وقتی میرم داخل میبینم ستاره زیر دست آرایشگره
ستاره: بالاخره اومدی؟؟ میذاشتی پنج شش ساعت دیگه… اصلا میذاشتی فردا که همه چیز تموم میشد میومدی
همونجور داره واسه خودش غر میزنه
-ستاره به جای سلام کردنته… تو چقدر غر میزنی… مثلا میخوای عروس بشی .. پس چرا هنوز آدم نشدی؟… هر چند من از اولم امید زیادی به آدم شدنت نداشتم
ستاره داد میزنه:یاسسسسسس
آرایشگر میخنده و سری تکون میده… میرم کنارش میگم:جونم خانم خانما
ستاره:یاس جونی؟
-ستاره باز اینجوری صدام کردی… باز چی میخوای که داری خودتو لوس میکنی؟
ستاره: چیز زیادی نمیخوام فقط یه چیز کوچولو..
-چه پررو… اونجور که تو صدام میکنی.. به نظر نمیاد یه چیز کوچولو باشه هاااااا
ستاره: یه جا بتمرگ.. تو لیاقت نداری من باهات خانمانه صحبت کنم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میرم یه جا میشینم
ستاره: چرا اون جا نشستی… امروز عروسی منه… تو هم باید بیای زیر دست آرایشگر
-عروسیه توهه، من دیگه بیام زیر دست آرایشگر…
هرچقدر مخالفت کردم فایده ای نداشت…. ستاره آخر کار خودشو کرد… دستیار آرایشگر اومد تا کارای منو انجام بده…
ستاره: یاس
-وای ستاره تو چقدر حرف میزنی، عروس که نباید اینقدر حرف بزنه
ستاره: چرا؟ مگه عروسا لال تشریف دارن؟
-وای وای وای… از دست زبون تو… بگو چی میخوای؟
ستاره:هوممم… یاسی در مورد اون مهمونی هنوز به من هیچی نگفتیا
-میگم بیخودی مهربونی در تو فوران نمیکنه… پس بگو موضوع چیه…
ستاره با مظلومیت نگام میکنه و میگه: مگه موضوع چیه؟
– فوضولی جنابعالی
با حالت قهر روشو از من میگیره… عین برج زهرمار اونجا ساکت میشینه
-بعدا واست تعریف میکنم… حالا که نمیشه
ستاره با خنده برمیگرده سمتمو: کی میگه الان نمیشه
-ستاره باز شروع کردی
ستاره: باشه… ولی یادت نره هاااااا
-اوهوم
آرایشه من خیلی ملایمو دخترونه هست یعنی خودم اینجوری خواستم نصف موهامو بالای سرم جمع کرد و بقیه رو پخش کرد و با گلهای یاس زیبایی قشنگی به موهام بخشید… لباسمم رامبد برام خرید اینقدر این روزا سرم شلوغ بود وقت نشد خودم برم خرید… هرچند معلوم نبود رامبد اجازه بده یا نه…. لباسم ساده و در عین حال خیلی قشنگه… یه لباس دکلته به رنگ یاسی که تا سر زانومه و زیر سینه اش گلهای رز کار شده… جوراب شلواری هم پوشیدم با صندلهای هم رنگ لباسم… یه شالم انداختم رو موهام… خودم حس میکنم خوشگل شدم… تا ستاره منو دید گفت: عجب هلویی شدی دختر… منم در جوابش گفتم تو که خیلی نازتر شدی… یه پشت چشمی برام نازک میکنه و میگه: پس چی… نکنه انتظار داشتی روز عروسیه من تو تویه مجلس بدرخشی از همین حالا میگم طرفایه من پیدات نمیشه اگه بیای بازارمو کساد کنی من میدونمو تو… شنیدی؟؟… فقط میخندمو چیزی نمیگم… تا آخر کار، آرایشگر از دست ستاره کلافه شد، از بس ستاره تکون میخورد و حرف میزد… بالاخره احسان اومد دنبالش و رفت… منم برای رامبد زنگ زدم گفت تو راهه… یکی صدام میکنه و میگه آقاتون اومده… با لبخند تشکر میکنمو میرم بیرون
-سلام
رامبد: سلام خانوم خانما… چه خوشگل شدی… نظرت چیه امشب از خیر این عروسی بگذریم و بریم خونه؟؟
و با خنده بهم نگاه میکنه
-رامبد باز شروع کردی؟
رامبد: آخه میترسم بدزدنت
-رامبدددددد
با خنده دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و دیگه هیچی نمیگه… ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه… عرسیشونو تو باغ گرفتن… میخوام از ماشین پیاده بشم…. رامبد مچ دستمو میگیره و با یه لحن جدی میگه: امشب از کنارم جم نمی خوریا… شنیدی؟
سری تکون میدمو بالاخره رضایت میده از ماشین پیاده شم… همین که وارد میشیم چشمم میخوره به باربد که رو یه میز تنها نشسته…
-رامبد
رامبد: چیه؟ چی شده؟
-اونجا رو نگاه کن
رامبد به سمتی که من اشاره میکنم… نگاه میکنه
رامبد: پس باربد هم اومده… فکر کردم دیرتر میاد
-مگه باربد هم دعوته
رامبد: یادم رفت بهت بگم خونواده ی احسان با خانواده ی من رفت و آمد میکنند… مامان به خاطر بابا نیومده.. لابد باربدو به زور فرستاد
بعد دستمو میکشه و میبره سمت میزی که باربد نشسته
-رامبد چرا باربد همیشه تنها میشینه؟
رامبد: باربد برعکس من خیلی سخت با بقیه معاشرت میکنه… ولی فکر کنم بعد اون اتفاق یکم دیرجوش تر هم شده
سری تکون میدمو دیگه چیزی نمیگم… به میزی که باربد نشسته میرسیم
– سلام داداشی
باربد که تازه متوجه ما شده… یه نگاه بهمون میندازه و با لحن شوخی میگه… اینجا هم دست از سر من برنمیدارین
رامبد با خنده میگه: تو تا زنده ای ما هم بهت وصلیم
باربد: راستشو بگو اینار میخوای واست چیکار کنم که این طرفا پیدات شد… نکنه دوباره زنت راننده میخواد؟؟
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: چطوره شغل تو رو از معاونت ارتقا بدم و بشی راننده ی زنم
باربد: نه تو رو خدا… من حاضرم راننده ی خودت بشم ولی راننده ی زنت هرگز… اگه بدونی چه مصیبتیه یک ساعت منتظر خانم بمونی بعد خانم بیاد بیرون ببینی دکمه هاشو جا به جا بسته
اینو میگه و بعد هر دو با هم بلند میخندم
پشت چشمی براشون نازک میکنمو میگم: ایش… راننده ی من شدن لیاقت میخواد… که شما دو تا برادر ندارین
این حرکت من خندشونو بیشتر میکنه
فرشاد و محسن رو میبینم که دارن به سمت ما میان یه دستی براشون تکون میدم…
فرشاد: به به… سلام خانم خانما… این روزا ناپیدایی؟
-سلام فرشاد… خوبی؟؟ مگه نرفته بودی شهرتون؟؟
-نه بابا… چند واحد دیگه داشتم ترم تابستونی برداشتم
محسن: سلام یاس
-سلام… خوبی محسن؟
با لبخند نگام میکنه و میگه: ممنون خوبم
یه نگاه به رامبد و باربد میندازه و میگه: معرفی نمیکنی؟
تازه یاد رامبد و باربد میفتم که هر دوتاشون با اخم به من و بچه ها نگاه میکنند
با لبخند میگم:نامزدم رامبد… ایشون هم داداشم باربد هستن
بعد با دست به محسن و فرشاد اشاره میکنم و میگم: این دو تا هم همکلاسیهام هستن
همگی باهم دست میدن… اخمایه باربد از هم باز شده ولی رامبد هنوز با اخم کنارم نشسته… محسن و فرشاد هم میرن پیشه دوستاشون
باربد با خنده بهم میگه: مثله اینکه آقاتون آمپر سوزوندن
رامبد بی توجه به حرف باربد برمیگرده به سمت منو میگه: چرا اینقدر صمیمی باهاشون حرف میزدی؟
-رامبد من قبلا هم در مورد این رابطه برات توضیح دادم… اونا به جز همکلاسی دوستای منم هستن… مثله ستاره
رامبد: امشب از کنارم جم نمیخوریا
-یه جور میگی انگار قبلش اجازه میدادی جم بخورم
با این حرفه من باربد با صدای بلند میخنده و رامبد هم که معلومه خندش گرفته به زور خندشو قورت میده
رامبد: ساکت بچه… تو چقدر حرف میزنی
-من که چیزی نگفتم… فقط جوابتو دادم
رامبد: نه مثله اینکه دلت میخواد تنبیه بشی
باربد با لبخند به جرو بحث من و رامبد نگاه میکنه
با صدای بلند میگم:رامبدددددد
میخنده و چیزی نمیگه
رامبد و باربد با هم حرف میزنن.. منم اطرافو نگاه میکنم… رامبد بلند میشه و دستمو میگیره
-داری چیکار میکنه؟؟
رامبد: یه ساعته دارم صدات میکم ولی خانم انگار تو این دنیا نیستن..
-حوصلم سر رفته بود داشتم اینور اونورو نگاه میکردم… واسه اینم باید اجازه بگیرم؟
رامبد با یه لحن خنده دار میگه: اگه دوست داشتی چرا که نه؟
چپ چپ نگاش میکنم که میگه: باشه بابا… با تو هم نمیشه شوخی کرد… یکم برقصیم خسته شدم از بس نشستم… با رامبد چند دور میرقصم و بعد میایم بشینیم که باربد با یه لحن بامزه ای میگه: رامبدی زنتو بهم قرض میدی؟
رامبد با خنده میگه: به شرطی که زود برگردونیش
من با چشمای گرد شده نگاشون میکنم
باربد برمیگرده به سمت من و میگه: قول میدم زودی برگردونمش داداشی
تا چشمش به چشمای گرد شده ی من میفته با صدای بلند میخنده… رامبد با تعجب نگاش میکنه ولی وقتی اونم نگاش به من میفته خندش میگیره… چد نفر از کسایی که در اطرافه ما هستن نگامون میکنند که باربد بی توجه به همه دست منو میگیره و با خودش میبره با چند تا آهنگ میرقصیمو داریم برمیگردیم… که یه صدای آشنا میشنوم…
-یاسمن… یاسمن
تپش قلبم بالا میره… قدمامو تند میکنم… باربد با تعجب نگام میکنه… اونم قدماشو تندتر میکنه و میگه: چیزی شده؟
یه لبخند مصنوعی میزنم و میگم نه
سریع خودمو به رامبد میرسونم و کنارش میشینم… رامبد تا منو میبینه با نگرانی میگه میگه چی شده یاس؟… دستمو میگیره از سردی بیش از حد دستام شوکه میشه… کیفمو از روی میز برمیداره و داروهامو از کیفم در میاره و یکی از قرصا رو بهم میده
باربد با نگرانی میگه: چی شده رامبد؟ اگه حالش بده ببریمش دکتر…
رامبد هم با نگرانی میگه: نمیدونم چی شده… ولی اگه این قرصو بخوره احتیاجی به دکتر نیست
قرصم رو میخورم احساس میکنم تپش قلبم کمتر شده.. رامبد دستامو میگیره تو دستاش… از گرمای دستاش… دستای منم گرم میشن…
رامبد: یاس چی شده؟
– رامبد من….
