عشق واقعی

 

از دبیرستان که بیرون اومدیم شمیم گفت:لادن موافقی به کافی شاپ برویم؟گفتم:کافی شاب؟گفت اره اره مگه بده؟ اخمی کردم و گفتم:به کلاس ما نمیخوره به کافی شاپ بریم. گفت به یک بار امتحانش می ارزه. گفتم: سر به سرم نگذار شمیم! اگر برادرم مرا ببینه پوستمو میکنه. میدونی که او خیلی متعصبه شمیم دست بر دار نبود. به شوخی گفت:برادرت غلط میکنه که حرف بزند. تازه مگه اومدن به کافی شاب خلافه؟ خلاصه انونقدر گفت و گفت تا راضی شدم با او به کافی شاپ که سر راهمان بود برم. فضای نیمه تاریک انجا با میزهای دایره ای شکل برایم جالب بود. پسر جوان و مودبی که پشت پیشخوان ایستاده بود با دیدن ما تعارف کرد که پشت یکی از میزها بنشینیم. نشستیم وسفارش دو فنجان قهوه دادیم. اهسته به شمیم گفتم: من پول ندارم ها…….

 

گفت:میدانم مهمان من هستی. غصه نخور. بگذار یک بار هم که شده ادای بچه پولدارها را در بیاوریم. یکی از انگشتهایش را توی دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم:اگر بدر بیچاره ات بداند که پول هایش را چطوری خرج میکنی دمار از روزگارت در میاره بنده خدا صبح تا شب کارگری میکنه تا چندرغاز در بیاره. اونوقت تو…

 

انگشتش را از دستم کشید بیرون و گفت:حوصله داری ها. بگذار قهوه مونو بخوریم.کوفتمان نکن خندیدم و گفتم:اخه فقط این که نیست. کفش ولباس رنگ به رنگ… گفت خوب چه اشکالی داره؟من دوست ندارم کسی فکر کنه من بی پولم. پیش خدمت دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و شکر دان را هم کنارش.

 

 

 

دو قاشق مربا خوری شکر توی فنجان ریختم وان را به هم زدم .اولین جرعه را که میخواستم بنوشم نگاهم به پسر جوانی افتاد که پشت میز روبه رو نشسته بود.زود نگاهم رو دزدیدم. او هم سرش را بایین انداخت. جوان محجوبی به نظر میرسید. قهوه را که خوردیم و میخواستیم از کافی شاب بیرون بیاییم دوباره نگاهمان به هم تلاقی کرد.قلبم به شدت شروع به تبیدن کرد. چنین احساسی را تا به حال تجربه نکرده بودم. شمیم که متوجه تغییر حالم شده بود تا نزدیکی های خانه سوال پیچم کرد: چی شده؟چرا سرخ شده ای؟ گفتم: هیچی نگرانم اگر کسی ما را دیده باشد و به برادرم بگه…

 

شمیم گفت: حرف مفت نزن بگو چرا یکدفعه حال و هوایت فرق کرده؟ گفتم: چیزی نیست.هرچه گفت وپرسید جواب پرت و پلادادم تا بالاخره به خانه رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم.تا شب حال وحوصله و حواس درست و حسابی نداشتم. یک جوری شده بودم. مدام به فکر ان جوان بودم. در نگاهش خیلی حرفها بود. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.اما خودم را قانع کردم که همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد ودیگر اتفاق نخواهد افتاد. چون نه او ادرسی از من داشت.نه من او را میشناختم. صبح که از خواب بیدار شدم تنم به شدت درد میکرد.انگار ساعت ها یک بار سنگین را جابجا کرده بودم.

 

اگر دست خودم بود به مدرسه نمیرفتم و تا ظهر میخوابیدم. با بی میلی کلاسورم را زیر بغل زدم از در خانه که خواستم بیرون بروم ‘ مادرم کجا؟باز هم که بدون صبحانه میخواهی بری؟ بعد لقمه ای نان وپنیر دستم داد و گفت: توی راه بخور وگرنه ضعف میکنی .با اکراه لقمه را گرفتم . کفشم را پوشیدم وبا عجله از خانه زدم بیرون. توی مدرسه هم از بچه ها فاصله گرفتم. شمیم اومد پیشم وگفت: چرا از دیروز تا حالا جنی شدی لادن؟ گفتم: سر به سرم نگذار شمیم. بگذار به حال خودم باشم. مدرسه که تعطیل شد ترجیح دادم تنها به خانه بدوم.

