پیرمردی در یک قصر زندگی می کرد. با وجود این به موقعیت خود غره نشده و به راستی دل از دنیا بریده بود. شخصی که به تازگی ترک جاه و جلال دنیا کرده و لباسی مندرس بر تن کرده بود، با دیدن آن پیرمرد غرق در آن همه شکوه و جلال، با خود اندیشید چگونه می تواند با داشتن چنین زندگی مرفه و مجللی به معرفت حقیقی رسیده باشد؟ در همان لحظه فریادی به گوش رسید که قصر آتش گرفته است! فرد تازه کار، بی درنگ بیرون پردی تا لباس هایش را که روی بند آویزان کرده بود از سوختن نجات دهد. در بازگشت، با دیدن پیرمرد که بی خیال نشسته بود حیرت کرد. تازه کار پرسید:« عالی جناب، آیا نشنیده اید که قصر آتش گرفته است؟ پس چگونه اینجا نسشته اید؟ گویی هیچ حادثه ای رخ نداده است؟» پیرمرد با آرامش پاسخ داد:« دارایی من همراه من است و با هیچ آتش سوزی مهیبی از بین نمی رود!»