یکی میپره وسط حرفمو میگه یاسمن خودتی؟؟… یه نگاه نگران به رامبد میندازم که سعی میکنه با چشماش آرومم کنه… سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم… میخوام انکار کنم… ولی پونه بغلم میکنه و میگه: دلم برات تنگ شده بود دختر… پونه یکی از همکلاسیهای دوران راهنمایی من بود که تو دبیرستان هم با هم درس میخوندیم و هر دو تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم… مهندسی معماری…
پونه: وای دختر… اصلا باورم نمیشه… میدونی یاشار چقدر دنبالت گشت… میدونی خونوادت چقدر نگرانت بودن… آخه کجا رفتی؟…
پونه: راستی بالاخره به آرزوی دیرینه ت رسیدی؟؟ مهندس شدی؟؟
بعد انگار تازه متوجه رامبد و باربد میشه… با شرمندگی میگه: آخ ببخشید… اینقدر خوشحالم که نمیدونم دارم چیکار میکنم
رامبد با خونسردی و باربد با تعجب با پونه سلام و احوالپرسی میکنند… تو چشمای باربد یه دنیا سوال میبینم که نمیدونم چه جوری باید بهشون جواب بدم… اما چشمای رامبد سرشار از مهربونیه… با لبخند به رامبد نگاه میکنم و برمیگردم به سمت پونه و میگم: رامبد نامزدم و باربد داداشم هستن
و بعد پونه رو به دو نفرشون معرفی میکنم میدونم انکار فایده ای نداره… اگه اون روز تونستم هومن رو گول بزنم دلیلش این بود که هومن فقط چند بار منو دیده بود… اما پونه دوست چندین و چند ساله ی من بود فریب دادنش از محالات بود اون منو میشناخت
پونه کناره باربد و روبروی من میشینه و میگه: یاسمنباورم نمیشه نامزد کردی… از خودت بگو… این همه مدت کجا بودی؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: یه جایی زیر آسمون خدا… چه فرقی میکنه… مهم اینه که الان رو به روی تو نشستم
پونه: یاس چرا نیومدی پیشه خودم؟؟ مگه من دوستت نبودم…
-پونه این حرفو نزن… میخواستم از همه چیز فاصله بگیرم… برام باور اون رفتارا از جانب خونوادم خیلی سخت بود… من اونا رو فرشته میدونستم ولی اونا خیلی خیلی باهام بد کردن
پونه: میدونم… خودم همه چیزو میدیدم…
و بعد با ناراحتی میگه: با درست چیکار کردی؟
-انصراف دادم
پونه با داد میگه:چـــــــــــــــی؟؟
-هیس آرومتر… میگم انصراف دادم… رفتم رشته ی حسابداری رو انتخاب کردم
اشک تو چشمای پونه جمع میشه و میگه: یادته با چه علاقه ای این رشته رو انتخاب کردی… یادته وقتی خبر قبولیتو بهت دادم از ذوق و شوق اشک میریختی؟
به لبخنده غمگین میزنمو میگم: قبولی من تو دانشگاه مساوی شد با بدترین خبر زندگیم… یادت نیست وقتی قبول شدم برام جشن گرفتنو تو اون جشن نامزدی من و یاشار رو اعلام کردن
پونه: منم شوکه شده بودم… فکر کردم یاشارو دوست داشتیو بهم نگفتی ولی وقتی روز بعد با چشمای گریون همه چیزو برام تعریف کردی تازه فهمیدم موضوع از چه قراره… میدیدم اون روزا چه جوری آب میشدی… هر چی میگفتی من نمیخوام ازدواج کنم باز عموت حرف خودشو میزد…
-خیلی برام سخت بود… گذشتن از همه چیز… تو اون یه سالی که تو دانشگاه درس میخوندم بدترین روزای زندگیم بود… اصلا حواسم به درس نبود… تو خونه با عموم و خونوادش درگیر بودم… اون همه تلاش کردم و اون رشته رو قبول شدم آخرش هیچی به هیچی
پونه هم سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: وقتی رفتی همه خونواده ی عموتو سرزنش کردن… بابام بارها تو خونه گفت… عموت با این کاری که کرده تاوانه بدی پس میده… همه باباتو میشناختن… تو هم دختر همون پدر بودی یاسمن آریانمهر…
نگام به باربد میفته که با دهن باز داره نگامون میکنه
پونه ادامه میده: وقتی تو عروسی گفتی این عروسی اجباریه… این خبر به گوش خیلیا رسید… از دوستای بابات گرفته تا دوست و دشمن و رقیبایه عموت… شاید باورت نشه یاسمن هنوز که هنوزه اگه اسمه خودت رو به یکی از کارخونه دارایه معروف بگی… با اینکه تو رو نمیشناسه ولی موضوع بهم خوردن عروسی و ترک خونه ی عموت رو میدونه… عموت هم باورش نمیشد که تو سر سفره ی عقد جواب منفی بدی… با اون آبروریزی که خیلی زود تو کل تهران پیچید خیلی عصبی بود
-خودت که دیدی من همه سعیمو کردم… گفتم نه… ولی کسی قبول نکرد… مجبور شدم اونجوری عروسی رو بهم بزنم… من میخواستم مثله پدرم طعم عشق رو بچشم… عموم بارها به پدرم گفته بود که نمیخواد این ثروت از خونواده بیرون بره… علت اصرار ازدواج من و یاشار از جانب عموم فقط و فقط همین بود…
پونه: اما یاشار دوستت داشت
-منم دوستش داشتم ولی مثله یه برادر… مثله یه دوست.. با اون کاری که اون باهام کرد من ازش متنفر شدم… اون میخواست به اجبار منو به دست بیاره
پونه به نشونه تائید حرفم سرشو تکون میده و میگه: یاسمن بعد از رفتنت همه چی بهم ریخت… یاشار بارها جلوی منو گرفت… فکر میکرد اومدی پیشه من… هیچکس فکرشو نمیکرد که بری… هر چند حق داشتی…حتی عموت هم فکر میکرد برمیگردی…
-پونه گذشته ها گذشته… من الان از زندگیم راضی هستم… ازت میخوام به کسی چیزی نگی… میخوام با آرامش زندگی کنم… فکر کن یاسمن مرد… به خونوادم چیزی نگو… ازت خواهش میکنم
پونه: آخه تا کی؟ میدونی همه ثروتت دست عموته به راحتی میتونی ازشون پس بگیری… هر چند با اون بلاهایی که سر عموت اومد الان دو دستی همه رو بهت برمیگردونه…
-مگه چی شده؟
پونه: اینجور که یاشار برام تعریف کرد فهمیدم تو اون روزا یاشار تصمیم میگیره از ایران بره… و چون تحمل خونه براش سخت بود چند ماه باقی مونده رو میره شمال… و به هیچکس از خودش خبر نمیده… ولی وقتی برمیگرده میبینه تو نیستی… همه میگن خودت شبونه خونه و رو ترک کردی ولی از یکی از همسایه ها حقیقتو میشنوه… با داد و بیداد از خونه خارج میشه و در به در دنبالت میگرده… همسایه ها گفته بودن که چند باری اومدی ولی عمو و خونوادش اجازه ندادن بری داخل… یاشار خودشو مقصر میدونست… بارها و بارها خودشو سرزنش کرد… یاشار بهم گفت یاس از اول هم گفته بود علاقه ای به من نداره ولی من به حرفاش اهمیت ندادم… باید برای حرفاش ارزش قائل میشدم اما با خودخواهی تمام زجرش دادم… یاشار این امید رو داشت که حداقل واسه ی پول و اموالت برگردی ولی وقتی میبینه نیومدی در کل نا امید میشه، چند ماه دیگه هم با خونوادش زندگی میکنه و وقتی میبینه ازت خبری نیست خونه اشون رو ترک میکنه و مستقل میشه… از همون اول هم میخواست همین کارو کنه ولی به امید اینکه شاید برگردی، تو اون خونه موند… بعده یه مدت عمو و زن عموت تصادف میکنند که زن عموت درجا تموم میکنه و عموت هم فلج میشه و الان ویلچرنشینه… یاشار مجبور میشه دوباره برگرده با خونوادش زندگی کنه… اما زیاد باهاشون رابطه ی خوبی نداره…
نمیدونم چی بگم… از اینکه زن عموم فوت شده واقعا ناراحتم… هر چی باشه مدتها منو مثله بچه های خودش تر و خشک کرد و مواظبم بود… دلم نمیخواست اینجوری بشه… پونه ادامه میده: یاس من نمیگم ببخش ولی بهتره یه سر بهشون بزنی، من چیزی از این دیدار بهشون نمیگم… ولی بهتره یه فکری براشون بکنی… عموت تازه فهمیده که پول خوشبختی نمیاره… الان با اون همه مال و اموالی که داره زنش مرده و خودش هم ویلچرنشینه… همه ی کارهای کارخونه و شرکت رو یاشار و یلدا انجام میدن… یلدا هم پا به پای یاشار دنبالت میگرده… بعده فوت مادرش بدجور داغون شد…
-تو این همه چیز رو از کجا میدونی؟؟
پونه با خجالت میگه: راستش یلدا با پرهام نامزد کرده…
-واقعاااا…. باورم نمیشه… چه خوب
پونه با تعجب میگه: یعنی تو ناراحت نشدی
-ناراحت واسه ی چی؟؟
پونه: آخه اونا خیلی اذیتت کردن… من دلم نمیخواست یلدا زن داداشم بشه… اما پرهام میگفت یلدا خیلی عوض شده
اخم میکنمو میگم: پونه این حرفا چیه؟؟ یلدا دختر خوبیه؟؟ درسته در حقه من ظلم شده ولی تا حالا با خودت فکر کردی تو اگه جای یلدا بودی طرف من رو میگرفتی یا طرف خونوادتو؟؟
پونه یکم فکر میکنه و میگه: تو درست میگی تا حالا اینطور به قضیه نگاه نکرده بودم ولی باور کن وقتی به اون روزا فکر میکنم اذیت میشم…
از جام بلند میشمو به طرفش میرم… اونم بلند میشه… چند قدم فاصله رو از بین میبرمو محکم بغلش میکنم
-پونه باور کن خیلی خیلی دلتنگت بودم خوشحالم که میبینمت
پونه از آغوشم بیرون میاد… صورتش که از اشک خیس شده.. اشکاشو پاک میکنه و با بغض میگه: منم خیلی خوشحالم
با صدای زنگ گوشیه پونه به خودمون میایم… با یه عذرخواهی ازمون فاصله میگیره… منم کنار رامبد میشینم… با لبخند نگام میکنه و دستشو میذاره رو شونه ام
باربد: یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟؟
رامبد: بذار واسه بعد باربد، وقتی خونه رسیدیم برات تعریف میکنم فعلا هیچی نگو
باربد: یعنی تو میدونستی؟
رامبد: به نظرت اگه نمیدونستم میتونستم اینقدر خونسرد اینجا بشینم
باربد با ناباوری نگاهی به ما دو نفر میکنه و میگه: واقعا تو یاسمن آریانمهر هستی؟
یه لبخند تلخ میزنمو میگم: بودم الان دیگه یاس صالحی هستم
باربد میخواد چیزی بگه که پونه از راه میرسه و میگه: یاس من باید برم… پرهام جلوی در منتظرمه… میشه شمارتو بهم بدی باهات در تماس باشم؟
شمارمو بهش میدمو میگم: پونه فعلا چیزی به خونوادت نگو
پونه: خیالت راحت، تا تو نخوای به هیچکس هیچی نمیگم
یه لبخند میزنمو باهاش خداحافظی میکنم اون هم با همه مون خداحافظی میکنه و میره
رامبد: بهتره ما هم بریم… دیروقته
باربد هم سری تکون میده
-پس من برم از ستاره خداحافظی کنم
رامبد باشه ای میگه و از جاش بلند میشه… منم یه بار دیگه به ستاره و احسان تبریک میگم بعد با رامبد و باربد از باغ خارج میشم
رامبد: با ماشینه خودت میای؟
باربد: آره
رامبد: پس تو خونه میبینمت
و بعد دست منو میگیره و با خودش به سمت ماشین میبره… وقتی تو ماشین میشینیم رامبد میگه: حالا میخوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم… ولی دلم میخواد همه رو ببخشم
ماشینو روشن میکنه و میگه: بعدش چی؟؟ با اونا زندگی میکنی؟؟
-نمیدونم…
رامبد: ممکنه یاشار بخواد دوباره بهت پیشنهاد بده
-فکر نکنم
ماشینو به حرکت در میاره و میگه: اگه بهت پیشنهاد بده و تو رو برای تصمیم گیری آزاد بذاره… چیکار میکنی؟
-رامبد این حرفا چیه میزنی… معلومه که جوابم منفیه… من اگه دوستش داشتم همون موقع باهاش ازدواج میکردم… اون با کاراش منو از خودش متنفر کرد… هر چند با حرفایی که امشب شنیدم چیزی از اون تنفر باقی نمونده… حس میکنم دوباره میتونم مثله داداش روش حساب کنم… اون تو ایران موند تا منو پیدا کنه… هیچ چشم داشتی هم به ثروتم نداشت… همه این سالها فکر میکردم محبتش دروغی بوده ولی حالا میفهمم که از ته قلبش بهم محبت میکرد، رامبد؟؟
رامبد: هوم؟؟
-من خیلی بدم؟؟
رامبد: این چه حرفیه گلم… چرا این حرفو میزنی؟؟
تو چشام اشک جمع میشه ولی من ادامه میدم:کم کم داره از خودم بدم میاد… من به یاشار خیلی ظلم کردم
ماشینو یه گوشه نگه میداره… با دو تا دستاش صورتمو میگیره و میگه: اشتباه نکن گلم… تو به هیچکس ظلم نکردی… تو از همون اول هم به همه گفتی یاشار برات چه جایگاهی داره
-یعنی من هیچ اشتباهی نکردم؟؟
رامبد: معلومه که نه…
بعدش با شیطنت میگه: اما چرا یه اشتباه کردی؟؟
با نگرانی بهش نگاه میکنم که با شیطنت ادامه میده: اشتباهت اینه که داری گریه میکنه…
وسط گریه میخندمو میگم: دیوونه… راستی رامبد برای اعتیادت هیچ تصمیمی نگرفتی؟
رامبد: یه فکرایی دارم حالا ببینم چی میشه
دیگه چیزی نگفت منم حرفی نزدم… وقتی به خونه رسیدیم ماشینه باربد رو تو حیاط میبینم… من و رامبد پیاده میشیمو به داخل خونه میریم… باربد رو مبل دو نفره لم داده تا ما رو میبینه میشینه و میگه: چه عجب بالاخره رسیدین
-خوب میرفتی میخوابیدی؟؟
باربد با شیطنت میگه: مگه با رامبد چیکار داری که میخوای منو بفرستی دنبال نخود سیاه… بعد ادامه میده امشب با داداشم کار دارم پس باید تنها تنها بخوابی
از خجالت سرخ میشم که دو تا برادر میخندن
زیر لب کلمه دیوونه رو زمزمه میکنم و به سمت اتاقه رامبد میرم ولی هنوز صدای خندشون رو میشنوم… خودمم خندم میگیره… باربد هم مثله رامبد شیطونه… اما رامبد شیطنتش خیلی بیشتره… خودمو رو تخت پرت میکنمو به حرفایه پونه فکر میکنم… واقعا نمیدونم باید چیکار کنم… خیلی خسته ام… چشامو میبندمو یکی از شعرهای فروغ رو زمزمه میکنم:
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه
سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا
کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می
شود
فصل هفدهم
چشامو باز میکنم… هنوز هوا تاریکه… رامبد تو اتاق نیست… خیلی تشنمه… از اتاق میرم بیرونو به سمت پله ها حرکت میکنم… همینطور که دارم میرم پایین صدای رامبد و باربد رو میشنوم
باربد: که اینطور… فکر نمیکردم یاس این همه سختی کشیده باشه… دختر خودساخته ایه
رامبد: منم وقتی اون روز داستانه زندگیشو شنیدم تعجب کردم… اول فکر کردم دروغ میگه… اما واسه چند تا از بچه ها زنگ زدمو اونا رفتن تحقیقو در نهایت فهمیدم همه چی حقیقته… خیلی دلم میخواد بهش کمک کنم…
باربد: چرا مال و اموالش رو از خونواده ی عموش پس نگرفت؟
رامبد: میترسید اگه مال و اموالشو پس بگیره همین کورسویه امیدی هم که به بهبودی این رابطه داشت ازبین بره
باربد: برام جالبه… این همه سال به سختی زندگی کرد در صورتی که میتونست با اون همه پول و ثروت خیلی کارا کنه… میدونی که عموی یاس یکی از رقبایه ماهه..