 

میخواستم توی راه فکر کنم وهنوز دویست سیصد متر از مدرسه بیشتر دور نشده بودم که ان جوان را دیدم. کنار درخت ایستاده بود. دوباره همان حالت دیروز به من دست داد. میخواستم از کنارش دور شم که نامه ای را به طرفم گرفت وگفت: نمیتوانم اینجا صحبت کنم. همه چیز را در نامه نوشته ام مردد بودم که نامه را بگیرم یانه. اگر اشنایی مرا میدید وبه خانواده ام میگفت چه؟ قلبم به من فرمان داد که نامه را از دست او بگیرم. وقتی نامه را لای کلاسورم گذاشتم و راه افتادم مثل بید میلرزیدو. همه ی این ماجرا ظرف ده بیست ثانیه اتفاق افتاده بود. اما چنان خیس عرق شده بودم که انگار چندین کیلو متر دویده ام.حال عجیبی داشتم.به خانه که رسیدم توی انباری رفتم وشروع به خواندن نامه کردم:سلام نه اسم شما را نمیدانم نه بیشتر از یکبار البته با امروز که این نامه را به دستتان میدم دو مرتبه شما را دیده ام. دیروز وقتی در کافی شاب نگاهم به نگاه شما خورد اتشی در درونم بر با شد.اتشی که هنوز شعله ور است.من احساس میکنم شما همان دختر ایده الی هستید که من به دنبالش میگشتم.دیبلمه وخدمت سربازی را انجام داده ام.خانواده ثروتمندی دارم.برایم مهم نیست که شما چقد سواد دارید و وضعیت مالی خانواده تان چطور است.فردا که از اینجا رد میشوید شماره وتلفن ویا ادرستان را به من بدهید تا با خانواده ام به خواستگاری بیایم.

 

باورم نمیشد دوست داشتم فریاد بزنم وبه همه بگویم که چقدر خوشحالم او حرف دل مرا زده بود.. بس او دیروز تا الان حال مرا داشت. با خودم گفتم لادن! باید سنگین و رنگین باشین.مبادا شماره تلفن وادرست را به او بدهی . بعد خنده ام گرفت ما که تلفن نداشتیم. تا صبح روز بعد هزاران فکر راه های مختلف به ذهنم رسید و عاقبت تصمیم گرفتم به او جواب مثبت دهم. بعد از ظهر که از مدرسه تعطیل شدم باز هم تنها به طرف خانه رفتم وشمیم را که اسرار داشت با من بیاید با کلک از سرم باز کردم. او که هنوز اسمش را نمیدانستم کنار همان درخت ایستاده بود. وقتی میخواستم از کنارش رد بشوم نامه را که شب قبل برایش نوشته بودم به دستش دادم:چرا اسمتان را ننوشته اید؟ اسم من لادن است.

 

میتوانید به خواستگاری ام بیایید. چون از دوستی های خیابانی اصلا خوشم نمیاید.موقع خواستگاری حرف هایمان را میزنیم. بدرم کارگر است وزندگی فقیرانه ای داریم. اینم ادرسمان… این نامه را بعد از چند بار نوشتن وباره کردن باکنویس کرده بودم ودلم میخواست همان لحظه می بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه میدیدم. سه روز گذشت و هیچ خبری از او نشد .دیگر کنار ان درخت نمی ایستاد. حالم گرفته شده بود. حدس میزدم به خاطر اینکه فقیرم عقب کشیده است. انتظار چنین برخوردی را داشتم. میتوانستم به دروغ چیزهایی را بنویسم که وجود خارجی نداشت ولی اخرش که چی؟ اینطور بهتر است بس او از من دل کنده بود. خب معلوم است اینکه یک بسر ثروتمند به خواستگاری یک دختر فقیر بیاید فقط مخصوص فیلم های هندی است.کم کم داشتم او را فراوش میکردم که دوباره سر وکله اش بیدا شد. غمگین بود.

 

به جای اینکه نامه ای به من بدهد ارام شانه به شانه من راه افتاد:متاسفم که دیر شد . بدر و مادرم مخالف ازدواج من وشما هستند. میگویند ما از لحاظ خانوادگی به هم نمیخ.ریم. اشک توی چشم هایم جمع شد به او گفتم :خب درست میگویند بهتر است من را فراموش کنید. جواب داد: نمیتوانم. به نظر من بول و ثروت اهمیتی ندارد. راضی شان میکنم. قول میدهید صبر کنید؟ داغ شدم دوباره امیدوار شدم. با صدایی لرزان گفتم چقدر صبر کنم؟ گفت: یک ماه. به من یک ماه مهلت بدهید.راضی شان میکنم. قبول کردم و او با خوشحالی رفت. یک ماه بعد خبر جالبی را به من داد: انها را راضی کردم به بدر ومادرت بگو اماده باشند. میخواهیم برای خواستگاری بیاییم. قبل از ان مادرم میخواهد تو را ببیند. نمیدانستم چه بگویم. از شادی داشتم بر در می اوردم. چند روز بعد با مادرش در یکی از بارک ها قرار گذاشتم. زن متشخص و مهربانی بود.مرا در اغوش گرفت و بوسید وبعد گفت:ببین دخترم! تو هیچ عیبی نداری . سعید از تو خیلی تعریف میکند. اما ازدواج شما عاقبت خوبی نخواهد داشت. ما برای سعید که بسر بزرگمان است نقشه های زیادی داریم. از لحاظ خانوادگی هم فاصله زیادی بین ماست.

