اشعار خاقانی

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او

او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم

زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد

گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد

زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او

رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

**************

خیز تا رخت دل براندازیم

وز پی نیکوئی سر اندازیم

با حریفان درد مهره مهر

بر بساط قلندر اندازیم

دین و دنیا حجاب همت ماست

هر دو در پای دلبر اندازیم

دوست در روی ما چو سنگ انداخت

ما به شکرانه شکر اندازیم

مردم دیده را سپند کنیم

پیش روی بر آذر اندازیم

گرچه از توسنی چو طالع ماست

ما کمند وفا دراندازیم

گر بدین حیله صید شد بخ‌بخ

ورنه کاری دگر براندازیم

تا کی از غصه‌های بدگویان

قصه‌ها پیش داور اندازیم

شرح این حال پیش دوست کنیم

سنگ فتنه به لشکر اندازیم

تحفه سازیم جان خاقانی

پیش خاقان اکبر اندازیم

**************

خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری

داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری

از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم

پرده روی تو شدم پرده من چرا دری

وصل تو را به جان و دل می‌خرم و نمی‌دهی

بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری

گه به زبان مادگان عشوه خوش همی دهی

گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری

عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر

لاغر از آن نمی‌شود چون بره دو مادری

کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم

چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری

گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد

بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری

**************

مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم

به خاک پای او کامید خاک پای او دارم

ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد

من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم

گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد

نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم

اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو

دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم

بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد

ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم

به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی

که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم

شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم

که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم

اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم

خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم

____________________

هان ای دل عبرت‌بین از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را آیینه عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجله خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان

تا سلسله ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانه هر قصری پندی دهدت نونو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون

گامی دوسه بر ما نه و اشکی دوسه هم بفشان

از نوحه جغد الحق ماییم به دردسر

از دیده گلابی کن دردسر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان

گویی که نگون کرده ست ایوان فلک‌وش را

حکم فلکِ گردان یا حکم فلک گردان

**************

خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن

مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن

روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن

کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن

تا درون چار طاق خیمه پیروزه‌ای

طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن

پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی

آستین دست کس معلم نخواهی یافتن

آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک

ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن

با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی

کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن

نیک عهدی در زمین شد جامه جان چاک زن

کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن

از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ

رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن

هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را

کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن

قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک

تا دم صورش سپیده‌دم نخواهی یافتن

تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک

آن زر اندر بوته عالم نخواهی یافتن

تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل

طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *