گوشیت زنگ میزنی و به آرشام میگی بیاد اینجا تا با هم معامله کنیم.اوکی؟
فقط سرمو تکون دادم.گوشیمو داد دستم و من با دستانی لرزان شروع به گرفتن شماره ی آرشام کردم.وقتی جواب دادصداش گوشمو کر کرد:الو نیاز،دختره ی بی عقل معلوم هست کجایی؟کجا رفتی تا ساعت پنج صبح؟
با گریه گفتم:آرشام توروخدا یه دقیقه به من گوش کن.من دزدیده شدم.تینا منو دزدیده…
داد زد:چی؟عزیزم…الان…الان خوبی؟
– اره.
تینا با خشم گوشیو ازم گرفت و مشغول صحبت با آرشام شد و گذاشت رو اسپیکر تا من هم بشنوم:الو؟
– الو و درد.با نیاز چیکار کردی لعنتی؟چی میخوای ازمون؟
– آرشام من…من فقط تورو میخوام.
پوزخندی زدم.
– اگه واقعا منو میخوای لطف کن و بخاطر عشقی که بهم داری دست از سر من و نیاز بردار.بزار خوشبخت زندگی کنم.من و تو به درد هم نمیخوردیم تینا.
تینا با داد گفت:خیلی اشغالی آرشام.قبل از این که نیاز بیاد هم اینا رو میگفتی؟اره؟یادته همیشه میگفتی من خانومتم؟یادته؟اما این دختره ی عوضی دیدتو نسبت به من عوض کرده.
آرشام هم داد کشید:اسم اونو نیار.تو در حدی نیستی که اسم اونو بیاری.
اشکای تینا جاری شد:خیلی نامردی…خیلی پستی…من عاشقت بودم…اما الان…ازت منتفرم…تا الان همه ی قصدم این بود که تو رو مجبور کنم نیاز رو طلق بدی و من و تو باهم ازدواج کنیم اما از الان به بعد…فقط به فکره انتقامم…نیازو میکشم.
صدای داد آرشام اومد اما تینا گوشیرو قطع کرد و رو به اون مرده گفت:فریدون،الان حالم مناسب نیست.برای فردا وسایلو اماده کنین.
وبعد همونطور که نگاهش به من بود خطاب به فریدون گفت:میخوام دارش بزنم.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکام راه باز کردن.بی صدا گریه میکردم.همشون از اتاق بیرون رفتن.تا این که کم کم هق هقم سکوت اونجارو شکست.زار میزدم،هق هق میکردم.
شعری که همیشه ورد زبونم بو دوباره اومد تو ذهنم.هق هقم شدت گرفت.زمزمه کردم:دیگه پایان این دوست داشتن ناپیدا نیست.این دوست داشتن با مرگ من و تنها شدن آرشام پایان میگیره.به سکسکه افتادم.من از مرگ میترسیدم.و حالا تو چند قدمی مرگ بودم.اینقدر زار زدم و گریه کردم تا این که در اتاق باز شد و منیژه اومد تو و در حالی که منو از جا بلند میکرد گفت:خانم دستور داده ببرمت تا دارت بزنه.
با التماس نگاهی بهش انداختم اما اون انگار که دلش از سنگ باشه نگاهشو ازم گرفت.دوشادوش منیژه حرکت میکردم.تا این که یه هو صدای اژیر پلیس شنیدم.اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما دوباره صدا تکرار شد.از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم.یعنی آرشام و پلیسا پیدام کردن؟تا این که به تینا رسیدیم.تینا گفت:خوب اماده ای؟
بهش نگاه کردم.هیچی نداشتم بگم.یه هو صدای آرشام اومد:نیاز نیاز.
داد زدم:من اینجام.
آرشام به سرعت پیدام کرد و با دیدنم گفت:خوبی عزیزم؟و خواست به طرفم بیاد که تینا اسلحه ای رو که تو دستش بود به طرف آرشام نشونه گرفت و گفت:جلو نیا.