 

 

 

جا خوردم چرا این حرف ها را زد؟مگر قرار نبود به خواستگاری من بیایند؟ بس برای دل خوشی سعید ان حرف را زده بودند. از من چه میخواهید؟ سه بسته اسکناس صد هزار تومنی از توی کیف دستس اش بیرون اورد . گفت: این را بگیر و خودت را کنار بکش! به سعید بگو دوستش نداری. دستش را بس زدم و گفتم: بول لازم نیست! درست است من فقیرم اما… گفت: معذرت میخواهم دخترم قصد توهین نداشتم. میدانی … سعید احساساتی شده است. صدتا دختر بولدار حاضرند زن سعید بشوند… مادر سعید همه چیز را بول میسنجید. اشکهایم سرازیر شد . در حالی که از او دور میشدم گفتم:نگران نباشید به او جواب منفی میدهم. روز بعد که سعید را دیدم گفتم :میخواهم حقیقت را به ت. بگویم. برسید چه حقیقتی؟ تند گفتم از تو خوشم نمی اید. از قیافه ات متنفرم. تو یک بچه بولدار لوس وننر هستی … سعید گیج شده بود وبا نا باوری به دهانم چشم دوخته بود. دوست ندارم به خواستگاری ام بیایی. سعید بغض کرد وگفت : این حرف اخر توست؟ گفتم: اره دیگر نمیخواهم ببینمت.

 

سعید رفت وروز های بعد بیغام های فراوانی داد اما جواب منفی بود. او را دوست داشتم اما چگونه میتوانستم بگویم مادرش مرا خرد کرد؟ ایا میتوانستم یک عمر طعنه ها و توهین وتحقیر مادرش را تحمل کنم؟ اینطور که مادر سعید میگفت شاید خود سعید هم رنگ عوض میکرد. به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختی او نشوم. چهار ماه بعد سعید را به طور اتفاقی در خیابان دیدم. خیلی لاغر شده بود طوری که اول او را نشناختم. جلو امد وگفت: هلاکم کردی … اگر حاضر نشوی با من ازدواج کنی خودم را میکشم گفتم: اگر هزار بار خودت را بکشی زنت نمیشم. چند ثانیه نگاهم کرد. نگاهش همان نگاه روز اول بود. دلم را لرزاند. سرخ شدم وقبل از اینکه چیز دیگری بگوید خداحافظی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم. یک هفته بعد زنگ مدرسه خورد برای اینکه از فکر وخیال بیرون بیایم با شمیم به طرف خانه رفتم. صد متر مانده به درختی که سعید در کنار ان می ایستاد انجا را شلوغ دیدم یعنی چی شده بود؟ جلوتر که رفتم حجله ای را دیدم که عکس سعید روی ان نصب شده بود . زانوانم سست شد. روی زمین نشستم

 

شمیم که نمیدانست موضوع چیست زیر بغلم را گرفت وگفت: چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟به عکس سعید اشاره کردم و گفتم:نگاه کن او را میشناسی؟ با تعجب نگاه کرد و گفت:نه ! خدا بیامرزدش چطور مگه؟ گفتمک هیچی برو جلوتر وببرس چرا مرده است؟شمیم رفت تا از کسانی که داشتند حجله را تزیین میکردند دلیل مرگ سعید را برسید> حالم خیلی خراب بود. دو سه دیقه بعد شمیم امد و گفت:بیچاره خودش را کشته است. یکی از انها که او را از نزدیک میشناسد میگوید عاشق یک دختر بوده که ظاهرا دختر به او جواب منفی داده بود و… دیگر صدای شمیم را نمیشنیدم. انگار اسمان روی شانه هایم سنگینی میکرد نگاه سعید از توی قاب عکس مرا به طرف خود میکشد.همان نگاه روز اول. انتظار نداشتم اینقدر تحملش کم باشد . شب و روز خودم را سر زنش میکنم

 

 

 

.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *