ستاره ای تابناک بر بالای کوهساران می درخشید، ستاره ای آنچنان زیبا و پر فروغ که حتی روزهای روشن هم چشم همگان را خیره می کرد:” از کجا آمده بود؟ و چه کسی آن را بر آسمان کوه نشانده بود؟” و چون رد انوارش را می گرفتند، امتدادشان به خانه آن پیر می رسید. هم او که هر روز از ستیغ آفتاب تا طلوع مهتاب به روزه بود و همه شب تا بامدادان به نیایش. شاید این التفات خدا به تقوایش بود. روزی آن پیر عزم کوه نمود و دخترکی خردسال نیز به اصرار او را همراهی نمود. گرمای آفتاب به جانشان عطش می ریخت. چون دخترک را از عطش بی تاب دید، کوزه آب را بر لبانش نهاد، اما دخترک نمی نوشید: تو تشنه باشی و من آب بنوشم؟ نه، تا تو ننوشی من نمی آشامم. و او بود و امتحانی سخت: – اگر آب بنوشم، روزه خود را بشکسته ام و اگر ننوشم، مرگ این طفل را خواسته ام. چون عطش طفل را بیش از آن روا نمی دانست، بعد از عمری روزه بگشود و همراه دختر آب به لب برد. سر پایین گرفت و دیگر نمی توانست به کوه نظر کند که نیک می پنداشت، آن ستاره رفته است. اما چون فریاد شادمانه کودک را شنید، چشم بگشود، آه! آنجا، بالای کوه دو ستاره! آری دو ستاره! یک از یک فروزانتر به اهتزاز دید و دلش از عشق لرزید.