رامبد:آره… وقتی فهمیدم این دختر همونیه که سر سفره ی عقد به پسر محمود آریانمهر جواب منفی داد دهنم باز موند
باربد: اون موقع هرکسی این خبرو میشنید با خودش میگفت دختره چه جراتی داشته… بعضی ها هم میگفتن به پدرش رفته… آخه پدرش هم به خاطر ازدواج با مادرش از خونواده طرد شده بود
رامبد: اوهوم… میدونم
باربد:واقعا؟
رامبد:آره خود یاس برام تعریف کرد… البته بعدها پدره پشیمون میشه و وصیت نامه رو تغییر میده
باربد: اینجور آدما کم پیدا میشن… واقعا حیف که پدر و مادرش اینقدر زود از دنیا رفتن
رامبد: خیلی خوشحالم که یاس مثله پدرش شده… از دخترای ظاهربین متنفرم
باربد: حالا واقعا میخوای بعده دو ماه ازش جدا شی؟
ته دلم یه جوری میشه…
رامبد: باورت میشه خودمم نمیدونم… دارم دیوونه میشم… از یه طرف دوستش دارم از یه طرف نگرانشم…
خدایا من چی میشنوم یعنی واقعا منو دوست داره… نکنه دارم خواب میبینم؟
باربد: اگه دوستش داری پس مشکل چیه؟
رامبد: امشب خودت دیدی حال یاس چقدر بد شده بود… دکتر بهم گفته هرگونه استرس و نگرانی براش سمه
باربد: یعنی حالش اینقدر بده؟ آخه چرا؟ مگه چشه؟
رامبد: قلبش… مشکل از قلبشه… دکتر گفته نباید بهش استرس وارد بشه… اما با کارایی که من کردم و اون بلایی که اون سیا لعنتی داشت سرش میاورد حال و روزش بدتر شده… خیلی نگرانم… نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم…
باربد: هر چند کاراتو تائید نمیکنم ولی خوب بیشتر کارای تو از دوست داشتن بود… من عشق رو تو چشمای یاس هم میبینم… میدونم اونم دوستت داره…
رامبد: ولی من اینطور احساس نمیکنم… حس میکنم تا حالا هم مجبور شده بهم کمک کنه… فکر میکنم اگه اون قرارداد تموم بشه واسه همیشه ترکم میکنه
باربد: رامبد بذار یه حقیقتی رو بهت بگم… من اون اوایل دید خوبی نسبت به یاس نداشتم ولی وقتی دیدم بی توقع بهت محبت میکنه… اشتباهات تو رو نادیده میگیره… به خاطر پول با تو نمونده… دیدمو نسبت به یاس تغییر دادم… من یاس رو از عشقی که به تو داشت شناختم… وقتی میدیدم پدر و مادری نداره ولی با این حال خودشو به تو تحمیل نمیکنه لذت میبردم… الان که از زندگی یاس باخبر شدم ارزش اون برام صد برابر شده…
باربد از جاش بلند میشه… به سمت رامبد میادو کنارش میشینه و اونو بغل میکنه و میگه: بهت افتخار میکنم داداشی… انتخابت حرف نداره…
رامبد: مطمئنی قبولم میکنه؟
باربد: هر چند مطمئنم دوستت داره اما برای اطمینان بیشتر بهتره بری پیشش اعتراف کنی و بهش فرصت بدی تا تصمیم بگیره
رامبد: باربد ممنون که آروم…
راه اومده رو برمیگردم… دیگه نمیمونم تا به ادامه حرفاشون گوش بدم… خیلی خوشحالم… انگار دارم تو آسمونا پرواز میکنم… اصلا یادم رفت برای چی داشتم میرفتم پایین…. خدایا شکرت… خدایا واقعا شکرت… حالا میفهمم سهم من از زندگی رامبده.. اگه قرار باشه هزار ساله دیگه هم برای با رامبد بودن اون رنجا رو تحمل کنم…. تحمل میکنم…
چشامو میبندمو بعده مدتها با خیال راحت به خواب میرم..وقتی. از خواب بیدار میشم رامد رو میبینم… طبق معمول رو کاناپه خوابیده… دلم براش میسوزه… الهی بمیرم براش… با اینکه دوستم داره باز طرفم نمیاد… خیلی دوستش دارم… میرم رو زمین میشینمو بهش خیره میشم… میخوام با خیاله راحت نگاش کنم… بعضی موقع با خودم میگم شاید خودخواهی باشه بخوام با رامبد بمونم… با این بیماری، رامبد عزیزمو زجر میدم ولی باز با خودخواهی تمام دوست دارم ماله من بشه… نمیدونم چقدر گذشته هنوز که هنوزه به رامبد زل زدمو به دیشب فکر میکنم کی فکر میکرد این پسر مغرور و خودخواه دیروز، امروز عاشقم باشه… اشک تو چشام جمع میشه… همیشه از خودم میپرسیدم سهم من از زندگی چیه؟ ولی الان با داشتن رامبد انگار بی نیاز بی نیازم… چشاشو باز میکنه… با تعجب بهم نگاه میکنه… سریع اشکامو پاک میکنم… لبخند میزنم… ولی اون متوجه اشکام شده… با نگرانی از جاش بلند میشه و میاد طرف منو جلوم میشینه…
رامبد: چی شده یاس؟
با لبخند میگم: هیچی
رامبد: پس این اشکا چیه؟ چرا گریه میکنی
یه لبخند میزنمو میگم از خوشحالی زیاده
با تعجب میگه: واسه ی چی خوشحالی؟؟
بعد انگار یه چیزی ناراحتش کرده باشه با یه لحن غمگین میگه: آها… حتما از اینکه میخوای برگردی پیش خونوادت خیلی خوشحالی
لبخند روی لبام خشک میشه… این چی میگه… یاد حرفای دیشبش میفتم:« حس میکنم تا حالا هم مجبور شده بهم کمک کنه… فکر میکنم اگه اون قرارداد تموم بشه واسه همیشه ترکم میکنه »… نمیخوام پیشه خودش فکر کنه دوستش ندارم… باید به جوری حرف دلمو بهش بفهمونم… با ناراحتی از جاش بلند میشه و میگه: خوشحالم که خوشحالی
مچ دستشو میگیرم… با تعجب به سمت من برمیگرده و میگه: چی شده یاس؟
-رامبد من خوشحالم که خونوادم منو قبول کردن… اما دلیل اصلی خوشحالیه من این نیست
تعجبش بیشتر میشه… جلوی من رو زمین میشینه و میگه: منظورت چیه؟
-دلیل اصلی خوشحالی من تو و خونوادت هستین
رامبد با بهت بهم نگاه میکنه و من ادامه میدم: من خوشحالم که تو رو دارم… تویی که همیشه حواست بهم هست… تویی که تکیه گاهمی… تویی که همیشه و همیشه هوامو داشتی… من از اینکه تو رو دارم خوشحالم… از اینکه خونوادت منو قبول کردن… از اینکه باربد جای داداشمو برام پر کرده… من حس میکنم تو زندگی امروزم هیچ چیزی کم ندارم
اشک تو چشمای رامبد جمع میشه… خودشو به من میرسونه و محکم بغلم میکنه…
رامبد: باورم نمیشه… واقعا باورم نمیشه… یاس باورم نمیشه تو این حرفا رو به من میزنی… همیشه فکر میکردم از من متنفری… همیشه فکر میکردم مجبوری باهام بمونی… یاس به خدا خیلی دوستت دارم…. یاس خیلی میخوامت… باهام بمون…. قول میدم همه گذشته رو جبران کنم
-رامبد منم دوستت دارم
منو از آغوشش میاره بیرونو با دستاش صورتمو نگه میداره و به چشمام زل میزنه… انگار میخواد از چشمام بخونه که دارم حقیقتو میگم… نمیدونم چی از چشام میخونه که میگه: قول میدونم جبران کنم… قول میدم….
با لبخند نگاش میکنم و میگم: دیوونه وار دوستت…
که با یه حرکت منو میکشه طرفه خودشو با یه بوسه دهنمو میبنده… یه بوسه کوتاه به لبم میزنه و بعد بلندم میکنه و منو رو تخت میذاره… خودشم کنارم دراز میکشه
رامبد: یاس
با لبخند میگم جونم
تو واقعا دوستم داری؟
-اوهوم
رامبد: از کی؟؟
– خودمم نمیدونم… شاید از سفر شمال… شاید هم از قبلتر
رامبد: ولی من از همون روز اول ازت خوشم اومد… وقتی معصومیت تو نگاهتو دیدم… وقتی مهربونیتو دیدم… وقتی پاکی و صداقتتو دیدم هر لحظه بیشتر از قبل شیفته ت میشدم… یاس من شرمنده ام بابت رفتارایه گذشته ام… اون روز وقتی تو رو با اون پسره دیدم دیوونه شدم… دلم نمیخواست کسی جز من لمست کنه… بغلت کنه… نوازشت کنه… میخواستم ماله من بشی
-رامبد من همین الانم ماله توام… من واسه ی همیشه با تو میمونم
رامبد یه لبخند میزنه و صورتشو هر لحظه جلوتر میاره… انگشتایه دستشو لای موهام فرو میکنه… نگاش میره سمت لبام.. چشماشو میبنده… منم چشمامو میبندم ….بعد از چند لحظه گرمی لباشو رو لبام حس میکنم… قلبم هری میریزه پایین… اول یه بوسه آروم رو لبهام میزنه و بعد با شدت به کارش ادامه میده… نفسم میگیره… تپش های قلبم هر لحظه بالاتر میره ولی اون به کارش ادامه میده… حس خوبی دارم… احساس لذت میکنم… منم همراهیش میکنم… چنگی به موهای بلندم میزنه و خودشو رو من پرت میکنه و با لذت لبامو میبوسه… بالاخره لباش از لبام جدا شد… نفس نفس میزنه
رامبد: آخ که چقدر عاشقتم…
وقتی لبخند منو میبینه
دوباره لباش، لبامو به بازی میگیره…نمیدونم چقدر گذشته…. رامبد بغلم دراز کشیده دستشو انداخته دور کمرمو داره با لبخند نگام میکنه
رامبد: یاس
-هومممم
رامبد: خیلی خوشحالم که دارمت
-نه به اندازه ی من… تو همه زندگیه منی… هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری عاشق بشم
رامبد: یاس من باید برم یه ماموریت کاری… یه مدت این جا نیستم
با ناراحتی میشینمو میگم:چـــــــــــــــی؟
اشک تو چشام جمع میشه… رامبد هم میشینه و میگه: باور کن مجبورم وگرنه نمیرفتم
با گریه میگم ولی من بدون تو دیوونه میشم
با مشت به سینش میزنمو گریه میکنم…
رامبد: مامان و بابا و باربد هستن… زود میام بهت قول میدم
-اما……….
انگشتشو میذاره رو لبامو میگه
رامبد: هیس… مگه تو منو دوست نداری؟
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم
رامبد: مگه بهم اعتماد نداری؟
باز به نشونه ی مثبت سرمو تکون میدم
رامبد: پس منتظرم بمون زود برمیگردم… وقتی از این سفر برگردم خیلی کارها میکنم… بهت قول میدم… قول میدی مواظبه خودت باشی
با ناراحتی میگم: اوهوم
رامبد: آفرین خانوم کوچولو… من عاشقتم عزیزم… دیوونه وار دوستت دارم… مطمئن باش بعده این ماموریت دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم
دلم گرفته… ولی دوست ندارم ناراحتش کنم… لبخند میزنمو میگم… منم دوستت دارم عشقم
بعد به آغوشش پناه میبرمو دستامو دور کمرش حلقه میکنم… اونم کمرمو نوازش میکنه…
– از همین حالا دلم برات تنگ میشه
با مهربونی میگه میدونم عزیزم… منم دلتنگت میشم خیلی زیاد
از اون روز یه هفته میگذره… رامبد همین حالا رفت… خیلی جلوی خودمو گرفتم که جلوش گریه نکنم… باربد رفت که اونو برسونه… حتی بهم نگفت کجا میره… همین که پاشو از خونه گذاشت بیرون اشکام در اومد… مامان سعی میکنه دلداریم بده اما دست خودم نیست… دلم آغوشش رو میخواد… تو این یه هفته هر شب تو آغوشش به خواب میرفتم… من رامبدمو میخوام… اینقدر گریه میکنم که از حال میرم… چشامو باز میکنم خودمو رو تخت رامبد میبینم… من اینجا چیکار میکنم… به اطراف نگاه میکنم میبینم باربد کنار پنجره واستاده و به آسمون نگاه میکنه…. خیلی تشنمه دلم یه چیز خنک میخواد
-داداشی
سریع به طرفم برمیگرده… عجیب دلم هوای رامبد رو کرده… انگار از تو چشام دلتنگی رو میخونه… اشک تو چشماش جمع میشه
باربد: خواهری گریه نکن… رامبد زود برمیگرده…
بعد با یه لحن شیطون میگه: اگه بفهمه این همه عاشقشی برات طاقچه بالا میذاره هاااا
– دلم عجیب براش تنگ شده
باربد رو کاناپه میشینه و میگه: میدونستم عاشقه رامبدی ولی تا این حدشو نمیدونستم… حالا میفهمم چرا رامبد این همه سفارشتو میکرد… لابد میدونست بعد رفتنش حالت بد میشه
یه لبخند غمگین میزنمو هیچی نمیگم
باربد: چیزی میخوری برات بیارم
با خجالت میگم: میشه یه لیوان آب خنک بهم بدی خیلی تشنمه
با مهربونی نگام میکنه میگه: الان برات میارم
از اتاق خارج میشه… برای خودم یکی از شعرهای فروغ رو زمزمه میکنم:
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهمآسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
زیر لب زمزمه میکنم: رامبد زودتر برگرد من تحمل دوریتو ندارم
باربد: میاد باور کن میاد… میدونی چند بار صدات کردم… اگه اینجوری بخوای ادامه بدی داغون میشی… این فقط یه ماموریت چند روزه هست… این همه ناراحتی نداره… رامبد اگه میتونست تو رو هم با خودش میبرد ولی نمیشد
– باربد تو درکم نمیکنی… نه اینکه نخوای نه اصلا منظورم این نیست… میخوای درکم کنی ولی جای من نیستی که بفهمی چی میکشم؟ من تو دنیا به این بزرگی همه امیدم فقط و فقط رامبده… میدونم رامبد همه چیزو بهت گفته… میدونم از گذشته خبر داری… من رامبد رو در اوج ناامیدی پیدا کردم… کم کم دل بستم… کم کم عاشق شدم… در همه ی شرایط با من بود… همه ی اونایی که دوست داشتم رو از دست دادم… واسه ی همینه که میترسم؟ شاید الان با خودت بگی که عموت رو داری… منم حرفی ندارم من بخشیدمشون ولی خوب عشقی که تو دلم از رامبد دارم از همه ی این دوست داشتنا بیشتره… اگه رامبد کنارم نباشه هیچی نمیتونه شادم کنه…
باربد: یاس من واقعا بهت افتخار میکنم… خیلی خوشحالم که زن داداشم هستی و خیلی خوشحالترم از اینکه رامبد رو این طور خوشبخت میبینم… من همیشه خودمو مسئول خراب شدنه زندگیه رامبد میدونستم… اگه باورش میکردم هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد
-هر کسی هم جای تو بود همون کارو میکرد
باربد با تعجب نگام میکنه
– باور کن دارم حقیقتو میگم هر کسی تو اون موقعیت بود همون کاری رو میکرد که تو کردی… عشق از هر احساسی بالاتره… خوده رامبد به من گفت که تو رو درک میکرده چون خودش هم قبل از تو اون احساس رو داشته
باربد با تعجب میگه: تو همه چیزو میدونی؟
-آره، رامبد همه چیزو برام گفته
باربد یه لبخند تلخ میزنه و میگه: تو اون روزا داغون بودم… اون ملیکای لعنتی بهم میگفت داداشت منو تهدید میکنه که اگه باهات بمونم بلایی سرم میاره که تا آخر عمر یادم نره و من چه ساده لوحانه حرفاشو باور میکردم… هر روز اون لعنتی این اراجیفو تو گوشم میخوند و من باور میکردم… تا اینکه بابا رامبدو از خونه میندازه بیرون… سهمشو میده و از خونه پرتش میکنه بیرون… من و ملیکا هم نامزد میکنیم… داشتم تدارکات عروسی رو میدیدم که یه روز ارشیا منو تو خیابون میبینه… راهمو کج میکنم ولی اون اینقدر دنببالم میادو به دست و پام میپیچه که مجبور میشم به حرفش گوش بدم… باز همون حرفایه تکراری رو میزنه از دوستی رامبد و ملیکا.. از خیانتش… از سقط جنین… گفت میتونه بهم ثابت کنه… باز هم قبول نکردم من به ملیکا ایمان داشتم… چند روز دیگه مونده بود به عروسی که ارشیا با یه پسره میاد به محل کارم… اسمش رضا بود… رضا میاد میگه حتی میتونه منو ببره پیشه دکتری که بچه رو سقط کرده… گفت حتی میتونه دوست پسرایه دیگه ی ملیکا رو بهم معرفی کنه… فکر میکردم همه نمایشه… اما ارشیا یه حرف زد که منو به فکر فرو برد گفت رضا همین الان بهش زنگ میزنه و باهاش حرف میزنه… اینجوری باورت میشه؟؟… بهت زده نگاشون میکردم با خودم میگفتم یعنی ممکنه؟؟ ولی دو دقیقه ی بعد خودمو سرزنش میکردمو میگفتم باربد خجالت بکش… تو نباید به عشقت شک کنی… ارشیا وقتی دید چیزی نمیگم به رضا اشاره کرد… رضا سریع یه شماره رو گرفت و شروع کرد با ملیکا حرف زدن… هر لحظه خشمم بیشتر میشد… زن من داشت با یه پسره غریبه بگو بخند میکرد… رضا حرف بچه رو پیش کشید و ازش پرسید براش بعدها مشکلی پیش نیومد که اونم با کماله خونسردی گفت نه بابا… دکتره کار بلد بود… دیگه هیچی از حرفاشون نفهمیدم… فقط و فقط یاد کتک کاریم با رامبد افتادم… یاد اون لحظه ای که حقیقتو فریاد میزد ولی من باورش نکردم… یاد اون لحظه ای که از خونواده طرد شد… سریع سوار ماشین شدمو رفتم سمت خونه ی پدری ملیکا… مادرش درو باز کرد… بدون سلام وارد شدمو رفتم داخل خونه… ملیکا تا منو دید با خنده اومد سمتم که من دستم بالا رفتو فرود اومد روی صورتش… هر چی فحش و ناسزا بلد بودم بارش کردم و از خونه اومدم بیرون…عجب رویی داشت باز میگفت همه چیز دروغه… رامبد بهت دروغ گفته… ولی وقتی از رضا و تلفنی که بهش شده بود گفتم رنگش پرید… وقتی به خونه رسیدم همه چیزو به خونوادم گفتم اونا هم مثله من داغون شدن… هیچ جوری نمیتونستم رامبد رو راضی کنم که برگرده… اصلا حاضر نبود که منو ببینه… وقتی در مورد اعتیادش شنیدم شکستم… مادرم راهی بیمارستان شد و کمر پدر هم شکست… تو هر مهمونی که میرفتیم از دوست دخترای رنگارنگ رامبد میشنیدیم… بعدها خبر به گوشم رسید که پدر ملیکا همه چیزو فهمید و سکته کرد… بعده یه مدت هم سکته دوم رو زد و بعدهم فوت شد… بعد از اون هم انگار خونه اشون رو فروختن و از اون محل رفتن… هر چند خونواده ی ملیکا خونواده ی خوبی بودن… اما خودش…. واقعا نمیدونم چی بگم
یه نگاهی بهم میندازه و میگه: خسته ات کردم… یکم استراحت کن
-این حرفا چیه داداشی؟ من که از صبح تا غروب به کاره شریف استراحت مشغولم… اصلا من بابت استراحت حقوق میگیرم
لبخند قشنگی میزنه که منو یاد رامبد میندازه و میگه: خیلی وقت بود واسه کسی درد و دل نکرده بودم… منو ببخش بابت اون حرفا… اون روزا فکر میکردم تو هم مثله دوست دخترایه دیگه ی رامبدی… شرمندتم
-این حرفو نزن داداشی… دشمنت شرمنده… داداش ادامه بده من اصلا خسته نیستم
باربد: بله کاملا معلومه… تو خسته نیستی فوضولی… معلومه داری از فوضولی میمیری
-داداشششششش
باربد خنده ای میکنه و میگه: بعده اون دیگه خبری از ملیکا نشد تا اینکه یه روز اونو تو خیابون با یه مرد حدودا ۵۰ ساله میبینم که بعدها میفهمم شوهرشه… هنوز هم که هنوزه وقتی یاد حماقت خودم میفتم بدجور عذاب وجدان میگیرم… خیلی وقتا رامبد رو میدیدم… اما فقط و فقط به عنوان همکار… من میخواستم بهش نزدیک بشم ولی خودش نمیذاشت… تا اینکه تو اون مهمونی تو رو نامزد خودش اعلام میکنه و این خبر به گوش بابا میرسه و بابا سکته رو میزنه… چون همه مون فکر میکردیم که تو دختر درستی نیستی… رامبد دوست دختر زیاد داشت اما تا حالا هیچکسو نامزده خودش اعلام نکرده بود و همین ما رو نگران میکرد که نکنه تو واقعا نامزد رامبد باشی… بعد هم که میام خونه ی رامبدو تو رو اونجا میبینم دیگه مطمئن میشم که نامزدشی واسه همین نگرانیم بیشتر میشه… ولی وقتی مامان و بابا تو رو توی بیمارستان میبینند مهر تو به دلشون میشینه و از بقیه اتفاقا که خودت خبر داری… یکم استراحت کن منم یه سر باید برم شرکت… وقتی اومدم تو رو با چشمای گریون نبینما
یه لبخند میزنمو هیچی نمیگم… باربد هم با لبخند از اتاق خارج میشه و منم اونقدر به رامبد فکر میکنم که به خواب میرم
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
یکی صدام کرد، انگار قلب من بود
میگه داره تموم میشه دیگه فصل اندوه
از زمانی که عشق پاکو به یاد دارم
که با نگاه ناز تو دلو به باد دادم
من سزاوارم که بشم شریک عشقت
عشق مـــــــــن
واسم تکیه گاهی میمونم تا ابد بات
مثل رویش دوباره ای پس از خاک
اومدی جون دادی به روح غزل هام
خدا منو به چشمای تو قسم داد
که جاده ای باشم واسه قدم هات
عشق مـــــــــن
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد کنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
بده دستاتو به من عروسک آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
در حیاط باز شد و ماشین باربد اومد داخل… هنزفری رو از گوشم در میارمو میدوم سمت ماشین… همونجور که دارم میدوم رامبد رو هم صدا میزنم… رامبد با لبخند از ماشین پیدا میشه…سرجام خشکم میزنه… آه از نهادم بلند میشه.. اشک تو چشام جمع میشه… خدایا یعنی چی شده؟… چرا رامبدم اینجوری شده؟… چرا اینقدر لاغر شده… وقتی میبینه با بهت نگاش میکنم با قدمهای بلند خودشو بهم میرسونه و منو به آغوش میکشه… منو محکم به خودش فشار میده انگار میترسه که فرار کنم…. دستای منم دور کمرش حلقه میشن… اشکام بی اراده سرازیر میشن… رامبد منو از خودش جدا میکنه و میگه: سلام خانومم
وسط گریه لبخند میزنمو فقط میتونم بگم: سلام
رامبدبا ناراحتی میگه: چیکار کردی با خودت…. این بود اون قولت… مگه قرار نبود مواظبه خودت باشی تا من بیام
با گریه میگم: رامبد من خوبم ولی تو…
بعد با هق هق ادامه میدم: تو چرا اینقدر لاغر شدی
رامبد: عزیزم گریه نکن بریم داخل برات همه چیزو تعریف میکنم…
سری تکون میدمو به سمت ماشین باربد برمیگردم… ولی از باربد خبری نیست… با تعجب به رامبد نگاه میکنمو میگم: پس باربد کجاست؟
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: بدبخت هر چی واستاد دید کسی تحویلش نمیگیره رفت تو خونه
از خجالت سرخ میشمو رامبد باز میخنده دستاشو میذاره رو شونمو منو به خودش فشار میده… وقتی وارد خونه میشیم… مامان و بابای رامبد به نوبت بغلش میکنند..
مامان: هیچی از این دختر نموند نمیشد زودتر بیای؟
رامبد: نه مامان… اگه میشد که منم از خدام بود
بابا: این حرفا رو ول کن خانم… مهم اینه که الان همه دور هم جمعیم… رامبد تعریف کن کجاها رفتی… چیکارا کردی؟؟ موقع رفتن که نگفتی… این باربد هم هیچی نگفت
رامبد یکم سکوت میکنه و بعد میگه: راستش من ماموریت نرفته بودم
همه مون به جز باربد با دهن باز نگاش میکردیم… آخه یعنی چی…
رامبد: من تمام این مدت تو یکی از کمپای ترک اعتیاد بستری بودم… میخواستم ترک کنم
اشک تو چشمای مامان و بابا جمع میشه… از خوشحالی دوست دارم فریاد بزنم… نمیدونم چه جوری خودمو کنترل کنم… همه سعیمو میکنم که ضایع بازی در نیارم و یه لبخند قشنگ تحویل رامبد بدم… نمیدونم تا چه حد موفق بودم
بابا: پسرم خیلی خوشحالم کردی… خیلی…
باربد: ای بابا… تموم کنید این فیلم هندی رو… راستی رامبد میدونستی؟
رامبد: چی رو؟
باربد: که زنت خیلی شوهر ندیده ست
-داداشششششششش
همه میخندن و باربد همینجوری ادامه میده
باربد: هی بهش میگم بابا به خدا شوهرت میاد… میگه من همین الان رامبدو میخوام… انگار شکولاته که من برم از بقالی سرکوچه بخرم… هر چند تقصیر خودم بودم من که دیگه مسئولیت این بچه ننه رو قبول نمیکنم… اه اه عین این نوزادایه تازه به دنیا اومده هی گریه میکرد.. دیگه نبینم بسپریش دست منا… من دیگه خیلی سعی کنم میتونم رانندش باشم… اوف بالاخره امشب با خیاله راحت میخوابم…
باربد همینجور به وراجیهاش ادامه میداد و همه رو میخندوند
رامبد: باربدخان تو حرف نزن که من با تو حسابی کار دارم… من یاس رو اینجوری تحویلت دادم… گوشت دادم استخون تحویل گرفتم
باربد: آخه این جوجه گوشتش کجا بود… از اولم همین بود به خدا
همین طور که باربد و رامبد باهم شوخی میکنند… بابا میگه: بچه ها یه لحظه آروم بگیرین کارتون دارم…
هر دوتاشون ساکت میشن
بابا: رامبد بهتره به فکر تدارکات عروسی باشی… یاس زنته… همیشه که نمیتونه صیغت باشه
بین رامبد و باربد یه نگاهی رد و بدل میشه… من با نگرانی به دو تا داداش نگاه میکنم… هر دو تاشون آروم هستن
رامبد: بابا شما هنوز در مورد گذشته ی یاس چیزی نمیدونید؟
بابا و مامان با تعجب نگامون میکنند و رامبد شروع میکنه از روز اول آشناییمون تعریف میکنه تا به امروز… از گذشته ی من میگه… از نامزدی من به یاشار… از جوابه منفی من به یاشار… روم نمیشه تو چشمای مامان و بابا نگاه کنم… باید از همون اول بهشون میگفتیم… مامان از جاش بلند میشه میاد پیشم میشینه و بغلم میکنه… صورتش خیسه خیسه… چقدر این خونواده رو دوست دارم… واقعا نمیتونم عشقم رو به این خونواده توصیف کنم
مامان: عزیزم چرا زودتر بهمون نگفتی؟؟ الهی بمیرم برات چقدر عذاب کشیدی
بابا هم با ناراحتی نگامون میکنه و میگه: فکرشو نمیکردم چنین گذشته ی تلخی داشته باشی… هر چند من محمود آریانهر رو میشناسم یکی از رقبای سرسخت ما بود و البته اینجور که شنیدم الان پسرش جاشو گرفته.. همه میگن یاشار به عموش رفته…
با تعجب نگاش میکنم
وقتی تعجب رو تو نگام میبینه میگه: محمود فقط و فقط پول براش مهم بود… زیاد هوای کارگرا رو نداشت… وقتی پدرت فوت میشه زندگی برای کارگرای کارخونه خیلی سخت تر میشه… ولی از وقتی یاشار اومده سر کار همه میگن رفتاراش شبیه عموشه…. مثله اینکه خیلی هوای کارگرا رو داره…
نمیدونم چی بگم… فقط یه لبخند میزنم…
بابا: دخترم حالا میخوای چیکار کنی؟؟
-دلم میخواد برم ببینمشون… اما یکم برام سخته
بابا سری تکون میده و میگه: بهتره اونا تو عروسیتون حضور داشته باشن باشن… بالاخره خونوادت هستن… بهتره قبل از عروسی با باربد و رامبد یه سر به خونوادت بزنی
-چشم بابا
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد… الان رو تخت دراز کشیدم… خیلی آرومم… بعد یه ماه دوری الان رامبد رو در نزدیکیه خودم احساس میکنم… چقدر خوشحالم که ترک کرده… که به زندگی برگشته… در اتاق باز میشه و رامبد میاد داخل… درو قفل میکنه و کلید رو میذاره تو جیبش
-رامبد درو قفل نکن زشته
رامبد: اصلا هم زشت نیست… میخوام بیام پیشه زنم بخوابم… حرفیه؟
لبخند شرمگینی میزنمو هیچی نمیگم… میخواستم رو تخت بشینم که اجازه نمیده… کنارم دراز میکشه و منو محکم به خودش فشار میده…
رامبد: کجا خانمی؟ تو در اسارت منی حق نداری بدون اجازه من جایی بری
با لبخند میگم: من که نمیخواستم جایی برم
رامبد: یاس باورم نمیشه الان کنار منی… این یه ماه خیلی بهم سخت گذشت… به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود
-کم کم داشتم فکر میکردم دیگه دوستم نداری
رامبد: این چه حرفیه خانمی
-چرا بهم نگفتی رامبد؟
رامبد: نمیخواستم زجر کشیدنمو ببینی و باهام عذاب بکشی
-همیشه دوست داشتم تو اون شرایط سخت کنارت باشم
رامبد: میدونم گلم… میدونم که چقدر ماهی
-رامبد؟
رامبد: هوم؟
-تو با بیماری من مشکلی نداری؟ من همیشه فکر میکنم دارم در حقت ظلم میکنم… ممکنه هیچوقت نتونم برات بچه ای بیارم
انگشتش رو میذاره رو لبمو میگه: هیس… ادامه نده… من خودم همه چیزو میدونم و با آگاهی کامل انتخابت کردم… برای من بچه مهم نیست… زندگی من بدون بچه هم میگذره اما بدونه تو هرگز
-امااااا
نمیذاره حرف بزنم لبامو با لباش قفل میکنه و با خشونت خاصی منو میبوسه… یه بوسه عمیق و طولانی… خیلی طول کشید تا آروم بگیره … بالاخره با اکراه خودشو کنار میکشه
رامبد: وای یاس… عجیب دلم برای طعم لبات تنگ شده بود… من عاشق طعم لباتم… حس میکنم تو زندگی هیچی کم ندارم؟… خواهش میکنم دیگه در مورد بیماری و بچه حرف نزن… برای من فقط خودت مهمی…
چی میتونم بگم… وقتی میبینه با لبخند نگاش میکنم یه نگاه به لبام میندازه و دوباره لباشو به لبام نزدیک میکنه…. سرم رو سینه ی رامبده و اون یه دستش رو دور کمرم حلقه کرده
رامبد: یاس؟
-هوم؟
رامبد: میای فردا پیش خونوادت بریم؟
ضربان قلبم میره بالا…
-یکم میترسم… خودمم نمیدونم چرا
رامبد: من کنارتم… دلم میخواد زودتر زن عقدیم بشی… یه مدت دیگه صیغمون تموم میشه… خودت که میدونی
-هر چی تو بگی رامبد، تا وقتی تو کنارمی من آروم آرومم
رامبد: خیلی گلی یاس… دوستت دارم خیلی زیاد
-منم دوستت دارم رامبدم
رامبد: یاس؟
با عشق نگاش میکنم و میگم: جونم؟
رامبد: تو توی چشات لنز میذاری؟
سری به نشونه مثبت تکون میدم
رامبد: چرا؟؟
-برای فرار از گذشته… رنگ چشام منو یاد عموم میندازه… رنگ چشامو از عموم به ارث بردم
رامبد: که اینطور… میشه لنزا رو برداری؟
سر جام میشینم و لنزا رو برمیدارم… رنگ چشمام سرمه ای… یه سرمه ای که رگه های آبی هم توش پیدا میشه…
رامبد: رنگ چشات فوق العاده ست… میشه دیگه لنز نذاری
یه لبخند میزنم… اونم لنز رو ازم میگیره و میگه: اون روز که اون پسره تو مهمونی گفت فقط رنگ چشات فرق میکنه و یکم لاغرتری… اونقدر درگیر مسائل دیگه شدم که این یه مورد یادم رفت…
همینطور که داره مجبورم میکنه دراز بکشم ادامه میده: فکر میکردم تو هم مثله دخترایه دیگه با یه نقشه ی حساب شده اومدی جلو… ولی بعدش که همه چیزو فهمیدم مطمئن شدم انتخابم درسته
خودش هم کنارم دراز میکشه و سرمو میذاره رو سینش
-رامبد خیلی دوستت دارم
چشاشو میبنده و میگه: منم دوستت دارم خیلی خیلی بیشتر
منم چشامو میبندمو با خیال راحت به خواب میرم …
بعد مدتها جلوی در این خونه ام… رامبد و باربد سمت راست و سمت چپم واستادن… همه ی خاطره ها تو ذهنم شکل میگیرن… خاطره های نوجوونی… جووونی… قبولی دانشگاه.. خنده های من و یاشار… دعواها و کتکهای عمو… بی اعتنایی عمو و زن عمو… رفتن یاشار… بی حواس زمزمه میکنم: روزایه سختی بود
رامبد: ولی تموم شد
یه نگاه بهش میندازم… امروز جمعه هست… فکر کنم همگیشون خونه باشن صدای یاشار رو میشنوم: بله؟
رامبد: آقا اگه میشه یه لحظه تشریف بیارین پایین
یاشار با بی حوصلگی میگه: چند لحظه صبر کنید
خیلی نگرانم… دست رامبد رو گرفتم از استرس فشار میدم…
رامبد: آروم خانمی… قرار نیست اتفاقی بیفته تو فقط اومدی خونوادتو ببینی
میخوام چیزی بگم که در باز میشه
یاشار: بفر….
حرف تو دهنش میمونه… همونجا خشک میشه…
رامبد: ببخشید آقا
یاشار به خودش میادو میگه: یاس… واقعا خودتی؟
بعد نگاش میفته به رامبد و باربد…. با تعجب نگام میکنه
باربد: آقا میشه بیایم داخل حرف بزنم
یاشار از جلوی در کنار میره که اول باربد و پشت سرش رامبد و من میریم داخل… یاشار ما رو به سمت سالن میبره…
صدای عمو رو میشنوم: یاشار کی …
عمو تا چشمش به من میفته ساکت میشه
یلدا که رو مبل جلوی باباش نشسته بود و به این طرف سالن دیدی نداشت میگه: چی شده بابا؟؟
وقتی عمو چیزی نمیگه… نگاه عمو رو دنبال میکنه و بعد بهت زده به ما نگاه میکنه
عموزیرلب میگه: بالاخره برگشتی یاس؟…میدونی از کی منتظرت بودم
اشک تو چشماش جمع میشه… آغوشش رو برام باز میکنه… یه نگاه به رامبد میندازم به نشونه ی آره پلکاشو میذاره رو هم و بهم لبخند میزنه… با قدمهای نامطمئن به سمت عموم میرم… خودمو به آغوشش میسپارم… حس خوبیه… «عمو عمو برام آبنبات خریدی؟ اول بیا بغل عمو یه بوس بده تا بهت آب نبات بدم»… اشکام سرازیر میشه…. «عمو من یاشارو مثله داداشم دوست دارم نمیتونم هیچوقت باهاش ازدواج کنم چرا با من این کارو میکنید؟تو باید با یاشار ازدواج کنی پسرم دوستت داره تو هم تو زندگی عاشقش میشی»… اشکام همینجور صورتمو خیس میکنه…
عمو: یاس من واقعا متاسفم… خیلی دیر فهمیدم… خیلی دیر
از لحن غمگین عمو دلم گرفت… حس میکنم ازش کینه ای به دل ندارم… حس میکنم همه چیز تموم شده…
-عمو گذشته ها رو فراموش کنید… من هم همه چیزو فراموش کردم
عمو: یعنی میتونی مثله گذشته ها بیای با ما زندگی کنی
-عمو راستش….
میپره وسط حرفمو میگه: میدونم برات سخته گلم… مهم نیست… همین که اومدی پیشم ازت ممنونم… میدونم بخشیدنه من خیلی سخته
-نه عمو، موضوع این حرفا نیست… راستش… راستش چه جوری بگم… راستش من ازدواج کردم…
عمو و یاشار با هم دیگه میگن: چــــــــی؟
بلدا هم با تعجب نگام میکنه
عمو تازه متوجه رامبد و باربد میشه بعد با مهربونی میگه لابد یکی از این پسرا شوهرته
یه لبخند شرمگین میزنمو هیچی نمیگم
نگاهم به یاشار میفته با حسرت نگام میکنه دلم براش میسوزه اما نمیتونم براش کاری کنم… با صدای عموم به خودم میام
عمو: حالا داماد خونواده کدوم یکیتون هستین
رامبد لبخندی میزنه و میاد به سمت من و میگه: اگه بنده رو به غلامی بپذیرید
عمو با صدای بلند میخنده و میگه: از قبل که به غلامی پذیرفته شدی
با این حرف عمو همه میخندن…. تو سالن نشستیم و با هم حرف میزنیم…. عمو درباره ی همه چیز ازم پرسید… منم همه چیزو گفتم… وقتی گفتم شناسنامم رو تغییر دارم خیلی ناراحت شد… بهم گفت خودش همه چیزو درست میکنه… بهم گفت دوست داره با اسم واقعیم عقد کنم… منم چیزی نگفتم… خودم هم دوست داشتم اسم پدریمو به یدک بکشم… قرار شد یاشار همه ی اموالم رو به دست من بسپاره… اول قبول نمیکردم… رامبد هم تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشته بود… ولی در نهایت با اصرارهای عمو و یاشار رضایت دادم… قرار شد مامان و بابا یه سر بیان خونه ی عمو تا در مورد مراسم حرف بزنند…
رامبد، باربد، یاشار و عمو یه گوشه ی سالن نشستن و باهم حرف میزنند من و یلدا هم با همدیگه در مورد نامزدی اونو پرهام حرف میزنیم… چون موقع نهار بود یاشار زنگ میزنه رستوران تا برامون غذا بیارن رامبد و باربد هر چقدر اصرار کردن که باز یاس رو میاریم ولی اونا به زور ما رو نگه داشتن… غذاها میرسه… من سالاد درست میکنمو یلدا میز رو میچینه بعد میره همه رو صدا میکنه که غذا بخوریم… صدای عمو از تو سالن میاد: اومدیم… راستی رامبدجان شغلت چیه؟
– با برادرم چند تا کارخونه ای که از پدرم بهم رسیده واداره میکنم… چند شعبه هم شرکت دارم…
عمو: واقعا؟؟… فامیلت چیه؟
خندم میگیره… هنوز عمو دست از این کاراش برنداشته… همونطور که همگی به آشپزخونه رسیدن
رامبد میگه: کیانفر هستم… رامبد کیانفر
عمو و یاشار با فریاد میگن چـــــــــــی؟
من و رامبد و باربد خندمون میگیره
عمو و یاشار مات و مبهوت به ما نگاه میکنند… یلدا هم با تعجب به خنده ی ما و قیافه ی مبهوت عمو و یاشار نگاه میکنه و میگه: چی شده
-یلداجان رامبد و باربد رقیبایه کاریه ما محسوب میشن
یلدا هم خندش میگیره و میگه: یاس هیچیت به آدمی زاد نرفته… عاشق نشدی عاشق نشدی… یه بار هم که عاشق شدی عاشقه رقیبمون شدی
با خنده میگم: شاعر شدیا
یاشار و عمو هم خندشون گرفت
عمو: باورم نمیشه که رقیب کاری من به برادرزاده ی من کمک کرده باشه
رامبد: خودم هم وقتی فهمیدم یاس کیه… تعجب کردم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد… بعد از خوردن غذا دوباره دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به حرف زدن و حدودای ساعت ۶ غروب از خونه ی عموم اومدیم بیرون… موقع خداحافظی عمو بهم گفت دوباره بهشون سربزنیم… که رامبد به جای من گفت حتما… الان تو ماشین نشستیم و داریم به سمت خونه میریم
باربد: رامبد خونه نرو…
رامبد: چرا؟؟
باربد: این چند مدت یاس همیشه خونه بوده حداقل یکم تو خیابون دور بزن
رامبد نگاهی به من میکنه و رو به باربد میگه: پس تو داشتی چیکار میکردی؟
باربد با خنده ای میکنه و میگه: کارهای مهمتری داشتم
رامبد: اونوقت چه کاری مهتر از یاس بود؟
باربد: مربوط به یاس بود اما در زمینه های دیگه
رامبد: در چه زمینه ای؟
باربد با خنده میگه: در زمینه ی دلداری
رامبد با نگرانی میگه: دلداری واسه چی؟
باربد خنده شو قورت میده و ادامه میده: دلداریش میدادم و میگفتم نگران نباش رامبد فقط با چهار پنج تا زن صیغه ای برمیگرده… اصله کاره خودتی
رامبد با داد میگه: چــــــــــــــــی؟؟
من و باربد از خنده منفجر میشیم… رامبد زیر لب دیوونه ای نثار باربد میکنه و بهش میگه: اصلا تو این جا چه غلطی میکنی.. جای تو اون عقبه… اونوقت زنه من رفته اون عقب نشسته… تو اومدی ور دل من نشستی… بعد ماشینو نگه میداره و میگه گمشو پایین… یالله…
باربد: ای بابا… حالا یه روز من جلو بشینم به جایی بر میخوره؟
رامبد: آره به من برمیخوره
باربد با خنده میاد پایینو میگه:یاس یالله برو جلو بشین… اگه به رامبد باشه الان منو همین جا میذاره و تو رو با خودش میبره
با خنده پیاده میشم و میرم جلو میشینم
یه لبخند رو لب رامبد میشینه و میگه: آخیش خانومم رو دیدم دلم وا شد
باربد: خوبه پشتت نشسته بود
رامبد: داری خودت میگی پشتت… اون منو میدید من که اونو نمیدیدم
بعد دست من و به سمت لباش میبره و یه بوسه کوتاه روش میزنه
رامبد: دوستت دارم گلم
-منم دوستت دارم رامبدم
باربد: اوهوم… اوهوم… آدم مجرد اینجا نشسته یکم مراعات کنید… اینجوری میکنید منم دلم میخواد
رامبد یه نگاه به من یه نگاه به رامبد میندازه و بعد به من میگه: نظرت چیه از ماشین پرتش کنیم بیرون
باربد: غلط کردم… من تنهایی میترسم… اصلا اگه از ماشین پرتم کنید بیرون میخوای جواب مامان و بابا رو چی بدی
با خنده به مسخره بازیهای رامبد و باربد نگاه میکنم و هیچی نمیگم…. رامبد هم ماشینو به حرکت در میاره و یکم تو خیابونا میگرده… بعد بهمون بستنی میده…تو راه برگشت به خونه گوشیم زنگ میخوره… میبینم شماره ناشناسه جواب نمیدم…
رامبد: کی بود؟؟
-نمیدونم، شمارش ناشناس بود
دوباره زنگ میخوره
رامبد: بده من جواب بدم
گوشی رو میگیرم طرفش
رامبد: بله؟
…
رامبد: شما؟؟
…
رامبد: بله… بله… چند لحظه گوشی؟؟…میگه دوستت پونه هست
با خوشحالی گوشی رو ازش میگیرم و جواب میدم
-سلام خانم بی معرفت
پونه: شرمنده خانمی… میخواستم برات زنگ بزنم ولی نشد… تو چرا زنگ نزدی؟؟
-یادم رفته بود ازت شماره بگیرم
پونه: آخ شرمنده
-دشمنت شرمنده… چه خبرا خانم خانما؟؟
پونه: خبرا که پیش شماست؟ خبر آشتی کنونتون به اینجا هم رسید…
– میبینم که سرعت اطلاع رسانی بالا رفته… خبرا چه زود میرسه
پونه: دیگه دیگه
یکم دیگه با پونه حرف میزنمو بعدش تماسو قطع میکنم
باربد: یاس
-هوم؟
باربد: این دوستت نامزدی، دوست پسری، چیزی نداره
من و رامبد بهم نگاهی میندازیم و یه لبخند رو لبامون میشینه
-نمیدونم… اگه بخوای برات میپرسم
باربد: نمیدونم… ولی حس میکنم ازش خوشم میاد
رامبد با خنده میگه: دیدی داداشت متاهل شده… تو هم دلت خواست
با مشت میزنم به بازوی رامبدو میگم: اذیتش نکن
باربد با صدای بلند میگه: تا وکیل مدافع من اینجاستاحتیاجی نیست من چیزی بگم
با شوخی و خنده به خونه میرسیم و من زودتر از همه پیاده میشمو میدوم به سمت سالن… باربد و رامبد هم پشت سرم میان
-سلام مامان، سلام بابا
مامان: سلام گلم … چرا اینقدر دیر کردین؟
رامبد: یکی هم ما رو تحویل بگیره
باربد اشاره ای به من میکنه و میگه: اونو که یاس زیادی میگیره… فقط کسی نیست منه بدبختو تحویل بگیره… از بس کسی منو تحویل نگرفت حس میکنم دارم افسرده میشم
رامبد: کاملا معلومه… اصلا افسردگی از سر و روت میباره
بابا: اه یه خورده آروم بگیرین سر سام گرفتم از دسته شما دو نفر…
بعد بر میگرده سمت منو میگه: سلام به روی ماهت دخترم.. وقتی نیستی این خونه سوت و کوره
رامبد: مگه یاس عینکه
باربد: نه بابا لنزه…
بعد انگار چیزی یادش بیاد میگه: راستی یاس تو چشمات لنز گذاشتی؟
با لبخند میگم نه دیشب لنزامو برداشتم
باربد: چشمات خیلی خوشرگه
رامبد:ساعت خواب… یاس از صبح لنزاشو برداشته تو تازه الان دیدی
باربد: واقعا؟؟ اصلا حواسم نبود
رامبد با یه لبخند موزی میگه: عاشقی دیگه… نمیشه کاریش کرد
باربد همونطور که داره از جاش بلند میشه سیب نیم خورده اش رو به سمت رامبد پرت میکنه که رامبد سیب رو تو هوا میگیره و یه گاز بزرگ بهش میزنه… شب وقتی میرم تو اتاق رامبد… اونم پشت سرم میاد…
رامبد:یاس؟
-هوم؟
رامبد: خیلی خوشحالم که همه چیز داره جور میشه… احساس میکنم دیگه هیچ کم و کسری تو زندگیم ندارم
– منم خیلی خوشحالم رامبدم، ا تو بودن نهایت آرزویه من بود عشقم
بغلم دراز میکشه و منو که طاق باز خوابیدم رو به طرف خودش برمیگردونه… سرمو میذاره رو سینش و میگه جای تو فقط اینجاست
یه لبخند میزنمو با نوازشهای رامبد به خواب میرم… چه احساسه خوبیه که با صدای قلب عشقت به خواب بری…صبح که بیدار میشم رامبد رو بیدار بالای سرم میبینم
رامبد: بالاخره بیدار شدی؟
-اوهوم…
رامبد: اینجوری نگو دلم برات ضعف میره خانمم
لبخند شرمیگینی میزنمو میگم از کی بیداری؟
رامبد: یه نیم ساعتی میشه… راستی یاس میخوای درستو ادامه بده
-کنکور رو که میدم ولی نمیدونم قبول میشم یا نه… به نظرت درسمو ادامه بدم؟
رامبد: هر جور خودت دوست داری گلم ولی از حالا بهت بگم حق نداری با پسرا گرم بگیری
با خنده میگم: حسود
رامبد با لحن بچگونه میگه: همینه که هست
-رامبد دلم نمیخواد مسئولیت کارخونه ها و شرکتها به دست من بیفته
رامبد با سر حرفمو تائید میکنه و میگه: منم دوست ندارم خودت رو خسته کنی… امروز به یاشار هم گفتم اون قبول کرده که همه مسئولیتها رو به گردن بگیره… منم بهش قول دادم باهاش همکاری کنم… درکش میکنم تنهایی خیلی سخته
-یعنی رقیب به رقیبش کمک میکنه
رامبد با خنده میگه: دختره ی دیوونه من هر چی دارم ماله توهه رقیب کدومه؟
میخندمو هیچی نمیگم
رامبد: اینجور که معلومه هنوز هم دوستت داره
با بی حواسی میگم: کی؟
رامبد: یاشار رو میگم
-پس تو هم متوجه شدی؟
رامبد: کیه که متوجه نشه… یاس واقعا چرا قبولش نکردی؟
-چون مثله داداشم دوستش داشتم… همه ی اون سالها اونو مثله داداشم میدونستم… نمیتونستم قبولش کنم…رامبد تو که به یاشار حسودی نمیکنی؟
رامبد با لبخند میگه: نه خانم خانما… تو به اندازه ی کافی فرصت داشتی که یاشارو قبول کنی ولی باز منو انتخاب کردی
با آرامش بهش لبخند میزنم و میگم: ممنون که درکم میکنی
فصل آخر
دو روز از اون روز میگذره و ما همگی به خونه ی عمو اومدیم و الان همه تو سالن جمع شدن و دارن در مورد جهزیه و مهریه وعروسی و نحوه ی برگزاریش و… صحبت میکنند…
عمو: آقای کیانفر در مورد جهزیه باید بگم….
رامبد همونجور که دستاشو رو شونه هام انداخته میپره وسط حرفه عمو و میگه: ببخشید آقای آریانمهر… یاس به جهزیه احتیاج نداره… حتی اگر هم جهزیه تهیه بشه جا نداریم وسیله ها رو بذاریم چون خونه ی من مبل شده هست
عمو میخواد چیزی بگه که من میگم: عمو حق با رامبده… به نظر من هم تهیه کردن جهزیه تلف کردن وقت و هزینه هست
عمو با شنیدن حرف من میگه: باشه… هرجور خودتون دوست دارین…
بعد با خنده ادامه میده: در مورد مهریه که خودتون تصمیم نگرفتین؟
رامبد هم خنده ای میکنه و میگه: در اون مورد ن…..
میپرم وسط حرفشو یه سقلمه به پهلوی رامبد میزنمو میگم: راستش عمو…
که با این حرکت من، همه ی جمع از خنده منفجر میشن…
باربد: رامبد زنت دست بزن داره مطمئنی نظرت عوض نشده؟
من و رامبد هم خندمون گرفته…
بابا با مهربونی میگه: دخترم بگو چه مهریه ای در نظر گرفتی؟
-راستش من دوست دارم مهریه ام چهارده شاخه گل رز سیاه باشه
بابا: ولی عزیزم این که خیلی کمه
-بابا مهریه ی من همون مهر و محبتی هست که من هر روز از رامبد دریافت میکنم… من به مهریه مادی اعتقادی ندارم
همه با محبت نگام میکند و بعد باربد با شیطنت میگه: لابد در مورد مکان و زمان عروسی هم خودتون تصمیم گرفتین
-هوم، راستش من یه تصمیمایی گرفتم ولی هنوز به رامبد نگفتم
بابا: چی دخترم؟
با خجالت میگم بابا میشه اول با رامبد در این مورد صحبت کنم
رامبد سریع از جاش بلند میشه که دوباره همه میخندن
باربد: خوشم میاد که از زنت حساب میبری
رامبد: صبر کن نوبت تو هم میشه آقا باربد
عمو: دخترم برید تو اتاقه سابقت… راحت باشین
من جلوتر از رامبد حرکت میکنمو رامبد هم پشت سرم میاد… به در اتاقم میرسیم… درو باز میکنم… اشکم سرازیر میشه… اتاقم هیچ تغییری نکرده… یه شاسخین گنده هم رو تختمه
رامبد: این خرسه چه بانمکه
بهش میخندم
رامبد: خوب خانم خانما… من در خدمتم
با خجالت رو تخت میشینمو میگم: راستش رامبد نمیدونم چه جوری بگم
رامبد: با زبونت
-رامبـــــــــــــــد
رامبد با خنده دستشو به حالت تسلیم بالا میاره و میگه: ببخشید خانمی… راحت باش
-رامبد من دلم نمیخواد عروسی بگیریم
رامبد با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنه
-من ترجیح میدم یه عقد محضری داشته باشم و بعد هم یه مهمونی کوچولو
رامبد: باورم نمیشه
با تعجب نگاش میکنم که رامبد محکم بغلم میکنم و یه بوسه کوتاه به لبام میزنه… بعد خودشو میندازه رو تخت و طاق باز دراز میکشه
رامبد: یاس باورم نمیشه اینقدر ساده و بی تکلف باشی… نه مهریه نه عروسی… پس تو از زندگی چی میخوای؟
دستمو میذارم رو سینشو میگم: رامبد من دیگه از زندگی هیچی نمیخوام… سهم من از همه زندگی تویی… من با داشتن تو بی نهایت خوشبختم
رامبد مچ دستمو میگیره و منو میکشه که باعث میشه تعادلم بهم بخوره و بیفتم رو سینش… دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و لباشو با لبام قفل میکنه… با لذت همراهیش میکنم… خیلی خیلی دوستش دارم… حاضرم به خاطر با رامبد بودن از همه دنیا بگذرم… خودم هم نمیدونم از کی اینقدر عاشق شدم… لباش از لبام جدا میشه…
رامبد: یاس اینجوری به نفعه منه… زودتر تو رو میبرم خونه خودم… خیاله خودم هم راحت میشه… ولی یاس مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی…
-مطمئنه مطمئن… بهتره این هزینه در یه زمینه ی بهتر صرف بشه
رامبد یه فکری میکنه و میگه: مثلا کجا؟
-دقیق نمیدونم… مثلا برای بچه های بی سرپرست… برای خیریه ها….
تو چشمای رامبد اشک جمع میشه و میگه خیلی خانمی
بعد دوباره صورتشو میاره نزدیکو نگاش میفته به لبام که سریع از جام بلند میشمو میگم: رامبد دیگه بسه… همه پایین منتظرن
رامبد دوباره منو میکشه رو تخت و میگه: خوب منتظر باشن… وظیفشونه
-رامبـــــــــــــــــد
یکم دیگه شیطونی میکنه و بعد میریم پایین
باربد با شیطنت میگه: داخله اتاق چه خبر بود که اینقدر حرفتون طول کشید
حس میکنم سرخ شدم ولی رامبد با خونسردی میگه: خبر خاصی نبود… فقط یاس داشت یه نگاهی به اتاقش مینداخت
باربد با خنده میگه: از قیافه ی زنت کاملا معلومه هیچ خبری نبود
خوده رامبد هم خندش گرفته ولی به باربد رو نمیده و یه چشم غره ی اساسی بهش میره
عمو: دخترم بالاخره تصمیم گرفتین؟
-آره عمو… راستش منو رامبد تصمیم گرفتیم تو محضر عقد کنیم بعد یه مهمونی کوچیک بگیریم و دوستان و آشنایان نزدیک رو دعوت کنیم
همه میگن: چـــــــــــــــــی؟
عمو: دختر آبرو و حیثیتم میره… آخه این چه کاریه؟
با خجالت سرمو میندازم پایین رامبد میخواد حرفی بزنه که اجازه نمیدمو خودم ادامه میدم: عمو به نظر من عروسی تشریفاته بیخوده… آبرو و حیثیت آدما با توجه به شخصیتشون به دست میاد و به همین راحتی ها ازبین نمیره
باربد با افتخار و مامان و بابا با مهربونی نگام میکنند… عمو به سختی راضی شد… ولی مامان و بابا تصمیم رو به عهده ی من و رامبد گذاشتن
باربد با شیطنت میگه : خوب بقیش؟
رامبد: کدوم بقیه؟
باربد: شما که همه چیز رو مشخص کردین فقط مونده روز عقد… که همونم مشخص کنید
رامبد: نه دیگه… اونو گذاشتیم واسه بزرگترا
با این حرف رامبد همه میخندن…
بقیه ی حرفا به خنده و شوخی گفته شد و قرار شد هفته ی بعد بریم محضر… مامان و بابا زودتر رفتن خونه اما من و رامبد و باربد قرار شد یکم تو خیابونا بگردیم… رامبد یه آهنگ قشنگ گذاشته… من چشامو بستمو با لذت گوش میدم:
بی تومن یه بی نشونم
تو بده راهو نشونم
بی تو با عالمو آدم بدجوری نامهربونم
همه چی بی تو عذابه بی تو مهتاب نمیتابه
ستاره چشماشو بسته حتی ساعت بی تو خوابه
حال من خیلی خرابه
بی تو ماتم تو خیالم باز باهاتم
باز تو کوچه وخیابون پا به پاتم من باهاتم
روی گلبرگای خونه دنبال رد نگاتم
من باهاتم
بی تو دنیا بدترینه بی تو وارونه ترینه
دیگه هیچ چی به دل من نمیشینه
وقتی چشمام رنگ چشماتو میبینه
زیر نور ماه میشینه عکس چشماتو میبینه
حال من تا تو بیای بازم همینه
با صدای رامبد به خودم میام
رامبد: یاس مطمئنی عروسی نمیخوای؟ بعدا پشیمون نشی
-خیالت راحت باشه… من علاقه ای به جشن و عروسی و این حرفا ندارم… حتی اگه حرف مهمونی رو زدم برای این بود که خونواده ها ناراحت نشن
باربد: هیچوقت فکرشو نمیکردم رامبد اینجوری ازدواج کنه
رامبد: شاید باورت نشه باربد ولی منم با حرف یاس موافقم
باربد با ناباوری میگه: فکر میکردم به خاطر یاس کوتاه اومدی
رامبد: اولش آره… ولی وقتی دلایل یاس رو شنیدم فهمیدم حق با یاسه
باربد: یه خورده از اون دلایل رو به منم بگین…
رامبد: نه دیگه اوناش خصوصیه
باربد: داشتیم رامبد
رامبد: آره که داشتیم… یادت نیست همین امروز چقدر من و یاس رو اذیت کردی
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: به نظرت چه جوری تنبیهش کنیم
-هومم.. باید فکر کنم… نمیشه از این گناه بزرگش به همین راحتی بگذرم
رامبد: خانمم همه فکراتو که کردی خبرم کن خودم سریع مجازاتش میکنم
باربد با ناباوری میگه: شما دو نفر چی میگین؟… یکم به منه بدبخت رحم کنید
رامبد: راه نداره باید تنبیه بشی
-رامبدی فکرامو کردم
رامبد با ذوق برمیگرده طرفمو میگه: زودی بگو… دلم ضعف میره واسه مجازات کردنش
با خنده میگم: با کشه شلوار به سقف آویزونش کن
رامبد با صدای بلند میخنده و میگه: عجب فکر باحالی… کاملا باهات موافقم گلم
باربد با حالت مسخره ای میگه: ماشینو نگه دار من پیاده میشم…
رامبد قفل کودک رو میزنه و با حالت جدی بهم نگاه میکنه و میگه: باید احتمالات رو هم در نظر بگیریم… بالاخره امکانش هست فرار کنه
باربد خودشو به در میچسبونه و میگه: من هنوز هزار تا آرزو دارم به من کاری نداشته باشین
رامبد: نترس… زنده ات میذاریم… فقط یه خورده آویزونت میکنیم و میخندیم بعد میاریمت پایین
رامبد یه چشم غره به منو رامبد میره که باعث خنده ی ما میشه
-رامبد؟
رامبد: جونم
-بریم شهربازی
رامبد: مگه بچه ای؟
-رامبـــــــد
باربد: اگه بچه نبود که زن تو نمیشد
رامبد: نکنه دلت میخواد قبل از حلق آویز کردنت… جوراب هم تو دهنت بذارم… وقتی دو تا مهندس دارن با هم حرف میزنند یه کارگر افغانی نمیاد وسط بگه: بیلم کو؟
با شوخی و خنده به سمت شهر بازی میریم، خیلی خوش میگذره… رامبد برام پشمک و بستنی میخره… باربد هم کلی مسخرم میکنه… هر دوتاشون رو خیلی دوست دارم… رامبد رو به عنوان عشقم… باربد رو به عنوان داداشم… الان داریم برمیگردیم خونه… از بس خسته ام چشامو میبندم و با تکون های ماشین به خواب میرم…
چشمامو که باز میکنم خودمو توی اتاق رامبد میبینم… در اتاق باز میشه و رامبد داخل اتاق میاد
رامبد: خانمی بالاخره بیدار شدی؟
– رامبد من اینجا چیکار میکنم؟
رامبد: تو ماشین خوابت برد دلم نیومد بیدارت کنم خودم آوردمت بالا
-شرمنده
رامبد: دشمنت شرمنده گلم… بیا بریم پایین یه چیز بخور
-نه رامبد هنوز خوابم میاد… تو برو بخور
رامبد: هر چی خوابیدی بسه… بیدار شو ببینم
-رامبد من گشنم نیست… همون پشمکو خوردم سیر شدم
رامبد: پشمک اصلا غذا محسوب نمیشه… یا همین الان بلند میشی یا بغلت میکنمو میبرمت پایین
