بـدون مـن کنــار هـرکـه هستـی ، هــر کجـا خـوش بـاش
مـن از یـادت خوشم ، باشد ، تـو هم بی یاد ما خوش بـاش
مــرا امّیــد وصلت نـیست ، بـــا هـجــران خـوشــم دیـگر
تـو هم بــا دیگـری زیــن پس برو ای بی وفـا خوش بـاش
تـویــی کــه سال هــا می خواستـم تــا یـــار مـن بــاشــی
بــرو بــا آنکــه یــار او شـدی ، تــا سـال هـا خوش بــاش
تــو یـک شـب بــاز مــی آیــی و خـواهــی زد درِ مــا را
ولی گر پشت در ماندی ، مپرس از خود چرا ، خوش بـاش
گـذشـت آن بـی وفــایـی هــا کـه مـا را کــرده ای ، امــا
اگـر روزی به جای”تو” ، تو را گفتم”شما” ، خوش بـاش
مـن از عـالـم گــذر کــردم ، گـذشتـن از تـو آسـان است
تـو را دیگـر نمـی خواهـم ، بـرو ای آشنــا ، خـوش بــاش
مـعیـن آن کـس کـه بـا احسـاس عـاشـق مـی کنـد بــازی
نهـایـت مـی شـود بـازنــده در ایـن مـاجـرا ، خـوش بـاش