تا این که سه تا پلیس وارد محوطه ای که تینا میخواست منو دار بزنه شدند.هر سه مسلح بودند.یکیشون رو به تینا گفت:اسلحتو بنداز.تینا جوابی نداد و اسلحه هنوز تو دستش بود.اون پلیسه گفت:گفتم اسلحتو بنداز زمین.و بعد هرسه اسلحه هاشون رو به طرف تینا نشونه گرفتند.تینا اما همچنان با لبخند به اونها نگاه میکرد.تا این که که اسلحه اش رو روی شقیقه ی خودش گذاشت و روبه آرشام گفت:هیچ وقت نمیخواستم نیازو بکشم.تا صدای اژیر پلیس اومد به منیژه گفتم نیازو بیاره تا نیاز فکر کنه مثلا من یمخوام دارش بزنم.اما اینطوری نبود.من فقط میخواستم تو زجر بکشی.تویی که منو زجر دادی.میخواستم تو تب از دست دادن نیاز بسوزی.مثل من که تو تب از دست دادن تو سوختم.و گرنه من کی باشم که بخوام کسیو بکشم؟از دست منیژه و فریدون هم لطفا شکایت نکن.اونا به اجبار من وارد این بازی شدن.گرچه که منیژه خیلی نیازو کتک زد.ولی خب…من ازش خواستم…دیگ حرفی ندارم…فقط میخوام بدونی که من تا دقیقه ی اخر این زندگی کوفتیم دوستت داشتم و قلبم برای تو میپید.امیدوارم خوشبخت باشی.خداحافظ.
و بعد صدای شلیک گلوله بود که تو فضا طنین انداخت.تینا افتاد زمین وخون از کنار شقیقه اش جاری شد.بهت زده بهش نگاه میکردم.و بعد کم کم اشکام راه خودشونو باز مردن.آرشام یه قدم اومد جلو و دستاشو از هم باز کرد.این یعنی این که برم تو بغلش.با دو خودم رو بهش رسوندم و خزیدم تو بغلش.و کم کم صدای هق هقم فضا رو برداشت.اون سه تا پلیسا هم کاری بهمون نداشتن و اجازه میدادن راحت باشیم.داشتن به منیژه و فریدون دستبند میزدند.وقتی یه کم اروم شدم از بغل آرشام بیرون اومدم.دیگه از بعد از بیرون اومدن از بغل آرشام رو به جز این که یکی از اون پلیسا به آرشام گفت تا فردا بره اداره اگاهی تا راجب فریدون و منیژه یه تصمیمی بگیرن رو یادم نیست چه اتفاقایی افتاد.از بس که تو خودم بودم و به مرگ تینا فکر میکردم. با خودم فکر میکردم آرشامی که یه زمانی عاشق تینا بود الان چون از کسِ دیگه ای خوشش اومده اصلا از مرگ تینا ناراحت نیست؟یعین ممکنه یه روزی از من هم زده بشه و بره دنبال کسِ دیگه ای؟بیچاره تینا…تا لحظه ی اخر عاشق بود.دلم براش میسوخت.اما دیگه دلسوزی من فایده ای به حال تینا نداشت.احساس عذاب وجدان میکردم از این که من باعث این بودم تا بین تینا و آرشام فاصله بیفته.
این اهنگ یه ربطایی به موقعیت فعلی من داشت که باعث شد من با خودم فکر کنم و ببینم چرا دارم دست نگه میدارم و دست دست میکنم و چیزی از علاقم به آرشام نمیگم؟واقعا چرا خودمو توی این اتاق زندانی کرده بودم و چند روز اخر این سالو در با آرشام و در کنار اون تجربه نمیکنم؟چرا قدر این روزهامو نمیدونستم؟فعلا که آرشام حرفی از طلاق نمیزنه چرا من پیشقدم نشم و هرچه زودتر برم بهش بگم دوستش دارم و میخوام که تا ابد باهم زندگی کنیم؟از جام بلند دم.تصمیم گرفتم اول یه ظاهر درست و حسابی برای خودم درست کنم.برای همین به حموم رفتم.چه قدر اب به ادم ارامش میداد…دوش گرفتن باعث شد دلهره ای که برای گفتن حرفام به آرشام داشتم از بین بره و من سریع تر بتونم کارامو انجام بدم…یه تاپ ابی نفتی پوشیدم و شلوار جین مشکیمو هم پام کردم.موهامو فر درشت کردم و یه دستی هم تو صورتم بردم و به سمت در رفتم.
*آرشام*
نمیدونم چرا یه لحظه دلم برای نیاز تنگ شد.تصمیم گرفتم برم ببینمش.تو این چند روز که نیاز خودشو ازم قایم کرده بود تازه میفهمیدم چه قدر کم دارمش.اگه ازش جدا می شدم نابود میشدم.ساعتها با خودم کلنجار رفته بودم تا بلاخره قبول کرده بودم دوست داشتنم رو اعتراف کنم.خیلی برای پسر مغروری مثل من سخت بود اما دوری از نیاز برام از هر سختی سخت تر بود.و شاید الان که دل تنگش هم بودم فرصت خوبی بود برای ابراز علاقه بهش.دل تنگیم باعث میشد مصمم تر بشم تو گفتن حرفام بهش.حرف که نه فقط یه اعتراف عشقولانه ی کوچولو.از جام بلند شدم.نگاهی تو اینه به خودم کردم و راضی از ظاهر خودم با قدمهایی مصمم به سمت در حرکت کردم که یه هویی در باز شد و نیاز پرت شد تو بغل من.سریع خودشو از بغلم کشید بیرون و من تازه فرصت کردم خوب بهش نگاه کنم.خیلی خوشگل شده بود و این از نیاز که تو این چند روز حالش بد بود بعید بود که حوصله داشته باشه تا این همه خودشو خوشگل کنه.یک تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:خوشگل کردی؟
– خوشگل بودم.
– در اون که شکی نیست.ببینم…چیزی میخواستی؟
– من؟آ…ببینم تو برا چی داشتی میومدی سراغ من؟
– میخواستم یه چیزی رو بهت بگم.
– خوب…خوب…منم میخواستم یه چیزی رو بهت بگم.
– اول تو بگو.
– نه اول خودت.
– نه تو.
– تو.
– تو.
– اه خسته شدم آرشام.اصلا بیا دوتایی بگیم.
– باشه.
دهنمونو باز کردیم تا حرفمونو بزنیم که موبایلم زنگ خورد.
گفت:موبایلت…
دستمو به نشونه ی سکوت گرفتم جلوش و گفتم:میدونم.
– خوب پس چرا جواب نمیدی؟
– ولش کن.اگه کار واجبی داشته باشه بعدا خودش زنگ میزنه.
* نیاز*
گفتم:خوب پس حرفمونو بگیم؟
– بگیم..
و هردو دهنمونو باز کردیم و گفتیم:دوستت دارم.
تعجب کردم.فکر کردم اشتباه از دهن اون شنیدم.آرشام هم متعجب زل زده بود به من.گفتم:میشه یه بار دیگه حرفتو تکرار کنی؟
– میشه تو این کارو بکنی؟
– سرمو زیر انداختم و با تن صدای نسبتا ارومی گفتم:دوستت دارم.
یه خورده فاصلشو باهام کم تر کرد و گفت:چی؟نشنیدم؟
– شنیدی.حالا تو حرفتو بزن.
– خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.نه اصلا عاشقتم.
با شوق بهش زل زدم.که خندیدو گفت:شوخی کردم.
ناراحت شدم و اومدم برم که جلوم سبز شد و گفت:قبلنا اینقدر نازک نارنجی نبودیا.شوخی کردم. ببخشید عشقم…
و بعد با یه نگاه خاص زل زد بهم و گفت: من…عاشقتم.میپرستمت.با تموم وجودم میخوامت…بدون تو زندگی برام معنایی نداره نیاز…بی تو نمیتونم…باهام میمونی؟
– اوهوم.
– عاشقتم.
– من بیشتر.
و بعد منو به خودش فشار داد و گفت:یادته؟
– چیو؟
– اری اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
سریع ادامه ی حرفشو گفتم:من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.
– دیگه پایان این دوست داشتن مشخص شده عزیزم.یه پایان شیرین!شیرین تر از عسل..!
پایان.