بالاخره در برابر اصرارهای رامبد تسلیم شدمو باهاش پایین رفتم و یه چیز خوردم و بعدش زودی اومدم تو اتاقو دوباره خوابیدم…
رامبد: یاس بیدار شو… امروز کلی کار داریم
-فقط یه خورده دیگه
رامبد:یـــــــــــاس
-باشه بابا، چرا داد میزنی
به زحمت از رختخواب بیرون میام و میرم دست و صورتم رو میشورم…
-رامبد مامان و بابا کجان؟ چرا هیچکس خونه نیست؟
رامبد: مامان و بابا از صبح رفتن دنبال کارای مهمونی… باربد هم رفته شرکت… اما عروس و داماد هنوز هیچ کار نکردن… زودتر صبحونه رو بخور… کلی کار داریم
بعد خوردن صبحونه آماده میشم و میرم تو ماشین رامبد میشینم… اونم من رو میبره پیش یکی از دوستای خودش تا حلقه رو انتخاب کنم
-رامبد این حلقه چطوره؟
رامبد: زیادی ساده نیست؟
-من دوست دارم حلقه ساده و سبک باشه
رامبد: باشه عزیزم، بهتره یه نگاه به سرویسا هم بندازی
-سرویس دیگه برای چی؟
رامبد: یاس این همه راه اومدیم خوب یه سرویس هم بردار…
-نه بابا… همین حلقه کافیه
رامبد با انتخاب خودش یه سرویس خوشگل هم برمیداره و میگه: تو زیادی کم خرجی… من همیشه فکر میکردم اگه زن بگیرم ورشکست میشم… اگه میدونستم زنا اینقدر کم خرجن تا حالا چند تایی گرفته بودم
-رامبـــــــــــــد
رامبد میخنده و دیگه هیچی نمیگه
چند روز باقی مونده اونقدر زود گذشت که اصلا متوجه نشدم … خرید لباس… وقت گرفتن از محضر… تدارکات مهمونی…. تموم شدن زمان صیغه محرمیت من و رامبد…واقعا چیزی ازش نفهمیدم… تو اون دو روزی که صیغه محرمیت من و رامبد تموم شد رامبد خیلی رعایت میکرد، میدونستم برای اینکه منو ناراحت نکنه رو کاناپه میخوابه و چقدر ممنونش بودم… امروز قراره بریم محضر… یکم دلم گرفته… شاید به خاطر اینه که دوست داشتم تو چنین روزی پدر و مادره من هم کنارم باشن… هر چند بابا و مامان هیچی برام کم نمیذارن ولی الان بدجور احساس دلتنگی میکنم… همه مون داریم با ماشین رامبد میریم… سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادمو یه قطره اشک از چشام سرازیر میشه… مامان و بابا و باربد رو صتدلی عقب نشستن و من کنار رامبدم… با صدای باربد به خودم میام
باربد با نگرانی میگه: یاس چیزی شده؟
رامبد هم برمیگرده سمت من و وقتی اشک رو روی صورتم میبینه ماشینو و یه گوشه نگه میداره و میگه چی شده عزیزم؟
مامان و بابا هم با نگرانی حالمو میپرسن
با شرمندگی میگم: چیزی نشده… فقط یکم دلتنگ شدم
رامبد: آخه چرا؟
یه لبخند غمگین میزنمو میگم: راستش خیلی دلم میخواد پدر و مادرم حالا کنارم باشن… با اینکه همه تون رو خیلی دوست دارم ولی نمیدونم چرا یه احساسه دلتنگی عجیبی میکنم
یه سکوت سنگینی تو ماشین حکم فرما شد…دلسوزی رو تو نگاه تک تک شون احساس کردم… تا اینکه مامان به خودش میادو میگه: عزیزم درسته پدر و مادرت الان کنارت نیستن ولی مطمئن باش اونها هم تو شادیه تو سهیم هستن
بابا: درسته دخترم، هر چند توی این روزا همه دوست دارن پدر و مادرشون رو کناره خودشون داشته باشند ولی سعی کن من و حاج خاانم رو مثله پدر و مادرت بدونی
یه لبخند میزنمو میگم: همین الان هم همینطوره
لبخند به لبای همه میشینه… رامبد ماشینو روشن میکنه و به سمت محضر حرکت میکنه… بقیه اتفاقا خیلی سریع میفته… رسیدن به محضر… دیدن یاشار و یلدا و عمو… بله دادن من که همزمان میشه با جمع شدن اشک تو چشمای عمو… رفتن به آرایشگاه… آماده شدن من برای مهمونی شب و در آخر رفتن مهمونا… عجیب خسته ام… روز خسته کننده ای بود… امشب با پونه در مورد باربد هم صحبت کردم… فهمیدم کسی تو زندگی پونه نیست… گفت در مورد باربد فکر میکنه اینطور که به نظر میرسید چندان بی میل هم نبود… متوجه ی نگاه های یاشار به سمانه خواهر سپیده هم شدم… وقتی به رامبد گفتم اون هم حرفمو تائید کرد… در کل شب خوبی بود… قرار شد امشب هم خونه ی مامان و بابا بمونیم فردا به خونه ی خودمون بریم… الان تو اتاق رامبدم… رو تخت دراز کشیدم… در اتاق باز میشه… سرمو برمیگردونم میبینم رامبده
یه لبخند رو لبام میشینه با مهربونی جوابه لبخندمو میده… میاد بغلم دراز میکشه و منو تو آغوشش فشار میده و میگه: وای یاس… این دو روز چقدر سخت بود که ازت دوری کنم… بدجور معتادت شدم
با صدای بلند میخندم اونم خندش میگیره و یه بوسه به گردنم میزنه و منو محکم به خودش فشار میده
رامبد: باورم نمیشه برای همیشه ی همیشه مال خودم شدی خیلی خیلی خوشحالم
-خیلی دوستت دارم رامبدم خیلی زیاد
رامبد: من بیشتر گلم
اونشب هیچ اتفاقی بین منو رامبد نیفتاد… فقط بغلم کردو با آرامش خوابید… صبح هم بعد از صبحونه به خونه خودمون رفتیم… خونه ای که توش عاشق شدم… حتی این خونه رو هم دوست دارم… اصلا هر چی که مربوط به رامبد باشه دوست دارم… الان واقعا احساسه خوبی دارم… اولین شب زندگیمون که تنهای تنها هستیم… شاممون رو رامبد از رستوران سفارش داد… شام رو که خوردیم رامبد میره دوش بگیره منم رو مبل دو نفره لم میدم… اما کم کم خوابم به خواب میرم… تو حالت خواب و بیداری حس میکنم از رو مبل کنده شدم… چشامو باز میکنم رامبد رو میبینم که منو بغل کرده و به اتاقش میبره… بدون هیچ حرفی با لبخند منو رو تخت میذاره و با شیطنت برق اتاق رو خاموش میکنه…….
صبح که از خواب بیدار میشم خودم رو توی آغوش برهنه ی رامبد میبینم… روی تخت میشینم و با لبخند به رامبد نگاه میکنم با یادآوری شب گذشته لبخندم عمیق تر میشه…
رامبد: سلام گلم
-سلام… میبینم که صبحونه آماده کردی
رامبد لبخندی میزنه و میگه: تو شروع کن تا من هم یه دوش بگیرم
منتظر جواب من نمیشه… چیزی نمیخورم منتظرش میمونم تا بیاد… ده دقیقه ی بعد میاد پشت میز میشینه و میگه: تو که هنوز چیزی نخوردی
-منتظر بودم بیای با هم بخوریم
لبخندی میزنه… یه لقمه میگیره و میاره جلوی دهنم… با تعجب لقمه رو از دستش میگیرمو میگم: رامبد
چیکار میکنی؟
رامبد: دوست دارم برای زنم لقمه بگیرم حرفیه؟
میخندمو لقمه رو میخورم
بعد از صبحونه رامبد میگه وسایلاتو جمع کن میخوای بریم شمال
-کارت چی میشه؟
رامبد: نگران نباش باربد هست……..
شش ماه بعد
چند روزه حالم بده نمیدونم چم شده… حالت تهوع بدی دارم.. فکر میکنم مسموم شدم… دلم نمیاد رامبد رو بیخودی نگران کنم… تو این چند ماه اتفاقات زیادی افتاد… باربد با بهترین دوست من، پونه نامزد کرد، یاشار هم با سمانه نامزد کرده… من کنکور دادم ولی قبول نشدم هر چند اگه قبول میشدم جای تعجب داشت اصلا لای کتاب رو باز نکرده بودم قرار شد دوباره امتحان بدم… ستاره هم سه ماهه بارداره… در مورد سیا هم از رامبد پرسیدم که هم گفت همون موقع که اون اتفاق افتاد از شرکت بیرونش کرده…اه… دوباره حالم بد شده… تندی به سمت دستشویی میرم و هر چی خوردم بالا میارم… رامبد این روزا سرش خیلی شلوغه…
تلفن خونه زنگ میخوره و اجازه فکر بیشتر رو بهم نمیده… به سمت تلفن میرمو جواب میدم: بله؟
رامبد: سلام خانم خانما
با بی حالی میگم: سلام رامبد
رامبد با نگرانی میگه: یاس چیزی شده؟
-نه گلم، فقط یکم خسته ام
رامبد: یاس اگه حالت بده بیام خونه… داروهاتو خوردی؟
-خوردم عزیزم، نگران نباش… کاری داشتی که زنگ زدی؟
رامبد: آره میخواستم بگم سرم یکم شلوغه نهار نمیام که نظرم عوض شد
-رامبد بمون به کارات برس من چیزیم نیست
رامبد: ولی…
-رامبـــــــــــد
رامبد: باشه گلم، پس برو خونه مامان
-اما…
رامبد میپره وسط حرفم و میگه: اگه نری من میام خونه
-باشه گلم میرم، کار نداری
رامبد: نه عزیزم.. دوستت دارم
-منم دوستت دارم عشق من…. خداحافظ
رامبد:خداحافظ
لباسامو میپوشم… زنگ میزنم آژانس تا یه ماشین برام بفرسته با این حالم حوصله ی رانندگی ندارم… میرم جلوی در منتظر میشم… ماشینو میبینم… میشینمو آدرسه یه درمانگاه رو میدم موقع پیاده شدن پولو حساب میکنم…. میرم داخل درمانگاه میبینم چند نفری نشستن… منتظر میشم تا نوبت من میشه
با صدای یه خانم به خودم میام
خانم: بفرمایید داخل
میرم داخل یه خانم جوون و خوشگل رو میبینم که با مهربونی نگام میکنه
-سلام خانم دکتر
دکتر: سلام گلم… مشکلت چیه عزیزم؟
با لحن شوخی میگم: مشکلی که ندارم… فقط یه خورده احتیاج به تعمیر دارم
خانم دکتر با لحن شوخی میگه: که این طور… حالا بنده باید کجا رو تعمیر کنم؟
-فکر میکنم مسموم شدم… چند روز حالت تهوع دارم
دکتر: ازدواج کردی؟
-بله
دکتر: برات یه آزمایش بارداری مینویسم بهتره زودتر بری آزمایش بدی
بهت زده بهش نگاه میکنم… وقتی تعجبم رو میبینه میگه: چی شد؟
سعی میکنم لبخند بزنم
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: چیزی نیست خانم دکتر
سری تکون میده و برگه آزمایش رو میده دستم… نفهمیدم چه جوری با دکتر خداحافظی کردم… با ناراحتی تو خیابون قدم میرم… اگه حامله باشم چی میشه… من نباید باردار بشم… من خیلی میترسم… اشکم سرازیر میشه
گوشیم زنگ میخوره… جواب میدم: بله؟
رامبد با عصبانیت میگه: معلومه کدوم گوری هستی؟… چرا به گوشیت جواب نمیدی؟
-ببخشید متوجه نشدم
یه لحظه سکوت میکنه و بعد میگه: یاس تو گریه کردی؟
سعی میکنم با یه لحن شاد بگم: دیوونه شدی گریه چیه؟
رامبد خیلی جدی میپرسه: الان کجایی؟
-تو خیابون
رامبد: کدوم خیابون؟
-خیابون….
رامبد: اونجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود بری خونه ی ما
-جایی کار داشتم الان دارم میرم
رامبد: کجا کار داشتی؟
-رامبد چرا اینجوری میکنی؟
رامبد با داد میگه: گفتم کجا کار داشتی؟
-یکم حالم بد بود اومدم درمانگاه
رامبد فریاد میزنه: چـــــــی؟…از جات تکون نمیخوری تا من بیام… همونجایی که هستی بمون… شنیدی؟
وقتی میبینه چیزی نمیگم بلندتر فریاد میزنه: گفتم شنیدی؟
با لحن آرومی میگم:منتظرم بیا
آروم میگه: خوبه
و بعد قطع میکنه… یه ربع بعد میرسه… درو باز میکنمو سوار ماشین میشم و اونم ماشینو به سرعت به حرکت در میاره… با عصبانیت میگه: چرا وقتی ازت میپرسم حالت بده… تظاهر به خوب بودن میکنی… چرا رفتی دکتر…
با داد ادامه میده: چرا بهم نگفتی؟
اشکم سرازیر میشه و با صدای لرزون میگم: نمیخواستم نگرانت کنم
انگار دلش برام میسوزه… چون ماشینو یه گوشه نگه میداره و خاموش میکنه و میگه: آخه چرا با خودت این کارو میکنی؟ اگه از اول بهم میگفتی اینجوری نمیشد…
اشکامو با دستاش پاک میکنه و میگه:ببخشید خانمی… دیگه گریه نکن… باشه گلم؟؟… گریه نکن دیگه
وسط گریه لبخند میزنم
اونم هم لبخند میزنه و میگه: ببخشید… خیلی نگرانت شدم… زنگ زدم خونه مامان گفت هنوز نیومدی… زنگ زدم خونمون دیدم جواب نمیدی… هر چقدر هم به خودت زنگ زدم بی جواب موند نگران شدم… حالا بگو ببینم چرا رفتی دکتر؟
-چند روز حالت تهوع……
رامبد با عصبانیت بهم میگه :چـــــــــــی؟؟ تو چند روزه حالت بده تازه امروز بهم میگی
-رامبـــــد
رامبد: رامبد و کوفت
درکش میکنم… میدونم نگرانمه… همه این رفتاراش از نگرانیه… با لبخند میگم:میذاری بگم یا نه؟
با اخم میگه: بگو
-داشتم میگفتم چند روزه حالت تهوع داشتم… فکر میکردم مسموم شدم… امروز اومدم دکتر برام یه آزمایش نوشت
رامبد با نگرانی میگه: آزمایش برای چی؟مگه یه مسمومیت ساده نیست
-رامبد… چه جوری بگم… راستش آزمایش بارداری برام نوشت
بهت زده میگه: چـــــــی؟
بعد اخماش میره تو هم… ماشینو روشن میکنه و با سرعت حرکت میکنه… جلوی یه ساختمون نگه میداره… میرم آزمایش میدم… من و رامبد منتظر جواب آزمایشیم… رامبد با اخم رو صندلی کنارم نشسته… یه خانمی میاد سمت منو میگه: تبریک میگم عزیزم… داری مادر میشی و به باربد هم تبریک میگه و برگه ای رو به دستم میده که فکر کنم جواب آزمایشه و از ما دور میشه… رامبد محکم دستمو میگیره و منو با خودش میکشه… خیلی عصبانیه… منو به زور سوار ماشین میکنه و خودش هم سوار ماشین میشه… گوشیشو برمیداره و به یکی زنگ میزنه و منتظر میمونه انگار اون طرف جواب میده چون رامبد میگه: سلام
…
رامبد: مامان امروز نمیتونیم بیایم
…
رامبد: اتفاقی نیفتاده
…
رامبد: یاس یکم حالش بده باید استراحت کنه
…
رامبد: احتیاجی نیست مامان
…
رامبد: باشه، پس فعلا خداحافظ
برمیگرده سمت منو میگه: یاس باید سقطش کنیم
با اخم نگاش میکنم
رامبد: اینجوری نگام نکن… خودت هم میدونی که این بچه میشه قاتله جونت
-حرفشم نزن
رامبد با داد میگه:یــــــــــــاس
-من نمیتونم این کارو کنم… وقتی خدا اینجوری خواسته حتما حکمتی تو کاره
رامبد: میفهمی چی میگی؟ خودت هم خوب میدونی که نباید باردار میشدی؟
بعد با حالت عصبی میگه: هیچوقت خودمو نمیبخشم
-رامبد م…….
نمیذاره حرف بزنم خودش میگه: تو زن منی… اختیارت با منه… پس باید این بچه رو از بین ببریم… من قبلا هم بهت گفتم بچه نمیخوام… برای من فقط و فقط خودت مهمی
جوابشو نمیدم… نمیتونم از خیر این بچه بگذرم… شاید تنها فرصت زندگیم باشه… ثمره ی عشقم…. عشق من و رامبد… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
رامبد با ناراحتی میگه: عزیزم چرا با خودت و من اینکارو میکنی؟
-رامبد من این بچه رو میخوام… من نمیتونم از ثمره ی عشقمون بگذرم
رامبد با داد میگه: تو غلط میکنی… اگه با میل خودت اومدی که هیچ وگرنه به زور میبرمت
به خونه رسیدیم… رامبد خیلی عصبیه… از وقتی اومدیم داخله سالن همین جور به زمین و زمان بد و بیراه میگه.. زنگ خونه به صدا در میاد… میخوام برم درو باز کنم که میگه: تو بشین خودم میرم
از پشت آیفون میپرسه: کیه؟
بعد درو باز میکنه… بعد چند دقیقه در سالن باز میشه… باربد و یاشار میان داخل… باربد بلند بلند با لحن مسخره ای داره چیزی رو برای یاشار تعریف میکنه و یاشار هم میخنده… تا اینکه چشمشون به صورت گریون من و چهره ی عصبی رامبد میفته… حرف تو دهن باربد میمونه و خنده رو لبای یاشار خشک میشه… باربد با نگرانی میپرسه: چی شده؟
رامبد با عصبانیت میگه: از این خانم بپرس؟
باربد میاد بغلم میشینه… اشکام دوباره درمیاد…
باربد: چی شده یاس؟
فقط اشک میریزم
رامبد با فریاد میگه: خانم بارداره… میخواد بچه رو نگه داره و با عصبانیت لیوان که رو اپن هست رو برمیداره و میکوبه به دیوار…از ترس جیغ میزنم…
باربد و یاشار با ناباوری به من نگاه میکنند… باربد به خودش میاد با عصبانیت برمیگرده سمت رامبدو میگه: این کارا چیه؟ مگه نمیبینی حالش بده
بعد برمیگرده سمت من… منو تو آغوشش میگیره و میگه: خواهری گریه نکن…. هیس
کم کم تو بغل باربد آروم میشم…
همه تو سالن نشستیم
یاشار: یاس آخه این چه کاریه؟
-من نمیتونم بچه مو با دستای خودم بکشم
باربد: آخه عزیزم این چه حرفیه… تو که از قصد نمیخوای این کارو کنی… تو مجبوری؟
رامبد سرشو بین دستاش گرفته
-من دوستش دارم… من نمیتونم از ثمره ی عشقم بگذرم… باربد از من نخواه
دوباره اشک تو چشمام جمع میشه… همه ناراحتن… رامبد که اونقدر از دستم عصبانیه جرات نمیکنم طرفش برم… مامان و بابا…عمو و یلدا… ستاره و سمانه… احسان و ارشیا…سپیده و پرستو… پونه…همه و همه با من حرف زدن… ولی نتونستم… واقعا نتونستم… همه ناراحتن… پونه و ستاره که باهام قهر کردن… رامبد که اصلا باهام حرف نمیزنه… حتی یه بار با یه دکتر در مورد سقط جنین صحبت کردو قرار شد منو به زور ببره که اونقدر گریه و زاری کردم حالم بد شد و دو روز بستری شدم… شبا دیگه منو تو آغوشش نمیگیره به من پشت میکنه و میخوابه… ولی مامان خیلی خیلی مواظبمه… وقتی رفتم جوابه آزمایش رو به یه ماما نشون دادم بهم گفت دو ماهه باردارم…خیلی احساسه قشنگیه یکی تو وجودت رشد کنه… هر لحظه وجودشو احساس کنی و از همه مهمتر اینکه اونی که تو وجودته ثمره ی عشقت باشه… فکر میکنم ارزشه همه سختیها رو داره… دو ماه از اون روزا میگذره… رامبد تو این دو ماه اصلا بهم توجه نمیکنه… البته چند بار شنیدم که حالمو از مامان بپرسه ولی پیشه روی خودم طوری رفتار میکنه که انگار براش مهم نیستم… بابا امشب یکم کسالت داشت مامان مجبور شد زودتر بره… ساعت دو نصفه شبه و هنوز رامبد برنگشته.. نفسم درست و حسابی بالا نمیاد… دیگه داروهامو نمیخورم میدونم برای بچه ضرر داره… نمیتونم دراز بکشم واسه همین اومدم پشت میز آشپزخونه نشستم… رامبد این شبا خیلی دیر میاد…دلم برای رامبد مهربونم تنگ شده… دو ماهه آغوشش رو از من دریغ کرده… صدای باز و بسته شدن در سالن رو میشنوم و بعد صدای قدمهایی که به سمت اتاق خوابمون میره… از همینجا همه ی عکس العملاش رو میبینم… در اتاق رو باز میکنه وقتی میبینه من نیستم… میره سمت اتاقی که قبلا ازش استفاده میکردم… در همه اتاقا رو با نگرانی باز میکنه… با قدمهایی سریع میره سمت تلفن و تند تند یه شماره ای رو میگیره… یه لحظه چشمش به آشپزخونه میفته بی توجه پشتشو به آشپزخونه میکنه… اما در کسری از ثانیه برمیگرده طرفم و با فریاد میگه: تو اونجا چه غلطی میکنی؟
چی میتونم بگم… اگه بگم حالم بده دوباره عصبی میشه… همون بهتر که سکوت کنم
وقتی سکوتمو میبینه با عصبانیت میاد طرفم… بازومو محکم میگیره و منو به سمت اتاق خواب میبره… رو تخت میشینم
رامبد: دراز بکش
وقتی میبینه هنوز نشستم با فریاد میگه گفتم دراز بکش
اشک تو چشام جمع میشه و میگم: نمیتونم
با ناباوری نگام میکنه و با آرومی میگه: یعنی چی؟
با بی حالی میگم: یه خورده نفسم میگیره
رامبد: داروهات کجاست؟
-همه رو ریختم
رامبد: چــــــــی؟؟… یعنی تو دیگه داروهاتو نمیخوری؟
وقتی میبینه جواب نمیدم با داد میگه: با توام لعنتی… چرا هیچی نمیگی؟
-برای بچه ضرر داشت
رامبد: به جهنم… چند بار بگم من این بچه رو نمیخوام
با بی حالی میگم: رامبد تو رو خدا آرومتر
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: همینو میخواستی… مگه این بچه چی داشت که با زندگیمون این کارو کردی؟
به آرومی میگم: نیمی از وجوده تو رو داشت
میاد کنارم میشینه و بغلم میکنه و میگه: چرا هیچوقت نمیتونم درکت کنم… دوستت دارم یاس… خیلی دوستت دارم… نمیخوام از دستت بدم… بفهم
صورتم خیسه خیسه… از بس گریه کردم چشام میسوزه
رامبد: هیــــس، آروم باش خانمم… آروم باش
بعد مدتها تو آغوش رامبدم
-رامبد من آروم آرومم… چون تو آغوش توام
رامبد بغض آلود میگه: نمیتونستم آب شدنت رو ببینم… ببخش که اذیتت کردم… ببخش
سه ماهه دیگه گذشت… الان تو ماه هفتم هستم خیلی ضعیف شدم… همه مواظبم هستن… رامبد خیلی هوامو داره… از اون شب به بعد دوباره شد رامبد همیشگی… رفتیم سنوگرافی وقتی فهمیدم بچه پسره… خیلی خوشحال شدم… وقتی خانم دکتر گفت بچه سالمه سالمه از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد… اما رامبد فقط یه لبخند تلخ زدو هیچی نگفت… امروز وقت دکتر دارم اما تو شرکت مشکلی پیش اومد که رامبد نتونست بیاد واسه همین قراره باربد رو بفرسته… مامان هم یه پاش اینجاست یه پاش خونشون…
از صبح حالم اصلا خوب نیست ولی فکر میکردم طبیعیه…. زنگ خونه به صدا در میاد به زحمت خودمو به در میرسونم… باربد رو میبینم که با لبخند به ماشین تکیه داده تا منو میبینه میاد طرفمو با نگرانی میگه: یاس چته؟
-باربد حالم خیلی بده
بهم کمک میکنه که تو ماشین بشینم…خودش هم سریع سوار میشه و ماشینو روشن میکنه… یه شماره هم با گوشیش میگیره…
باربد: اه لعنتی چرا جواب نمیده
ماشینو به حرکت در میاره… حالم هر لحظه بدتر میشه دردم داره زیاد میشه… باربد با نگرانی نگاهی به من میندازه و میگه: تو رو خدا طاقت بیار یاس
دوباره یه شماره رو میگیره….
باربد: چرا جواب نمیدی لعنتی؟
…
باربد: حاله یاس بد شده خودتو…
-باربد
باربد: یه لحظه گوشی رو نگهدار… جونم خواهری؟
همونطور که نفس نفس میزنم میگم: به رامــبـد… بـگو اگه قــرار شـد… بــیـن مــنو… بچــه یکــی رو انتخــاب کنه… بچه رو انتخاب کنه
اشک تو چشمای باربد جمع میشه…. سرعت ماشینو زیاد میکنه و بی هیچ حرفی گوشی رو میده دست من… صدای رامبد رو میشنوم که صدام میکنه… گوشی رو به گوشم نزدیک میکنم و میگم: رامـبدم
رامبد با ناراحتی میگه: جونم خانمی؟
-شـنیدی… چی گفتـم؟
رامبد با گریه میگه آخه من چطور این کارو کنم
همونجور که ه سختی نفس میکشم میگم: قـول بده… مراقــبه …بچه مون باشی؟
رامبد با ناله میگه: یاس..
-قول… بده… رامبد
رامبد زمزمه میکنه: قول میدم
-دوستت …دارم… عشقه من … خیلی زیاد… مرسی که تو… زندگی بی هیچ… چشمداشتی… فقط و …فقط عشق نثارم کردی…
رامبد با ناله صدام میکنه: یاس
چشمم به باربد میفته که صورتش خیسه خیسه… حس میکنم همه جا داره سیاه میشه و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم
چشامو باز میکنم… رامبد سرشو گذاشته رو تختو خوابیده… دستامو محکم گرفته… میخوام دستامو از دستاش در بیارم که بیدار میشه… موهای قشنگش بهم ریخته رو صورتش پخش شده… مثله این پسربچه های تخس و شیطون…
رامبد: بالاخره بهوش اومدی؟ تو که منو کشتی؟
تازه همه چیز رو به خاطر میارم با نگرانی میگم: رامبد بچه…
میپره وسط حرفمو میگه: نترس اون جغله هم خوبه… چون زودتر از حد معمول به دنیا اومده تو دستگاهه
نفسی از روی آسودگی میکشم و سرمو تکون میدم
رامبد: یاس حالت خوبه
-آره، نگران نباش
رامبد: چه جوری بعد از دو روز بیهوشی نگران نباشم… وقتی باربد تو رو بیمارستان رسوند نیمه جون بودی… داشتم واسه همیشه از دستت میدادم… وقتی میرسم بیمارستانو باربد رو به اون حال میبینم فکر میکنم واسه همیشه از دستت دادم
-منو ببخش که اذیتت کردم
رامبد با شوخی میگه: تلافیشو بعدا سرت در میارم
میخندم اونم میخنده
-رامبد؟
رامبد: جونم عشقم؟
-اسم بچه مون رو چی بذاریم؟
رامبد: تو چی دوست داری گلم؟
-هر چی که تو بگی من دوست دارم
رامبد: امیرفرشاد چطوره؟
-خیلی قشنگه… من که خوشم میاد… راستی رامبد بقیه کجان؟
رامبد: وقت ملاقات تموم شده… جنابعالی هم بیهوش بودی… همه مجبور شدن برن… ولی به نفعه من شد… تا فردا فقط من و خودت هستیم
اونشب رامبد خیلی برام حرف زد… از نگرانیهاش… از دلتنگیش… از بچه مون… روز بعدش هم همه خونواده اومدن بهم سرزدن…باربد هم کلی بچه مون رو مسخره کردو گفت وقتی بچه تون رو دیدم با سیرابی اشتباه گرفتم… وقتی هم وقت ملاقات تموم شد همه رفتن… خیلی خوشحالم… واقعا خیلی خوشحالم… دیگه تو زندگیم هیچ کم و کسری ندارم… خدایا ممنون که اگه پدر و مادرم رو ازم گرفتی به جاش رامبد و امیر فرشاد رو بهم دادی…
پایان